امممم...خب..من حافظه ی قوی ای دارم و تصویر چهره ی آدمها را خیلی خوب به خاطر میسپارم و برای یاداوری کلکسیونی از حالت های مختلف چهره شان، از اولین دیدار تا آخرینشان در چنته دارم!
اما..حالا که دقت میکنم میبینم که بله..وقتی به پدرم فکر میکنم چند تصویر برایم پر رنگ تر است..انگار به جای اینکه توی آلبوم باشد، قاب گرفته شده روی میز کوچک کنار تختم باشد..مثلا تصویرش آن طرف خیابان، وقتی دور از ازدحام مادرهایی که جلوی در مدرسه منتظر بچه هایشان هستند ایستاده و دست به سینه با لبخند نگاهم میکند و سلامم را با با گشاده کردن صورتش پاسخ میدهد یا مثلا تصویرش موقعی که مچم را موقع تلفنی حرف زدن ممنوعه ای گرفته و بدون هیچ بحثی دارد با خشم نگاهم میکند.
یا تصویر مادرم هنگامی که کودکم و دارد موهایم را شانه میزند و همزمان با دوستش حرف میزند و من سوالی در مورد بحثشان میپرسم و با گزیدن لب و اخم گوشزد میکند که این سوالها مناسب سن من نیست و به جای گوش دادن به حرفشان مجله ی کیهان بچه هایم را بخوانم
یا مثلا تصویر مادربزرگم که روی پله ها نشسته و دارد اشکهایش را پاک میکند و ..
یا تصویر دوستم موقعی که دارد دروغ میگوید و میدانم که دارد دروغ میگوید و او هم میداند که میدانم و هر دو با لبخندی مسخره داریم به حرف های صمیمانه مان ادامه میدهیم!
یا تصویر کسی که کنارت آرام خوابیده و با خودت فکر میکنی که چقدر کودکانه در بی دفاع ترین لحظه ها چشم بر هم گذاشته و میدانی چقدر این یگانه تصویرش برایت ماندنی خواهد بود تا همیشه..
یا تصویر چهره ی عرق کرده ی عمه موقع خاکسپاری پدربزرگم...یا لبخند شیرین دوستم موقعی که فرزند تازه به دنیا آمده اش را در آغوش گرفته..
گاهی تنها یک تصویر برایت پر رنگ تر است..گاهی سلسله ای از تصاویر..و گاهی چند تصویر کاملا متضاد که در اوج دوست داشتن و بیزاری از فرد مورد نظر در ذهنت حک شده..و گاهی هم یک تصویر هر چند شفاف اما بی رنگ و بو...خنثی و بی خاصیت.
اینهمه نوشتم و نوشتم ونوشتم.. اما جان کلام را خودتان در پست نوشته بودید.."توضیحش کمی سخت است ! خب راستش کمی بیشتر از کمی سخت است !"
این را هم بگویم و بروم...
چیزهایی هستند که فقط هستند..حس هایی که بهشان فکر نمیکنی..دغدغه هایی که فقط هستند اما هیچ وقت بهشان فکر نکرده ای..پیچ و خم های ذهنی ای که فقط ازشان میگذری..نه میدانی کجا هستند و نه میدانی به کجا میبرندت..اما همه ی اینها هستند..گرچه در قالب هیچ جمله ای نه بهشان فکر میکنی نه مینویسیشان و نه در موردشان با کسی حرف میزنی..
اما اینجا بارها و بارها حس هایی را خوانده ام، تصاویری در ذهنم جان گرفته، و حرفهای ناگفته ای در زبانم چرخیده که تا قبل از آن نه هویتی داشتند و نه میدانستم که هستند..
فقط بودند...اما اینجا "هست" شدند.
آمدم یک خط کوتاه بنویسم از تصویری که آرزو داشتم میتوانستم از یکی از آدمهای زندگیام در ذهنم داشته باشم که کامنت تیراژه را دیدم و زهره ترک شدم!
واقغا چرا بعضی ها انقدر قشنگ فکر میکنند و قشنگتر فکرشان را روی کاغذ میاورند؟ به قول خودت آدم هی غبطه میخورد که چرا من نمیتوانم اینگونه بنویسم؟
بعد از این دوتا کامنت تیراژه خانم، حالا من بیجا بکنم چیزی بنویسم. یعنی اصلا جراتش را ندارم!!
آمدم یک خط کوتاه بنویسم از تصویری که آرزو داشتم میتوانستم از یکی از آدمهای زندگیام در ذهنم داشته باشم که کامنت تیراژه را دیدم و زهره ترک شدم!
واقغا چرا بعضی ها انقدر قشنگ فکر میکنند و قشنگتر فکرشان را روی کاغذ میاورند؟ به قول خودت آدم هی غبطه میخورد که چرا من نمیتوانم اینگونه بنویسم؟
بعد از این دوتا کامنت تیراژه خانم، حالا من بیجا بکنم چیزی بنویسم. یعنی اصلا جراتش را ندارم!!
چه بد
دفعهء اول گفت چنین آدرسی وجود ندارد. کپی پیست که کردم نظرم را، دوبار فرستاد. حالا انگار که از این درفشانیام انقدر مفتخر بودهام که دوبار دوبار فرستادهامش. اه
من دو تصویر از یه آدم نزدیک ، جوری توی ذهنم حک شدن که کاش نمی شدن. این دو تصویر تا به امروز بیشتر از هر چیزی تونستن دلمو چنگ بزنن ، غمگینم کنن ، پشیمونم کنن ، سرزنشم کنن ... خلاصه که کاش اینجوری نبود...
جناب باقرلوی عزیز
استاد ِ گرامی ِ من
ارادتمند شخصیت ویژه و قلم خاص و نابتان هستم.
و سپاسگزارم از محبت پروین بانوی نازنینم و باغبان عزیزم.
سنجاق...ک
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1392 ساعت 12:10 ب.ظ
سلام استاد
دوستان
با عنایت به نظرات قشنگ تیراژه ی عزیز....
میدونین حالا که فکر می کنم من با عزیزی گه خیلی دوستش داشتم و به اندازه ی سالها خاطره و تصویر ازش دارم....ولی وقتی فوت شد و حالا که بهش فکر می کنم فقط آخرین تصویری که اونو در حال شستن دیدم در غسالخانه میاد تو ذهنم و هر چه فشار میارم و در چندین سال گذشته سعی کردم این تصویر از ذهنم بره ...نشد که نشد.....نمیدونم چه حالتیه ؟!ولی عجیبه و غیر قابل تعریف و اینا......
نمونه زیاده ولی این یکی که برام مهمه نوشتم.....عجیبه و همین که استاد گفتند....توضیحش سخته....
میشه گفت یک فیلم کوتاه چند ثانیه ای از افراد توی ذهن نقش میبنده نه صرفا یک عکس.
فیلمهایی که گاهی اشکت رو جاری می کنند و گاهی لبخند رو کنج لبت می نشانند. (درست نوشتم!!) گاهی هیچ حس خاصی نسبت بهشون نداری ولی نمی دونی چرا اینقدر با جزئیات اون صحنه توی ذهنت نقش بسته ...اسمشون رو نمیشه خاطره گذاشت چون خیلی شفاف تر از خاطره اند و کلا جنسشون با خاطره فرق می کنه
به قول شما توضحیش سخته!!
همیشه تصویر کسایی رو که خیلی دوسشون
دارم و واسم عزیزن توی ذهنم به هیچ عنوان
ثبت نمیشه و این یه قاعده کلی شده واسه
ذخیرهء تصاویر توی ذهنم وبعدها که بخوام
به یاد بیارمشون باید دنبال یه عکس، فیلم
برم که بتونم چهرشون روبیاد بیارم ودیگه
این که این پست با کامنت تیراژه ء عزیز
واسم واضح شد....درست میفرمایید
اماواسه من این قضیه گاهی صدق
میکنه و نه همیشه.................
یاحق...
من خیلی قیافه ها رو به یاد نمیارم بیشتر حرف ها و لحن ها تو کنج مغزم میشینه. ولی قیافه خواهرمو که یه بار رفت به مرغا غذا بده ریختن تو بشقابش و روی سرش یادم نمیره بیچاره موهاش پر از برگ شده بود گریه میکرد
خنده خیلی خوب است راضیه خانوم. ولی مردن نه.
بخندید به کامنت های ما. بخیل نیستیم. ولی قطعاً راضی به مرگتان (زبانم لال) نیستیم. اقلا از طرف خودم و تیراژه میتوانم این اطمینان را به شما بدهم.
درود
منم تصویرای زیادی توی ذهنمه اما بیشترشون از آدمهایی که الان دیگه کنارم نیستن ولی تصویرشون هر روز برام پررنگ تر میشه خیلی پررنگ، احساس میکنم نبودنشون باعث شد ترازوی زندگیم به هم بریزه، واقعا گفتنش سخته
امممم...خب..من حافظه ی قوی ای دارم و تصویر چهره ی آدمها را خیلی خوب به خاطر میسپارم و برای یاداوری کلکسیونی از حالت های مختلف چهره شان، از اولین دیدار تا آخرینشان در چنته دارم!
اما..حالا که دقت میکنم میبینم که بله..وقتی به پدرم فکر میکنم چند تصویر برایم پر رنگ تر است..انگار به جای اینکه توی آلبوم باشد، قاب گرفته شده روی میز کوچک کنار تختم باشد..مثلا تصویرش آن طرف خیابان، وقتی دور از ازدحام مادرهایی که جلوی در مدرسه منتظر بچه هایشان هستند ایستاده و دست به سینه با لبخند نگاهم میکند و سلامم را با با گشاده کردن صورتش پاسخ میدهد یا مثلا تصویرش موقعی که مچم را موقع تلفنی حرف زدن ممنوعه ای گرفته و بدون هیچ بحثی دارد با خشم نگاهم میکند.
یا تصویر مادرم هنگامی که کودکم و دارد موهایم را شانه میزند و همزمان با دوستش حرف میزند و من سوالی در مورد بحثشان میپرسم و با گزیدن لب و اخم گوشزد میکند که این سوالها مناسب سن من نیست و به جای گوش دادن به حرفشان مجله ی کیهان بچه هایم را بخوانم
یا مثلا تصویر مادربزرگم که روی پله ها نشسته و دارد اشکهایش را پاک میکند و ..
یا تصویر دوستم موقعی که دارد دروغ میگوید و میدانم که دارد دروغ میگوید و او هم میداند که میدانم و هر دو با لبخندی مسخره داریم به حرف های صمیمانه مان ادامه میدهیم!
یا تصویر کسی که کنارت آرام خوابیده و با خودت فکر میکنی که چقدر کودکانه در بی دفاع ترین لحظه ها چشم بر هم گذاشته و میدانی چقدر این یگانه تصویرش برایت ماندنی خواهد بود تا همیشه..
یا تصویر چهره ی عرق کرده ی عمه موقع خاکسپاری پدربزرگم...یا لبخند شیرین دوستم موقعی که فرزند تازه به دنیا آمده اش را در آغوش گرفته..
گاهی تنها یک تصویر برایت پر رنگ تر است..گاهی سلسله ای از تصاویر..و گاهی چند تصویر کاملا متضاد که در اوج دوست داشتن و بیزاری از فرد مورد نظر در ذهنت حک شده..و گاهی هم یک تصویر هر چند شفاف اما بی رنگ و بو...خنثی و بی خاصیت.
اینهمه نوشتم و نوشتم ونوشتم.. اما جان کلام را خودتان در پست نوشته بودید.."توضیحش کمی سخت است ! خب راستش کمی بیشتر از کمی سخت است !"
این را هم بگویم و بروم...
چیزهایی هستند که فقط هستند..حس هایی که بهشان فکر نمیکنی..دغدغه هایی که فقط هستند اما هیچ وقت بهشان فکر نکرده ای..پیچ و خم های ذهنی ای که فقط ازشان میگذری..نه میدانی کجا هستند و نه میدانی به کجا میبرندت..اما همه ی اینها هستند..گرچه در قالب هیچ جمله ای نه بهشان فکر میکنی نه مینویسیشان و نه در موردشان با کسی حرف میزنی..
اما اینجا بارها و بارها حس هایی را خوانده ام، تصاویری در ذهنم جان گرفته، و حرفهای ناگفته ای در زبانم چرخیده که تا قبل از آن نه هویتی داشتند و نه میدانستم که هستند..
فقط بودند...اما اینجا "هست" شدند.
آمدم یک خط کوتاه بنویسم از تصویری که آرزو داشتم میتوانستم از یکی از آدمهای زندگیام در ذهنم داشته باشم که کامنت تیراژه را دیدم و زهره ترک شدم!
واقغا چرا بعضی ها انقدر قشنگ فکر میکنند و قشنگتر فکرشان را روی کاغذ میاورند؟ به قول خودت آدم هی غبطه میخورد که چرا من نمیتوانم اینگونه بنویسم؟
بعد از این دوتا کامنت تیراژه خانم، حالا من بیجا بکنم چیزی بنویسم. یعنی اصلا جراتش را ندارم!!
آمدم یک خط کوتاه بنویسم از تصویری که آرزو داشتم میتوانستم از یکی از آدمهای زندگیام در ذهنم داشته باشم که کامنت تیراژه را دیدم و زهره ترک شدم!
واقغا چرا بعضی ها انقدر قشنگ فکر میکنند و قشنگتر فکرشان را روی کاغذ میاورند؟ به قول خودت آدم هی غبطه میخورد که چرا من نمیتوانم اینگونه بنویسم؟
بعد از این دوتا کامنت تیراژه خانم، حالا من بیجا بکنم چیزی بنویسم. یعنی اصلا جراتش را ندارم!!
چه بد
دفعهء اول گفت چنین آدرسی وجود ندارد. کپی پیست که کردم نظرم را، دوبار فرستاد. حالا انگار که از این درفشانیام انقدر مفتخر بودهام که دوبار دوبار فرستادهامش. اه
من دو تصویر از یه آدم نزدیک ، جوری توی ذهنم حک شدن که کاش نمی شدن. این دو تصویر تا به امروز بیشتر از هر چیزی تونستن دلمو چنگ بزنن ، غمگینم کنن ، پشیمونم کنن ، سرزنشم کنن ... خلاصه که کاش اینجوری نبود...
منم از کامنت تیراژه واقعا لذت بردم
ممنونم تیراژه نازنین
همینطور ِ ...
حافظه ام خیلی مزخرفه
تیراژهء عزیز
کامنت اولت محشر بود
دقیقن شبیه همون چیزایی بود که خواستم بنویسم و نشد
ممنون دوست خوبم ... خیلی لذذت بردم ... قلم شما شاهکاره
جناب باقرلوی عزیز
استاد ِ گرامی ِ من
ارادتمند شخصیت ویژه و قلم خاص و نابتان هستم.
و سپاسگزارم از محبت پروین بانوی نازنینم و باغبان عزیزم.
سلام استاد
دوستان
با عنایت به نظرات قشنگ تیراژه ی عزیز....
میدونین حالا که فکر می کنم من با عزیزی گه خیلی دوستش داشتم و به اندازه ی سالها خاطره و تصویر ازش دارم....ولی وقتی فوت شد و حالا که بهش فکر می کنم فقط آخرین تصویری که اونو در حال شستن دیدم در غسالخانه میاد تو ذهنم و هر چه فشار میارم و در چندین سال گذشته سعی کردم این تصویر از ذهنم بره ...نشد که نشد.....نمیدونم چه حالتیه ؟!ولی عجیبه و غیر قابل تعریف و اینا......
نمونه زیاده ولی این یکی که برام مهمه نوشتم.....عجیبه و همین که استاد گفتند....توضیحش سخته....
این یک تجربه شخصی است ... تصویر چهره کسی که دوستش داری در مواردی که تلاش میکنی توی ذهنت ببینیش واضح نمیشه !
میشه گفت یک فیلم کوتاه چند ثانیه ای از افراد توی ذهن نقش میبنده نه صرفا یک عکس.
فیلمهایی که گاهی اشکت رو جاری می کنند و گاهی لبخند رو کنج لبت می نشانند. (درست نوشتم!!) گاهی هیچ حس خاصی نسبت بهشون نداری ولی نمی دونی چرا اینقدر با جزئیات اون صحنه توی ذهنت نقش بسته ...اسمشون رو نمیشه خاطره گذاشت چون خیلی شفاف تر از خاطره اند و کلا جنسشون با خاطره فرق می کنه
به قول شما توضحیش سخته!!
همیشه تصویر کسایی رو که خیلی دوسشون
دارم و واسم عزیزن توی ذهنم به هیچ عنوان
ثبت نمیشه و این یه قاعده کلی شده واسه
ذخیرهء تصاویر توی ذهنم وبعدها که بخوام
به یاد بیارمشون باید دنبال یه عکس، فیلم
برم که بتونم چهرشون روبیاد بیارم ودیگه
این که این پست با کامنت تیراژه ء عزیز
واسم واضح شد....درست میفرمایید
اماواسه من این قضیه گاهی صدق
میکنه و نه همیشه.................
یاحق...
دستتون درد نکنه چقد خندیدم. محسن اومده 3 خط نوشته تیراژه اومده ترکونده بعد پروین اومده زهره ترک شده... وای مردم از خنده. ولی جدا خوندنی بود
من خیلی قیافه ها رو به یاد نمیارم بیشتر حرف ها و لحن ها تو کنج مغزم میشینه. ولی قیافه خواهرمو که یه بار رفت به مرغا غذا بده ریختن تو بشقابش و روی سرش یادم نمیره بیچاره موهاش پر از برگ شده بود گریه میکرد
خنده خیلی خوب است راضیه خانوم. ولی مردن نه.
بخندید به کامنت های ما. بخیل نیستیم. ولی قطعاً راضی به مرگتان (زبانم لال) نیستیم. اقلا از طرف خودم و تیراژه میتوانم این اطمینان را به شما بدهم.
درود
منم تصویرای زیادی توی ذهنمه اما بیشترشون از آدمهایی که الان دیگه کنارم نیستن ولی تصویرشون هر روز برام پررنگ تر میشه خیلی پررنگ، احساس میکنم نبودنشون باعث شد ترازوی زندگیم به هم بریزه، واقعا گفتنش سخته