نامه ای به او که برنگشت ...

سلام عمه ناهید عزیز ...   

اجازه بده مثل همیشه عمّه صدات کنم ... چون قبول کن که تو همیشه خیلی باحال تر و صمیمی تر و نزدیک تر از یه عروس عمه بودی خدایی ش ... اگه همین چن سال فاصلهء سنی مون ام نبود مطمئن باش الان می نوشتم خواهر عزیزم ...  

الان خوبی مهربون ؟ ... بهتری ؟ ... جای شوک ها و آمپول های دیشب که خیلی درد نمی کنه ؟ ... تو رو خدا از اون پرستاره که دفعه های آخر با مشت محکم می کوبید رو قفسهء سینه ت دلخور نباشیا ... مجبور بود ... راه دیگه ای نمونده بود ... من که ندیدم ، مریم می گفت ... در باز بودا ولی چون روسری سرت نبود نیگات نکردم ... مریم واسم تعریف کرد که چه شکلی خوابیده بودی ... شنیدم که دیشب نیم ساعت بعد از رفتن ما تو ام رفتی ... خوب شد نموندم و نبودم و ندیدم ... تو که خواب بودی ندیدی ولی خیلی فضای سنگین و وحشتناکی بود عمه ناهید ...  

حالا ماها به جهنم ولی نباید این کارو با مامان بابات می کردی ... بی معرفتیه دیگه ... خودت خوشت می اومد این کارو باهات بکنن ؟ ... می دونی پیرزن چن بار تو راهرو بیمارستان پاهاش شل شد و خورد زمین ؟ ... من جای تو از خجالت مُردم ... چی می شد اگه یکی از اون هف هشت باری که تا یه قدم مونده به آخر رفتی و با شوک و آمپول برت گردوندن پا می شدی می شِستی و از همون لبخندای قشنگ همیشگی ت می زدی دلشون و دلمون شاد شه ؟ ... ها ؟ ... اصلن ولش کن ... معذرت می خوام ... این نامه که جای گله گذاری نیس ... 

آخه این نامه رو دارم برات می نویسم که بدونی چقــــــد دوستت داشتم و دارم ... می نویسم تا امشب که اونور تنهای تنهایی ، بخونی حوصله ت سر نره ... یادته چقد شعرای منو دوس داشتی ؟ ... یادم باشه چن تا از خوباشونو ضمیمهء این نامه برات بفرستم حتمن ... گفتم شعر یاد عشق افتادم باز باید ازت گله کنم ! ... عمه ناهید جان ... تو که از نسل یه کم قدیم ، عاشقترینشون بودی و آوازهء خاطرخواه بازی تون با پسر عمه محمد هنوزم که هنوزه ورد زبون فامیله خدایی ش چطور دلت اومد تو این حال ولش کنی ؟ ... دیدنی نبود ولی امروز باید می دیدی ش ... لباساش خاکِ خالی بود ... تو که نبودی هیشکی حواسش نبود که پشت پیرهنشو که از شلوارش افتاده بود بیرون مثل تو براش مرتب کنه و بعد اون با شکلک و ناشیانه برات برقصه و تو یجوری با لبخند و عاشقونه نگاش کنی و قربون صدقه ش بری که انگار نه انگار که بیس ساله عروسی کردید ... یه چیزم یواشکی بهت میگم دعواش بکن ولی جان محسن نگی من گفتما ... پسر عمه امروز آتیش به آتیش سیگار کشید ! ...  

یادش بخیر ... یادته چقد واسم از عشق و این حرفا می گفتی ؟ ... از اینکه عشق اگه بزرگ و باشکوه باشه آدم همه سختی ها رو تحمل میکنه و احساس خوشبختی میکنه ... بعد من واسه اینکه حرصتو در بیارم میگفتم ای بابا این حرفا مال توی کتاباس و تو به شوخی گوشمو می پیچوندی و با اون دست لاغر و استخونی ت مثلن محکم ولی خیلی آروم می زدی پشتم ! ... یه چی بگم بخندی ... من با این حافظهء داغونم که همیشه مسخره م می کردی هنوز شب عروسی تونو قشنگ یادمه ... با تمام جزئیات ... باور نمی کنی ؟ ... می خوای بگم اون شب کدوم آهنگ بیشتر از همه پخش شد ؟! ... شماعی زاده بود ... درسته ؟ ... که میگفت : تو خورشید منی من آفتابت ، تو ماه روشنی من مهتابت ... دیدی یادمه ؟! ... گفتم مهتاب یاد مهتابت افتادم ... شکر خدا امروز خیلی بی تابی نکرد ... فک کنم چون سنّش هنوز انقدی نیس که دقیق بفهمه و درک کنه چی شده ... هرچند که من با این حرف مریم موافقم که مهتابت درست از لحظه ای که وارد حیاط بیمارستان شد بزرگ شد ... قد کشید و خانوم شد ... ولی هر چی مهتاب بی قراری نکرد به جاش مهناااز و رضا ... هیچی ... بگذریم ... 

راستی عمه ناهید ... مریم میگه اینکه دیشب هف هشت بار تا یه قدم مونده به آخر رفتی و باز برگشتی واسه اینه که با وجود همهء مریضیات عجیب شور زندگی داشتی ... آره ؟ ... میگه بارها به مامانت گفته بودی که می خوای صد و بیس سال عمر کنی ... جددن گفته بودی ؟ ... پس چی شد ؟ ... چهل کجا و صد و بیست کجا بامرام ؟ ... حالا من خیلی به حرفهایی که معمولن بعد از مرگِ یکی پشت سرش میگن اعتقاد ندارم ولی انصافن دنیا بدون امثال تو جای بدتری میشه ... تلخ تر و اخمو تر میشه ... کمرنگ تر میشه و خاکستری تر ... تو که نباشی تو مهمونیای فامیل کی بچچه ها رو - از نسل ما بگیر تاااا بچچه های حالای فامیلو - هر بار با یه بازی جدید و خنده دار مثل این که حمید نوشته دور خودش جمع کنه که صدای قهقهه هاشون تا هف تا کوچه اونور تر بره ؟ ... تو نباشی کی بلده عروس دومادای جدید فامیل رو طوری تحویل بگیره که عشق کنن و یادشون بره که غریبه ان و تازه وارد ؟ ... تو نباشی کی زن و شوهرای پیر و میانسال رو به زور کنار هم بشونه و در حالی که خجالت میکشن بچسبوندشون به هم و ازشون عکس بگیره ؟ ... تو نباشی کی تاریخ سالگرد همهء رفتگان فامیل رو حفظه که یاد بقیه بندازه ؟ ... تو نباشی کی از ته دل بخنده ؟ ... کی از صمیم قلب بخندونه ؟ ... کی همه رو یه عالمه دوس داشته باشه ؟ ...

سرتو درد آووردم ... ببخش عمه ناهید عزیز ... ببخش که نامه م خط خطیه و خیلی جاها جوهرش پخش شده ... خط خطیه چون می خواستم یه چیزی بنویسم که لایق آبی آسمونی روح بزرگ و باشکوهت باشه که نشد ... جوهرشم پخش شده چون ... چون ... چون وختی امثال تو نباشن آسمونِ دنیا ابری میشه دیگه ... نم نم بارون میزنه و کاری شم نمیشه کرد ... حرف آخر اینکه من و حمید و همهء بچچه های فامیل تا عمر داریم ممنون و مدیونتیم و تا ابد دوستت داریم و به یادت هستیم ... اونجا که هستی مواظب خودت باش نازنین ... دلمون برات خیلی تنگ میشه ...  

دیدار به قیامت . 

  

***

پی نوشت یک : 

ممنون از همه تون ... که پست گذاشتین مثل کیامهر و آلن و آناهیتا و هیشکی و اِلی و ...  

کامنت گذاشتین عمومی و خصوصی ... sms دادین ... زنگ زدین ... ممنون از همه تون ... 

- 

پی نوشت دو : 

روایتی دیگر از این غم بزرگ و تلخ رو ببینید و بخونید ... 

-

نظرات 139 + ارسال نظر
حمید سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:40 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

از نیم ساعت پیش که پای کامپیوتر نشستم چند دقیقه یکبار صفحه تو رفرش میکردم و منتظر این پست بودم...

ققنوس سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:40 ب.ظ http://raaderaastgoo.persianblog.ir

خدا بیامرزدشون ...
عجب پست تلخی بود با مرام . گریه کردم ...

آلن سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:43 ب.ظ

میگن طوری زندگی کن که وقتی از دنیا میری ؛ برعکس تولدت تو بخندی و دیگران گریه کنن.

عمه مصداق این مطلب بود.
عجب صفایی داشته این آدم. خدا بیامرزتش.

هیشکی! سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:45 ب.ظ http://hishkii.blogsky.com

آتیش گرفتم... گر گرفتم... بغض تو گلمه اما اشکم خشک شده..چرا..چرا خوبا میرنو گهایی مث من می مونن و زجر میکشن..چرا..
روحش شاد..

کیامهر سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:46 ب.ظ http://www.javgiriat.persianblog.ir

منتظر پستت بودم
منتظر اشک نه
خدا رحمتش کنه
و درد مادر نداشتن رو برای بچه هاش قابل تحمل کنه

شبت به خیر

واحه سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:48 ب.ظ

کاش بچه هاش رو تنها نذارید تو جمع خودتون بگیرید اگر بچه هاش شاد باشند حتما روحش در آرامش خواهد بود...

حمید سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:48 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

خوبه که نامه نوشتی...الان که دارم اینارو مینویسم چشمام پر شده و نمیتونم اونجوری که دوس دارم جمله بندی کنم و حرف بزنم...دلم نمیخواد تو این فاز برم...گفتنش سخته...
احساس میکنم مرگ این آدم که خیلی هم باهاش صمیمی نبودم و فقط در حد چند خاطره کودکی ازش یادمه تاثیر بزرگی روم گذاشته...منی که با اطمینان تا همین چند روز پیش میگفتم اگه نزدیکترین آدم زندگیم هم بمیره فکر نمیکنم براش گریه کنم از صبح چندبار گریه کردم...احساس میکنم با مرگ غیرمنتظره عمه ناهید یه قسمتی از جهان بینیم تغییر کرده...هنوز نمیدونم چی...حتی هنوز نمیدونم این تغییر مثبته یا منفی... ولی وجودش رو احساس میکنم...

حمید سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:49 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

اینایی که گفتم همش از خودم بود و ربطی به پست تو نداشت...الان یه کم گیج میزنم...شب دوباره میخونم و میگم...

مجیدحمید سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:50 ب.ظ http://majidhamid.blogfa.com

داآش محسن جز صبر برای خودت و آرزوی جایی خوش برای همچین فرشته ای که از لابلای کلمات خودت و حمید شناختمش و نثار فاتحه ای به روح شادش، کاری از دستم برنمیاد، انشالله جاشون خوب و خوش باشه و بچه هاشون عاقبت بخیر باشن و روزی برسه که از بچه هاشون هم همینطور مثل خود ایشون به خوبی یاد بشه. خدا به همه بازمانده هاشون صبر بده.

حرفخونه سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:50 ب.ظ http://roro1.blogfa.com

آقا محسن....از صمیم دل تسلیت میگم.
ای کاش عمه ناهید این پست رو میخوند.کی میدونه شاید بخونه. خدا رحمتشون کنه .چه آدم با حال و گرم و پر نشاطی بودن.
خدا به همسر و فرزنداشون صبوری بده.
اشک مارو در آوردی با این پست مرد .

من و من سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:53 ب.ظ

:-(((((((((((((((((
چرا روزگار اینجوری می کنه آخه؟
چرا آدمایی که واقعن مستحق مرگن هزااار سال زندگی می کنن و آدمای خوب زود میرن؟

مجیدحمید سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:55 ب.ظ http://majidhamid.blogfa.com

با کامنت واحه خیلی موافقم. توی فامیل در اثر جنگ و بعد از جنگ، داشتیم آدمهایی که در همین سن و سال فوت کردند و بعضا ازشون دو سه تا یادگار مونده. بعضیهاشون را فامیل فراموش کردند و رها کردند به حال خودشون اما بعضیهاشون حداقل مورد لطف و محبت بقیه فامیل بودند و این تفاوت حالا بعد از سالها خودش را توی رفتار اون بچه ها نشون میده.
کاش همونطور که اون مرحوم همیشه بچه ها را جمع میکرد و بهشون توجه داشت، اوضاعی پیش بیاد که الان هم فامیل و همون بچه هایی که بهترین خاطره ها را از ایشون دارند، بچه هاشون را فراموش نکنند و هواشون را داشته باشند.

دختری از یک شهر دور سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:02 ب.ظ http://denizlove.persianblog.ir

سلام...
فقط میتونم تسلیت بگم درد بزرگیه...
بی موقع از دست دادن عزیزان بدترین دردیه که تابحال چشیدم...
کاملا درکت میکنم...
و الن فقط می خوام گریه کنم متن تاثیر گذاریه...

محبوب سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:07 ب.ظ

وای محسن ! وای ...
صبح که بهت زنگ زدم ، خیلی دلم گرفتم وقتی فهمیدم یه مادر جوان از دست رفته . الان که خوندم وصف این عمه ناهید رو دارم اشک می ریزم برا رفتن یه انسان واقعی که آدما و خنده هاشون براش مهم بودن ....
بمیرم واسه مهتاب ، بمیرم واسه مهناز و رضا ... دلم میخواد مهتاب رو بغل کنم و به خودم فشارش بدم ... کاش نذارین حس کنه بی مادری رو ... بمیرم واسه محمد آقا که یه همراه واقعی رو از دست داد... یه حامی ... نمی دونم چی بگم محسن ... نمی دونم ...
دلم می خواد اروم باشن ...

خانوم کوچولو سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 ب.ظ http://malake70.blogfa.com

اشکم درومد. بغضی شدم.
خدا رحمتشون کنه.

نیما سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:16 ب.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.blogfa.com

آقا محسن بدجور شکوندیم ! یاد یکی از دوستان قدیمیم افتادم ! وقتی رفت واسش نامه نوشتم ! از همه ی خاطراتش !
امیدوارم بچه هاش به این زودی ها پدرشونو از دست ندن !
بدجور دل آدم میگیره وقتی میفهمه یه ستاره که هرشب یه گوشه ی آسمونو روشن میکرده ، دیگه نوری نداره ! سخته که بفهمی آسمون و دیگه جای نور بازیه اون ستاره نیست !
اما تویه شبای ابری هم یاد اون ستاره دل آدم و شاد میکنه ! کاش لبخند ستاره ها رو فراموش نکنیم !

روشنک سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:23 ب.ظ http://hasti727.blogfa.com

محسن خان تسلیت میگم.
اشک هام بی اراده دارن میریزن

نیما سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:30 ب.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.blogfa.com

سر عمه امروز آتیش به آتیش سیگار کشید ! ...
نشد که این شعرو نگم و برم ( میدونم غم خودتون زیاده اما یه جورایی خفن بغض کردم )

من را به غیر عشق به نامی صدا نکن

غم را دوباره وارد این ماجرا نکن


بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن

با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن


موهایت را ببند و دلم را تکان نده

در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن


من در کنار توهستم اگر چشم وا کنی

خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن


بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود

تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن


امشب برای ماندنمان استخاره کن

اما به آیه های بدش اعتنا نکن....

الهه سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:42 ب.ظ http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

اینجور وقتا حرف زدن که هیچ؛نوشتن هم واسم درداوره...از صبح که نوشته بودین مادر مرد از بس که جان ندارد بغضم گرفت...بغض کردم و نتونستم حتی تسلیت بگم...الان با این پست راه گلوم باز شد و بغضم شکست و چشمام پر شد از اشک...برای این دنیا متاسفم که یه مهربون ازش کم شد...برای عمه ناهید خوشحالم چون مطمئنم الان یه جاییه خیلی بهتر از این دنیای نامهربون... رفتن عمه ناهید برای خود مهربونش اول عشقه و واسه اطرافیانش اول غصه... چون نیست...مهربونیاش نیست...یعنی فکر میکنیم نیست...هست...این ماییم که نیستیم...کسی که تو دلا زنده باشه دیگه اسمش مرده نیست...عمه ناهیدی که تا ابد تو قلب شما و حمید و همه ی آشناهاشه زندست...خدا به همسرش و بچه هاش قدرت تحمل بده و دلتنگیشون سبک بشه...
دلتون آروم...

عاطفه سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:43 ب.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

خدا صبرتون بده.. خدا صبرشون بده.. خدا به پسر عمه کمک کنه.. خدا..خدا.. خدا..
هوای عمه ناهید رو داشته باش خدا..
مرگ مقوله ی غریبی است.. امروز هستی فردا نه..

هیشکی! سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ب.ظ http://hishkii.blogsky.com

داداشی آپ دیتم .

مهتاب سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:46 ب.ظ http://www.tabemaah.wordpress.com

.......
...............
.............................

کودک فهیم سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ب.ظ http://www.the-nox.blogfa.com

خدا رحمتشون کنه.
چرا هر کسی که بهتر و مهربون تره زودتر میره؟
عوضش کسی که ظالم تره می مونه و یک ملت رو عذاب میده!
هرچند خواست خداست.
من هم وقتی سه سالم بود برادرم در یک سانحه ی تصادف فوت کرد عمو محسن.جز خوبی ازش خاطره ای ندارم.همیشه اون صحنه توی ذهنمه.گاهی اوقات هم به شدت دلم میگیره...

آناهیتا سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 ب.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

دستام میلرزه رو این دکمه ها چشمام تار می بینه
مادر بزرگ خدابیامرزم همیشه می گفت خدا گل ور چینه
حالو هوای خونه ما مثل آشیونه شما ابریه
عمه ناهیدتون جاش خوبه داره می خنده اون آزاد شده
مهتاب مهناز رضا بمیرم برا دل تنگتون که الان معلوم نیست چه حالی هستین.خدا بهشون صبر بده

*pegi سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:20 ب.ظ http://pegasus-gh.blogsky.com

خیلی ناراحت شدم
امیدوارم روحشون شاد و آرام باشه

مسی ته تغاری سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:28 ب.ظ http://masitahtaghari.blogspot.com/

از دست دادن یه عزیز خیلی سخته
حالا اگه اون آدم مادر هم باشه دیگه ۱۰۰۰مرتبه بد تر
روحش شاد
تسلیت میگم محسن جان

منوخودم سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 ب.ظ http://bluepenn.blogfa.com

خورشید دم غروب ، آفتاب صلات ظهر نمیشه..به خدا نمیشه ، خدای جای شانس به ما صبر داده انگاری ..اما نه این یکی صبر بردار نیس...
مجلس ، مجلس ِ مادره ..طوری باشه که حرمتش حفظ بشه...روضه نمیخواد ، خودش گریه ست...
به همه غذا برسه و هرکی ، حتی غریبه ام اومد دم در دست خالی نره ..سر سفره گریه نکنین ، غذا به مردم زهر میشه ..مادر راضی نیس ...
چقدر خوبه آدم همیشه تو خونه اش زن داشته باشه ، چقد خوبه همیشه بدونی خونه مادر هست ..اصلن هر مادری هر وقت بمیره زود مرده...
آقا محسن ، اونجا واینستا..دست بجنبون ، یه تلفن بزن به طاهره خانم ، مادرت، بگو این شبا میره زینبیه واسه ناهید دعا کنه ...
بعدشم که تلفنت رو زدی اگه زحمتی نیست این بچه مچه ها رو ببر اون اتاق آخریه یه بازی چیزی از خودت درست کن آرومشون کن ، خلاصه امشب رو بی چراغ روشن کن....

رضا سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 ب.ظ

محسن خان تسلیت ..
ترکوندیمون با این پستت ..
خدا صبر بده.

پریسان سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ب.ظ http://pardokht.blogfa.com

لعنت به زندگی

نوید سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 ب.ظ http://navidam,.blogfa.com

سلام. بیماری و شر و زشتی از همه ما دور باد

تیشتریا چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ق.ظ http://notfedarlajan.persianblog.ir

وقتی داشتم میخوندم این پست رو یه لحظه مجسم کردم عمه ناهیدتون نشسته کنار منو داره این نامه رو می خونه. موهای تنم سیخ شد. ناهید خانوم که جاشون از ماها بهتره. اگه گریه ای هست به حال بازمانده هاست.
صبر و آرامش رو آرزو می کنم براشون...

محمود سعادت چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ق.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

تو به من ثابت کردی آدمیت هنوز پا برجاست.
خدا به همتون صبر بده.به این حس غریبت به این اشکهای گرمت افتخار می کنم پسرم.
منو خانوادمو تو غمت شریک بدون پهلوون.

مکث چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ق.ظ

تسلیت می گم. روحش شاد.

سیروس چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ق.ظ http://khozaebal.persianblog.ir

۲ بار خوندم تا بتونم نظر بدم
بغضم اممونم نمی ده
خدا رحمتش کنه

رژلب چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:47 ق.ظ http://www.delaraaaaam.blogfa.com

چقدر قشنگ نوشتین
..
جدی میگما ..خیلی قشنگ ..
نمیدونم کی روی این کیبرد اب ریخته ..
.
.
.
نمی شناختمش
اما
احساس نزدیکی می کنم با عروس عمه ..ناهید..
روحش توام با آرامش

نیمه جدی چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ق.ظ

فقط خواستم تسلیتی گفته باشم...

زویا چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 ق.ظ http://zoya31.blogfa.com

حیف از تمام آدمهای خوبی که کنارمون هستند و فراموش میکنیم به لبخند ما راضی میشن .
روحشان قرین رحمت باد

سارا چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:16 ق.ظ http://zibayeirani2.blogfa.com

چه آتشی ریختی به جانم با این پستت
چه خاکستری زیر و رو کردی ...
بعد یک سال دوباره شیون کردم و عزاداری کردم و قربان قد و بالای عزیزترینم رفتم
دیوانه کردی ....

مجتبی چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:17 ق.ظ http://shahzadde.wordpress.com/

کامنت گذاشتنم نمیاد!هر حرفی بزنم بازم میشه تکرار مکررات!
انشاالله عرض و طول عمرت دراز باشه.
تو اون دنیا اگه یکی مثل حمید اون گوشه بود به عمه ات بگو اسمش ابلهه!
لازم به گفتن نیست و فکر نکنم نیازی به پارتی بازی باشه!احتمالا منو هم تو اون بازی هاش شرکت میده!

سهبا چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:30 ق.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

خوش به حالش که اینقدر قشنگ زندگی کرد و اینقدر راحت مرد !‌ روحش قرین آرامش باشه همیشه .

قلمتون محشره آقا محسن !‌

ارش پیرزاده چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:31 ق.ظ

خدا بیاموزتش

سمیرا چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:37 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

یک نفر آدم باید خیلی ماه باشه که اینجور قشنگ براش بنویسن..خوش به حالش و خوش به حالتون که چنین کسی داشتید کنارتون...خدا روحش رو غرق آرامش کنه و به خانواده ش صبر بده که میدونم خیلی خیلی سخته....گاهی حکمت کارهای خدا رو نمیفهمم....

کیامهر چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:12 ق.ظ

مثل همین صبح امروز یه عالمه آدم به دنیامیان
و تا شب خیلی هاشون ممکنه نباشند
یک روز هم برای لذت بردن وقت داشتن خیلی خوبه
صبحت به خیر شهریار

ایرن چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:18 ق.ظ http://sanoovania.blogsky.com

دیشب ساعت ۱ بود خوندمت...فقط گریه کردم!دلم گرفت!همین!مرگ احمقانه است مثل خیلی چیزای دیگه!هیچی این دنیا سرجاش نیست!یه پیرزنی رو می بینی گوشه ی آسایشگاه مریض و ناتوان و معلول و روزی هزار بار مرگش رو آرزو می کنه و یه عمه ای هم هست خوب و مهربون و جوون و دوست داشتنی و مادر بچه های قد و نیم قد و می بینی که یهویی رفت!

مامانگار چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:32 ق.ظ

...الان هرجا هستی محسن...بدون عمه ناهید یه جایی ورای عالم ما...وایساده و داره همه مایی که تو فکرشیم رو نگاه میکنه و با لبخندی که رو لباشه و برق و درخششی که تو نگاه و چهرشه...میگه :...من که برگشتم خونه اصلیم...به آرامش حقیقی رسیدم...شما چتونه؟!...
آخه عمه ناهیددیگه معنی غصه رو نمیدونه...

مکتوب چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:53 ق.ظ http://maktooob.persianblog.ir

سلام رفیق .
همچین وقتایی هیچ کلمه ای با دیگری برای ادم فرق زیادی نمیکنه . همه میان ، بغلت میکنن ، هرکدوم بهترین جمله ای رو که بلدت برات ادا میکنن ، اما همه برات مثه یه شوخی بیمزه اس . فقط خود اون (( اومدن )) هه و بودنه است که ارزش داره و التیام .
غم از دست دادن یه عزیز ، چیزی نیست که برای هیچکدوممون غریبه باشه ، منم میدونم چی میکشی . و خوب هم میدونم هرچی بگم فرق زیادی برات نمیکنه . مهم اینه که بهت بفهمونم از غمت غمگینم . . اگه مراسمی هست خوشحال میشم شرکت کنم . مایهء افتخاره .

رعنا چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:07 ق.ظ http://patepostchi.blogfa.com

خیلی متاسفم خیلی

کاغذ کاهی(نازگل) چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:14 ق.ظ http://kooche2.blogfa.com

۱) تسلیت میگم . روحش شاد . مطمئنم با این همه زجری که کشیده سبکبال و راحت پر کشیده و رفته ...

۲) چندین و چند بار چشمام رو پاک کردم تا بتونم تا ته نامه ات رو بخونم ... مطمئنم موقع نوشتنش تو هم اشک میریختی و مینوشتی

۳)امیدوارم خدا اول به مادر و فرزندان نازنینش و بعد به همسر و بقیه عزیزانش صبر بده ....

۴) امیدوارم هر کس این متن رو میخونه فاتحه ای هم براش بعنوان هدیه تقدیم کنه ....

کویر چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:17 ق.ظ http://iran-poem.blogfa.com

جا مانده است


چیزی .... ٫ جایی ...

که هیچ گاه دیگر هیچ چیز

جایش را پر نخواهد کرد....

نه موهای سیاه و نه دندانهای سفید

بهار(سلام تنهایی) چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:23 ق.ظ

دیدار به قیامت ...خیلی اشک ریختم ..خیلی با این که هیچ وقت دوست ندارم برای سفر قیامت کسی بی تابی کنم اخه مامان قدسیم که داشت میرفت میگفت پشت سر مسافر گریه شگون نداره ..
حس میکنم اونا هستن و بی تابی بچه ها شون و دیگران رو میبینن و ناراحت میشن خیلی ..سفرش به خیر ..سفر تمام مسافران قیامت به خیر ..سفر بی بازگشت ما هم میریم روزی دیر یا زود ....و اون بچه ها درد بی مادری بد دردیه ...بهای سنگینی برای بزرگ شدن می پردازن ..
باز هم باید به گذشت زمان فکر کرد ...
شاد باشه ...شاد باشین ..ناراحت نبینمتون رفقا ..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.