کوه هایی که نامشان بر تن صخره هاست

گفتم : نیمرو می خوری ؟


جلیل ، مثل همیشه خندید و گفت : ها که می خورم ! نان خالی هم باشه می خورم


و نشست سر سفره . سفره ای که در آن نان بود و نیمرو و پیاز . در خانه ای در کرمانشاه .


گفتم بیام سری بزنم ، شاید مهندس چلو کبابی بشمان بده ،وِی ی ی ... وِی ی ی ! تو هم که نان و تخم مرغ می خوری ، براگم1  !


با خنده های جلیل می خندیم . من و علی . علی ای که همیشه ساکت است .


اشتباهی آمدی گیانم2  . چلوکبابی دو کوچه پایین تره ! اینجا قهوه خانه اس ! نیمرو داره و ماست و پیاز ! سیگار هم پای خودته ! البت امشب از بابت ماست هم شرمنده !


جلیل ، آخرین لقمه ی نیمرو را می خورد . دستانش را به نشانه ی شکر ، رو به آسمان می گیرد . بعد دستی به سبیلش می کشد و می گوید :


دَسِی خوش براگم 3 !


سفره را جمع می کنیم . با علی که مثل همیشه ساکت است و با جلیل که حالا چند دقیقه ای می شود که دارد از کارش ، از خودش و از کارکردن با بلدوزرش می گوید :


هر جا کسی نتانست بره ،  انداختنم جلو . هر جا کسی نتانست بندازدم جلو ، خودم راهی شدم ! کار ما همینه دیه براگم . بریم و بریم و بریم تا بمانیم !


تو بمانی مرد ؟  تو منو یاد یه نفر می ندازی مثل خودت . کسی که هیچوقت هیچ کجا نمی مونه !


کی ؟ کجا ؟  می شناسمش من ؟


نه . نمی شناسی . یه راننده بلدوزر بود به اسم مظاهر . لاغر مثل خودت . پر دل و جرات . مثل خودت . گمانم هر صخره ای چشمش به مظاهر می افتاد ، خود به خود از ترس می ریخت پایین ! 


جلیل دارد برای خودش چای می ریزد .


چایی می خوری ؟


ها که می خورم . جلیل ابن مظاهر !


حالا کجایی بود این آقا مظاهرتان ؟


شمالی بود . تو اینجا برای صخره های زاگرس رجز می خونی ، اون برای صخره های البرز . دالاهو و شاهو رام تو شدن ، سنگ سیاه البرز رام او . مُهر هر دو تون روی صخره ها زده شده !


چایی را هورت می کشد ، داغ داغ .  در چشمانش برقی است که نمی دانم غرور است یا شادی ؟

 

وِی ی ... وِی ی  ! پس یه کاک هم شمال دارم ! چطوره بریزیم هر چه کوهه پایین و خاطر همه رو جمع کنیم براگم ؟ ها ؟


نه ! تو هم خوب رَجَز می خونی جلیل ! چه روی بلدوزر ، چه سرِ سفره !


لیوان چایی را می گذارد زمین . برق نگاهش خاموش می شود . چشم به زمین می دوزد جلیل . نمی دانم سنگینی نگاهش از اضطراب است یا از انتظاری مبهم ؟


ولی کِی این رجز خوانی ها برعکس بشه ، خدا می دانه . کِی می شه خودمان بیافتیم ؟ همین روزا ؟ همین ماهها ؟


نترس جلیل جان . شما صخره و کوه و همه ی زمین رو از رو بردید مَرد !


جلیل در درگاه اتاق ، می خندد و دستی به سبیل هایش می کشد و می رود .


گفت : اما می ترسم یه روزی خودمان از رو برویم !


گفتم : نترس جلیل جان . این صخره ها زورشان به امثال تو و مظاهر نمی رسه ، خیالت تخت ! روی همه شان کم شده ؛ سالهاست .


و رفت. رفت که برود کارگاه . برود که با ابهت کوه­های زاگرس به کلنجار بنشیند . همانطور که مظاهر با ابهت البرز به کلنجار می­نشست .




***********************


سالی گذشته است بر آن سال . کاری دیگر شروع شده است . جایی دیگر . صدها کیلومتر دورتر از کرمانشاه . روستا در میان صخره ها و کوه های پر غرور زاگرس ، آرام گرفته است . در خانه ای پشت به کوه و رو به رود و کوه و صخره های پر شده از آب رگبار پاییزی ، نشسته­ام سر سفره و به ماهیتابه ای که هنوز روغن درونش جلز و ولز می کند خیره شده ام . به نیمروهایی که نمی توانم دستشان بزنم .


نیمرو نمی خوری ؟


نه جلیل . تو که نیستی با هم نیمرو بخوریم . دلم نمی کشه تنهایی مَرد !


ها . من نیستم براگم . گفته بودم یه روزی صخره ها برای ما رجز می خونن . حالا دیدی الکی نبود ؟


خسته تر از آنم که ماهیتابه را از پنجره ی اتاق پرت کنم به بیرون . دلگیرتر از آنم که در شرشر باران ، با تمام توان فریاد بزنم و  چند فحش آبدار نثار حکمت آفرینش کنم ! خبر ، مثل آوارِ صخره های کوه بر سرم فرو ریخت . علی بود . ساکت نبود . چند تا جمله ای گفت . کاش ساکت بود و نمی گفت . کاش این تنها تلفن لعنتی روستا هم مثل همیشه قطع بود ! نبود اما ! علی بود که ساکت نبود :


... ها . بلدوزر از بالای کوه سُر خورد . جلیل می خواست نگهش داره . خودشم با بلدوزر رفت . رفت تهِ دره .


سفره و  ماهیتابه و نان و نیمروها را یکجا جمع می کنم و می گذارم توی طاقچه و از پنجره به صخره ی روبرو نگاه می کنم . به یاد مظاهر می افتم . درون اتاق ، صدای هق هق می آید بر خیسیِ باران بر صورت رفیقِ یک مرد . 


کجایی مظاهر ؟ ... مظاهر آیا نامی و نشانی از تو و جلیل ، جایی بر جای خواهد ماند ؟



1      برادرم

2      جانم

3      دستت درد نکند برادر

4      برادر




من میهمانم . حرمت میزبان و دوستانش واجب . این همه تلخی را اما بر من ببخشایید .

این پست تقدیم به همه ی آنهایی که بی نام می روند و بی نشان . تقدیم به مردمان کار و کارگاه . آنها که نه کسی می بیندشان و نه کسی دغدغه ی آنها را دارد . آنها که نامشان جز در خاطر داغدیدگانی بیش باقی نمی ماند ، اما بر تن صخره ها و کوههاست نشانشان . بدرود .                     

مجید شمسی پور ( چارو )

 

 

نظرات 26 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:26 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

سلام
و
اول

خاموش سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:27 ب.ظ

جز سکوت و باریدن آرام و بی صدا چه می توان کرد؟

مریم سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:38 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

نه سکوت
نه باریدن
یلکه تمام قد ایستادن در برابر این قلم محشر
و مردان کار و کارگاه

مریم سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:38 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

دست مریزاد جناب شمسی پور بزرگوار

باغبان سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:41 ب.ظ http://www.laleabbasi.blogfa.com

قلمتون مانا

zemestan چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:30 ق.ظ http://kolbeyezemestan.blogfa.com/

فِرَِه قشنگ نوسایدی براگـَم...دسَکَت خوش

همین است بازی روزگار...یک روز صخره مارا خواهد انداخت...
چه نیک باشد اگر چون جلیل باشیم و مظاهر که نامی از ما بماند در خاطر رفیق.

مىترا چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:30 ق.ظ

درود
م سى ازاشتراک اىن خاطره

امیر چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:47 ق.ظ

حیفه و تو بیشن منال کرماشان

و دو سه کلمه کردی نیسانن که ناتانی حس کردی بگری مشیه

بچو خدا و جای تر روزیت به
وجای ترکل بنیس داشی

محسن باقرلو چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:48 ق.ظ

ممنون جناب شمسی پور عزیز ... افتخار دادید ...

ف رزانه چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:59 ق.ظ

سلام جناب مجید عزیز
مرسی که شما هم به جمع چند بزرگوار دیگه پیوستین و اومدین اینجا نوشتین
قلم محشرتون ماندگار باشه مرد کار و کارگاه

ممنون از بابک اسحاقی هم... خیلی داره خوش میگذره...

دل آرام چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:59 ق.ظ http://delaramam.blogsky.com

شاید هیچوقت نامی از این کارگران عزیز برده نشه، اما به قول شما اسمشون بر تن کوه ها و صخره هاست. جماعتی که انقدر قانع و مردانه دارن کار میکنن. خدا بهشون قوت بده...
روح آقا جلیل شاد

ممنون که مهمونمون کردین به این خاطره

چه جالب داره میشه. هر شب منتظر یه سورپرایزیم

ف رزانه چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:02 ق.ظ

یه سوال بپرسم
شما کرمونشاهی هستین مگه؟؟؟
از رو کامنت "امیر" گفتم

پروین چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:56 ق.ظ

عالی بود چاروی عزیز
این مردمان زحمتکش گمنام حتماً روی قلب و روح اطرافیان خودشون تاثیر میگذارند. حتماً

سمیرا چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:20 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

کرمانشاه سرزمین مردمان سخت و محکم و نجیب....مثل بیستون....مثل کوههایی که با آدم حرف میزنن....مثل فرهاد....دستتون درد نکنه

آوا چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:00 ق.ظ

مجید خان جان...مثل همیشه
عالی بود..تلخ بود و عالی..
خدارحمت کنه آقا جلیل رو
وخدابه تموم مـــــــردای
سرزمینمون ســلامتی
بده.....................
یاحق...

سکوت چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:49 ق.ظ http://www.sokoot-.blogfa.com

خدا ایشالا سایه هیچ مردی رو از سر زن و بچه‌اش کم نکنه حالا میخواد راننده بلدوزر باشه یا راننده کامیون یا معلم و یا دکتر و مهندس و یا هر شغل دیگه.

تـه تغاری چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:45 ق.ظ httpا://ssmall.blogsky.com/

ممنون برای این سوپرایز هایی که هر شب مارو غافلگیر میکنه ...

سپیده چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:57 ق.ظ http://setaresepideashk.persianblog.ir/

درود بر شما و همه ی بزرگان این سرزمین

سپیده چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:58 ق.ظ http://setaresepideashk.persianblog.ir/

درود بر شما و همه ی بزرگان این سرزمین

سحر چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:52 ب.ظ

ببخشید لهجه کرمانشاهیتون خوب نبود البته با عرض معذرت

محبوب چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:10 ب.ظ http://mahboobgharib.blogsky.com

کلی حرف الان تو گلوم گیر کرده... ولی از گفتنشون عاجزم...همیشه ته دلم غمگینه واسه مرداو یا حتی زنانی که تموم زندگیشون رو کار می کنند و شاید هیچ جای دنیا هم معلوم نبوده و نیست... اگر هستن این مردان که خدا قوتشان دهد و سلامتی و اگر نیستند روحشان شاد و یادشان گرامی

پروین چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:58 ب.ظ

با اجازهء آقای شمسی پور عزیز
بابک جان،
میدانی چرا من از سر کار (از خانه مشکلی ندارم) نمیتوانم در وبلاگ تو کامنت بگذارم. اول اینکه نمیتوانم فارسی تایپ کنم، در حالیکه در تمام بلاگ اسکای های دیگر میتوانم. دیگر اینکه حتی وقتی متن کامنتم را با حروف انگلیسی مینویسم، دکمهء ارسال برایم کار نمی کند. اگر با بقیهء ویلاگها هم مشکل داشتم میتوانستم بگویم شاید تنظیمات کامپیوتر محل کارم ایراد دارد.
چاره ای بنظرت میرسد برای رفع این مشکل؟

بابک اسحاقی چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:25 ب.ظ

پروین خانوم عزیز
از وقتی قالب جدید بلاگ اسکای رو استفاده میکنم خیلی از دوستان کامنت خصوصی گذاشتند و گفتند که نمیشه کامنت گذاشت . متاسفانه دلیلش رو نمیدونم . شاید عوض کردن وب بروزر موثر باشه .

امیرحسین چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:27 ب.ظ

بابا یه خرده زودتر آپ کنید، گذاشتین ساعت یازده دوازده

وانیا چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:23 ب.ظ

عالی بود

فرشته پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:38 ق.ظ

سلام .
ممنون بابت این خاطره ...و چقدر زیادند این مردمان بی نام و زحمتکش ...که یادش شاید کمتر در خاطر کسی بماند...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.