یادش بخیر دیروز ...

یک نوشتهء قدیمی از کرگدن پرشین بلاگمان

آن وختهایی که حوصلهء اینهمه نوشتن بود 

ساعت ۱۱:۱۱ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٢٧ مرداد ۱۳۸٩ ) :


.................................................................................................


شباهت های توو در توو ...

برای آدم وبلاگ خوانی مثل من هر وبلاگ یک عالمی دارد ... یک اتمسفری ... یک حس مخصوص به خودی دارد ... یعنی هر وخت وبلاگی را باز می کنم حس و حالم کللن ورق می خورد نسبت به وبلاگ قبلی ... عصری داشتم وبگردی میکردم که کلیک کردم روی اسم گوریل فهیم و رفتم توی دنیاش ... جرقهء این پست از همانجا زده شد ... می خواهم یکسری وبلاگ را اسم ببرم و هر کدام را به یک آدم یا به یک حس یا به یک چیزی تشبیه کنم ...

١- مریم ترین :

یک دختر تپل غمگین با موهای بافتهء جودی ابوتی و پیراهن گلدار چین چینی که لب یک جوی آب زلال نشسته و پاهایش را تلو تلو می دهد توی آب جاری خنک و هی فکر می کند بی توجه به دنیای اطرافش ...

٢- حمید ابر چند ضلعی :

یک رادیوی قدیمی بزرگ ... کهنه اما زیبا و اصیل که منتظر است یکی دستمال حریر بردارد و غبارش را بگیرد تا موسیقی غمگین تو ای پری کجایی اش با صدای یک مجری شاد و سرزنده قطع شود ...

٣- وحید غزلخونه :

یک پردهء آبی آسمانی توری با گلهای کوکب درشت سفید که آرام با نسیم پنجره می رقصد و با اشعه های آفتاب لبخند زنان برای خودش بازی می کند ...

۴- حامد از نفس افتاده :

یک کتاب رمان قطور روی پاتختی کنار تخت توی یک اطاق دنج که دیوارهاش پر از عکس و پوستر نویسنده ها و شاعرهای بزرگ و جددی و آدم حسابی خارجی ست ...

۵- آرش میرزا قلمدون :

یک شورلت قدیمی داغون اما باشکوه که توی یک خیابان قدیمی خلوت با ردیف چنارهای پیر پارک شده در فصل پاییز ...

6- دکتر صدیق :

یک عینک ته استکانی و یک انگشتر عقیق بزرگ روی یک میز عسلی چوبی قدیمی منبت کاری شده که کنارشان هم یک دیوان حافظ نفیس جا خوش کرده ...

7- فری روح تکانی :

مرد میانسال خوش چهره ای که توی یک قایق کوچک روی رودخانه ای زیبا با کلاه حصیری دراز کشیده و یک کتاب شعر را ورق می زند و سیگار می کشد ...

8- ایرن :

یک تاپ بنفش که بر روی بند رختی جلوی یک کلبهء جنگلی میان سایه روشن های درختان و چمن ها سرخوش و نرم تاب می خورد برای خودش ...

9- محسن خرمالو :

دستهای لاغر و رنگی لئوناردو داوینچی موقع کشیدن لبخند مونالیزا ...

10- دختر آّبان :

یک تل صورتی روی موهای دختر مدرسه ای شاد و بلایی که هیچکس خبر ندارد شب قرار است یواشکی زیر پتو بغضش بشکند و کللی گریه کند ...

11- می نو :

یک عود خوشبوی در حال سوختن روی میز یک کافه با موسیقی سرخپوستی و دست زیبا و ظریف دختری با مچ بند سبز روی میز ...

12- من و من :

یک جفت راکت بدمینتون در زیباترین نقطهء یک پارک کنار هم روی چمن ها که صاحبانشان رفته اند آب بخورند و برگردند زود ...

13- سعید مجید حمید :

شخصیت اصلی فیلم زیر نور ماه در زندگی واقعی اش که دارد پیاده رو خیابان ولیعصر را قدم می زند تا تمام موجودی جیبش را به مستحق ترین گدای سر راهش بدهد و پیاده برود خانه ...

14- فتوغراف چی منحرف :

یک سوت.ین چرمی با بندهای فلزی که از بالکن آپارتمانی افتاده وسط خیابان ، درست جلوی یک ایستگاه اتوبوس شلوغ پر از بچه مدرسه ای های شیطان ...

15- آلن :

یک عصای شیکِ کنده کاری شده زیر چوبرختی قدیمی ای که لباسهای پدربزرگ با همان عطر همیشگی خاصش به آن آویزان است ...

16- محسن پاییز بلند :

بار تِندر شوخ و شنگ و هیزی با موهای بور و چشمان سبز که امشب قصد دارد رکورد بزند و بعد از خوابیدن با 3 دختر زیبا و خوش اندام روسی آخرین فصل از کتاب سیاسی فلسفی اش را بنویسد ...

17- ن.م نگاه :

گنجشک کوچولوی بازیگوشی که هم صبح بهاری عابران خوابالوی کوچه را قشنگ می کند با جیک جیکش و هم روی سر بعضی هاشان کار خرابی می کند محض خنده و شیطنت ...

18- کیامهر :

صندوقچهء عتیقهء مادربزرگ خدابیامرز که حالا به نوه اش ارث رسیده و توش پر از وسایل قدیمی مادربزرگ و وسایل مدرن دختر جوان است لبریز از عطر حنا و یاس و جادوری و ورساچی ...

19- یوتاب :

نم نم باران لابلای شاخه های درختان کهنسال پارک لاله در اولین روز از فصل زمستان همراه با عطر علف و اقاقی حتی اگر فصلش نباشد ...

20- محبوب :

ابرهای سفید توی یک آسمان نیمه ابری نیمه آفتابی قشنگ که معلوم نیست می خواهد ببارد یا نه اما تماشایش آدم را صاف می اندازد وسط بهشت ...

21- گفت و چای :

دلقک جوانی با شکم کمی جلو آمده و کللهء طاس و سبیلهای باریک و عینک گرد دسته سیمی که بعد از ساعتِ کار سیرک تکیه داده به بشکهء چوبی آبجو و به افق زل زده و بغض دارد ...

22- گوریل فهیم :

آسانسور شیک و دل نازک یک برج مسکونی که آخر شب درهایش را عمدن به روی ساکنین قفل کرده تا عطر تن دخترک طبقه سیزدهم را تا صبح در خودش نگه دارد ... 

23- آرش بابای هانا :

یک دفترچه عقاید کهنه و ورق ورق شده توی کمد دختر نوجوانی که دوست دارد دنیا را آنطور که خودش می خواهد سیاحت کند و لمس کند ...

24- دافی نگار :

یک کلاه بزرگ و اشرافی با پرهای رنگارنگ روی یک تخت باشکوه از جنس گردو و آبنوس که آفتاب از پنجره افتاده روش در سکوتی محض و مرموز ... 

25- عکسداستان :

یک پسر عصیانگر فراری که در خیابانهای سیمانی یک ابرشهر گم شده و می ترسد از گذر تند ثانیه های غروب و تاریک شدن هوا ...

26- پسر مزرعه دار :

یک سینی مسی قلمکار خیلی بزرگ که برای چاشت کارگرهای وجین کاری پر شده از ماست و سرشیر و پنیر تازه و نان محلی داغ ...

27- هلیا :

یک کمد شیک پر از لباسهای گران قیمت با درهای چارطاق باز که صاحبشان هیچکدام را نپسندیده و با ساده ترین و کهنه ترین شلوار جین و تاپش رفته به مهمانی اشرافی ملکهء اینگیلیس ...

28- وحید وب گپ :

دوچرخهء کوهستان مدرن و گرانی که تکیه داده شده به یک چرخ و فلک قدیمی کنار یک خیابان طولانی در محلله ای اصیل نشین ...

29- مهتاب :

چکه های مذاب و داغ شمعی که در شام غریبان می چکد روی دستان کوچولوی پسر بچهء موچتری لاغری که خجالت می کشد قاطی بچه های کوچه بشود ...

30- مامانگار :

یک نوار کاست پر از داستانهای کودکانهء لطیف و شاد اما عمیق و فلسفی و آموزنده که مغازه دار به شدت دارد توصیه می کند مادر برای کودک بازیگوشش بخرد ...

31- نئوبلاگر :

تفنگ دو لول و درازی که میخ شده به طاقچهء اطاق پدر بزرگِ بازنشستهء ارتشی که نوه ها همگی در حسرت از نزدیک لمس کردنش هستند ...

32- مهدی پژوم :

یک جانماز سبز بته جقه دار دستباف با یک تسبیح شامقصود سبز ، پهن شده در ایوانی دلباز ، مشرف به باغچهء گلهای محمدی و آفتابگردان و حیاطی آب پاشی شده ... 

33- مکث عمه زری :

گل سر قرمز و سفیدی که افتاده زیر تخت و هفته هاست که دخترکی گریان دارد همه جای خانه را دمبالش زیر و رو می کند و بلاخره پیدایش خواهد کرد ... 

34- رضا سیرجانی :

گربهء چاق و تمبلی که توی آشپزخانهء قصر لویی چهاردهم عین مانکنها می خرامد و از شکم سیری به بوقلمون های بریان و شکم پر حتی نگاه هم نمی کند ...

35- مجتبی پژوم :

پیرمرد بچه بازی با چهره ای شبیه ملانصرالدین که یک پسر بچهء ترگل ورگل را روی الاغش جلو نشانده و وختی میخندد دندان های طلایش برق می زند ...

36- هیشکی :

شانهء چوبی دو طرفهء قدیمی ای در حال شانه کردن موهای پر کلاغی خیس و معطر دختر جوانی که آفتاب و مهتاب هم تا حالا یک تار مویش را ندیده اند ...

37- احسان جوانمرد :

یک توپ چهل تیکهء کهنه و پوست پوست شده که بچه های تخس محله هنوز و هرگز حاضر نیستند با یک توپ نوی گران عوضش کنند ...

38- مامادو :

کتاب ( چراغها را من خاموش می کنم ) که عروس جوان وختی تلفن زنگ زده ، گذاشته کنار قابلمه روی گاز و گوشه اش آتش گرفته و در حال سوختن است ...

39- جنابِ نوید :

تخته پاک کن کلاس شماره 217 ته راهرو طبقه دوم دانشگاه سوربن که آغشته است به گچ های سفید و رنگی سالیان سال ... 

40- سوسن بانو :

مبل چرمی و شیک موزه هنرهای معاصر که تمام دوره های دوسالانهء بین المللی کاریکاتور تهران را از نزدیک دیده و کلی خاطره دارد توی چشمهای دکمه ای اش ...

41- کلاشینکف دیجیتال :

قهوه خانهء شلوغ و مه آلودی که مشتری هایش در حال بحث سیاسی دارند دبرنا و گل یا پوچ بازی می کنند با هم و اخبار می بینند توی تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید ...

42- کاریکاتوریست درک نشده :

قهوه جوش قدیمی و بزرگی که روی اجاق گاز سر رفته در حالی که مرد جوان غرق در لذت موسیقی کلیسایی در حال پخش است و روی کاناپه چرمی قرمز رنگ دارد خوابش می برد ... 

۴٣- واحه :

عینکِ خانم مدیر قدیمی ترین دبیرستان دخترانهء شهر که جا مانده کنار قرآن روی تریبون اجرای مراسم صبحگاه و فراش پیر برش می دارد آرام و با احترام ... 

***

این هم توصیفات و تشبیهاتِ حمید ( ابر چند ضلعی ) :

قبل نوشتِ حمید :

کم سعادتی از منه که بعضی دوستانی که کرگدن اسمشونو آورده رو انقدری خوب نمیشناسم که بتونم حس نوشته هاشون رو جلوی آینه این بازی بذارم و بخاطر همین از اسم نازنین بعضی دوستان حرف نزده میگذرم...پیشاپیش از همه شون عذر میخوام...

کرگدن : توی قلب یه روستای متروکه...قرنها بعد از اینکه آخرین آدماش رفتن...تو کف انباری یه خونه گلی فروریخته...یه کوزه سفالی...توش چند تا دونه بادوم...که خدا میدونه چند سال پیش یه بچه قایمشون کرده بوده که بزرگ شد بکاره که بشه درخت...حیف که یادش رفت...

مریمترین : یه بچه دو ساله که هنوز زبون باز نکرده...کنار حوض یه پارک شلوغ...که وقتی میخواسته توپشو بندازه بالای بالای بالا افتاده تو حوض و حالا هرچی گریه میکنه کسی زبونشو نمیفهمه...در حالیکه توپ داره همینطور از ساحل کوچک حوض دورتر میشه...

وحید غزلخونه : لحظه ای که باد از دست بچه ها بادبادک رو یادگاری میگیره تا ببره واسه خورشید...هنوز بچه ها دارن بادبادک رو که جالا فقط یه نقطه شده نگاه میکنن...بی حرکت و آروم وایسادن...انگار که خدا داره میره...

حامد از نفس افتاده : یه آپارات قدیمی....یه اتاق تاریک که با نور فیلم هی روشن و تاریک میشه...یه فیلم کلاسیک عاشقانه...یه سکانس محشر...یه مرد با موهای کم پشت جوگندمی که به پرده خیره شده و پلک نمیزنه...تا اولین قطره اشک نیفته...آخه میدونه که های های همیشه از همینجا شروع میشه...

آرش میرزا قلمدون : یه مداد سیاه...یه مداد قرمز...یه پاک کن و یه تراش...یه برگه امتحانی که بالاش با خط کودکانه ای نوشته شده "دیکته"...خانوم معلم داره دیکته هارو تصحیح میکنه و منتظره بچه ای که وسط دیکته جامونده و با گریه رفته دستشویی برگرده تا با خط شکسته اش املای دو خطیشو تموم کنه...

فرهاد روح تکانی : یه روستای آروم تو دل کوه...ازونا که هنوز کدخدا داره...ازونا که هنوز مرداش اسب سوار میشن...و وقتی از کار مزرعه خسته میشن بیل رو تو دل خاک فرو میکنن و سیگاری آتش میکنن و در حال چای خوردن دورا رو نگاه میکنن...

ایرن : یه بستنی قیفی پیچ پیچی صورتی سفید که از دست یه دختربچه افتاده تو جوب...وقتی داشته بدو بدو میرفته خونه که تا آب نشده با عروسکاش قسمت کنه...تو مهمونی خاله بازی تک نفره اش...

محسن خرمالو : بیمارستان روانی...عصر وقت هواخوری...کنار نرده های رو به خیابون...یه مرد پنجاه ساله لاغر که داره مثلا با دستاش ساز دهنی میزنه...و به بچه هایی که دارن از پشت نرده مسخره اش میکنن و شکلک درمیارن لبخند میزنه...نگهبان سوت میزنه...بچه ها فرارمیکنن...مرد سازدهنی رو(دستش رو ) میکنه تو جیبش و میره تو فکر...

دختر آبان : کندن آخرین بادکنکهای زرد و قرمز از روی دیوار...برداشتن آخرین عروسک از بالای تخت...مچاله کردن آخرین نقاشی...آماده شدن برای زن بودن...سختترین کار دنیا...

می نو : یه فرش دستباف زیبا که زغال قلیون گله گله نقشاشو سوزونده...ولی هنوز ایمان داری...که این بته جقه ها دوباره نو میشن...با اولین بارون...

من و من : یه تخت دونفره تو یه اتاق بچه که شبا وقتی چراغا رو خاموش میکنن میشه یه قطار...که آدرس کل سرزمینای خیالی توی کتابارو که بزرگترا میگن حقیقت نداره بلده...صبح که از خواب پا میشی یه چشمک...یعنی ما یک راز داریم...

سعید مجید حمید : یه مرد چاق سیبیلو پشت دخل یه فلافلی پرمشتری تو یکی از خیابونای شلوغ آبادان...که همونقدر که جنوبی و خونگرم و بامعرفته زود رنجه و لجوج...

فتوغرافچی منحرف : لحظه ای که کابین چرخ و فلک شهربازی به بالاترین نقطه اش میرسه و صدای جیغ خوشحالی مسافرای یک دقیقه ایش گوش تمام پارک رو پر میکنه...

پاییز بلند : یه پسر مهاجر با پوست تیره...دم غروب...صندلیای چیده شده تو محوطه باز کافه ای تو یکی از خیابونای خلوت پاریس...لحظه ای که بغضش میشکنه از بس که دلش میخواد به یاد گذشته ها به زبون مادری یه جک بامزه بگه و همه رو بخندونه ولی نمیتونه...

ن.م.نگاه : آتاری دسته خلبانی...هواپیما...لحظه ای که بعد از صد تا مرحله رد کردن یه کشتی بهت میخوره و بنگ...و هیچکس نمیپرسه که چطور کشتی ها با هواپیماها برخورد میکنن...

کیامهر : یه قلیون خوانسار تو یه قهوه خونه پایینتر از میدون مولوی که طبق یه قانون نانوشته فقط یه پیرمرد با سبیل و ته ریش سفید و جای یه خالکوبی پاک شده روی بازو حق داره پشتش بشینه...این همون رازیه که اولین روز شروع کار شاگردای قدیمی تو گوش شاگردای جدید میگن...

یوتاب : جاده چالوس...صبح زود...بارون...یه زن که رو صندلی جلوی یه بنز خیلی قدیمی کنار راننده نشسته و سرشو به پشتی صندلی تکیه داده و با صدای لالایی برف پاک کن داره خوابش میبره...

محبوب : یه گله اسب سفید تو دشتای کوهپایه های زاگرس...اونجاها که سبزه ولی با شمال توفیر داره...اونجاها که هنوز جای ویسکی و ساحل بوی شیر تازه و خون و تفنگای قدیمی میاد...اونجا که هنوز ایلیاتی یعنی کوچ...

آرش بابای هانا : یه درخت گردوی کهنسال که از شاخه اش یه تاب آویزونه و داره با نسیم و صدای آواز دسته جمعی برگا و شاخه ها آروم آروم بچه باد رو تاب میده...

دافی نگار : یه دونه مهره دبرنا که یه بچه شیطون انداخته تو فنجون قهوه...وسط یه مهمونی بزرگ خانوادگی که گوش تا گوش سالن اصلی پره از مردای کراواتی سبیل تاب داده و زنهای چهل ساله ای که هنوز مثل بیست سالگی ها قهقهه میزنن...

هلیا : یه گوشی شیک دخترونه که تو یه تاکسی داغون جامونده...لحظه ای که دختر زنگ میزنه و معلم بازنشسته ای که عصرا مسافرکشی میکنه گوشی رو از پنجره میندازه بیرون...

وحید وب گپ : سنگ فرش خیابون ولیعصر...روبروی پارک ملت...وقتی مرد میانسال شیک پوش شش تیغه داره رو به بالا قدم میزنه و بعد از مدتها بغضش میترکه به یاد همرزماش تو عملیات کربلای...

مهتاب تب ماه : یه بارون تند تو دل اقیانوس آرام...جایی که تا حالا پای هیچ کشتی یی بهش نرسیده و تا صدها کیلومتر از هر طرف فقط آبه و آب...همه چیز مثل صدها هزار سال پیش آرومه...مثل همین لاکپشت که چند متر پایینتر از سطح آب داره شنا میکنه...

مامانگار : یه سینی پر از هندونه که مادربزرگ اون مدلی که نوه هاش دوس دارن قاچ کرده...و منتظره بچه ها از آب تنی کنار رودخونه برگردن تا در حالیکه کلی ذوق کردن ماچمالیش کنن...

مهدی پژوم : دم افطار...یه کاسه آش نذری که زن چادری همسایه جدید واحد روبرویی آورده...لحظه ای که تصمیم میگیری با اینکه روزه نیستی منتظر بشی اذان بگن تا...بعد از سالها دوباره افطار کنی...

مکث عمه زری : یه میز شطرنج تو اتاق مطالعه یه خونه اعیونی که از آخرین بازی که سفیدا سیاهارو مات کردن دست نخورده مونده...

رضا سیرجانی : هواپیما...فرودگاه...بادبانها را برافرازید...لنگرها را بکشید...به خانه برمیگردیم...

مجتبی پژوم : یه جک بی تربیتی که بابا آروم تو گوش باجناقها میگه و همه بلند بلند میخندن...یه لحظه ناب بدون بحثهای سیاسی...یه لحظه دوباره جوانی...

هیشکی : یه پیرمرد که یه موتوری نامرد حقوق بازنشستگیشو جلوی بانک ازش میزنه ولی باز از قلکش به سختی یه هزاری میکشه بیرون تا وقتی خونه دخترش میره بتونه برای نوه هاش پفک نمکی بخره...

احسان جوانمرد : لحظه ثبت اولین "صد آفرین" تو دفتر دیکته تنبلترین بچه کلاس...روز حل کردن یه مساله سخت ریاضی پای تخته پیش چشم حیرت زده خانوم معلم و بچه ها...١٢ ضربدر ١۴...روزی که همه بچه ها میفهمن که تو هم میتونی...روز افتخار...

مامادو : طعم آش دندانی...یا...طعم لحظه ای که دارن تو گوش بچه اذان میگن...وقتی چشمای بچه با مخلوطی از تعجب و ترس اینور و اونور رو نگاه میکنه و نمیدونه باید گریه کنه یا نه...طعم خانه...بوی خوب بچه قنداقی...

***

پی بازتاب نوشت ! :

- دافی نگار عزیز در پست آخرشان حسابی من و این پست را شرمنده کرده اند ...

- کیامهر عزیزم و یوتاب بانوی گرام هم لینک داده اند که خیلی مرسی ...

  

نویسنده : محسن باقرلو ; ساعت ۱۱:۱۱ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٢٧ مرداد ۱۳۸٩

نظرات 16 + ارسال نظر
بابک اسحاقی پنج‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 01:40 ب.ظ

یادش به خیر
چقدر تشبیهاتتون قشنگه
سوای اینکه تا چه حد شبیه شخصیتیه که وصفش کردید کلمات مثل رنگ هستن جمله ها مثل نقاشی مثل عکس
یادش به خیر

یاد همه اونایی که اسمشون هست و دیگه نمی نویسند به خیر
بلاگستان چقدر دوست داشتنی و جدی بود اونروزها

محبوب پنج‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 01:45 ب.ظ

وااااای محسن، وااااای... اون روزا، یادش بخیر... اون آدما... یادش بخیر... یهو چه بویی شامه ام رو پر کرد... یهو رفتم تو اون روزا... یادش بخیر

مامانگار پنج‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 02:07 ب.ظ

وای.... حال عجیبی شدم ..کرگدن جان
مثل از خواب پریدن بود انگار...اسم تک تک بچه هایی که اغلب دیگه نیستن...یادمه چقدر همه بچه ها از این اوصاف لذت بردن...اون روزا وبلاگا پروپیمون و پیوند بچه های بلاگر مثل زنجیر متصل و محکم بود...
اینم رسم قشنگیه که بیایم یکم از پستهای قدیمی و خاطره انگیز یاد کنیم..
ممنون....

یوتاب پنج‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 03:19 ب.ظ

سلام محسن باقرلوی عزیز،
من هنوز هستم، هنوز میخونمتون، منتها خاموش
الان که پست اون روزها رو بازنشر کردی دیگه دلم نیومد خاموش بخونم و هیچی نگم. اون روزها من کوچیک بودم و بی تجربه و خدا میدونه چه چیزها ک. ازتون یاد نگرفتم.
سلام برسون به حمید. کمپلت تمام خانواده تون رو دوست دارم :)

محسن باقرلو پنج‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 03:32 ب.ظ

ارادت داریم مامانگار و یوتاب عزیز ...
فدای شما کیامهر ومحبوب جان ...
جددن یادش بخیر اون روزگار ...

محسن باقرلو پنج‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 03:40 ب.ظ

هشتصد و نُه تا کامنت ... !
یاااااااا للعجب !!

نیمه جدی پنج‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 05:48 ب.ظ

چقدر تشبییهی که برای آقای پژوم نوشتین دوست داشتنی بود . یعنی همشون فوق العاده بودن اما این یکی یه حال خوبی داشت . خیلی خوب.

Reza پنج‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 06:28 ب.ظ http://www.hozemahi.blogfa.com

اگر هشتاد و نه قدیمیه پس جشن چایی و بالی برای پرواز ماقبل تاریخن...ببخشید که من دوست ماقبل تاریختم...منقرض هم شدم

میلاد پنج‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 08:58 ب.ظ

دقیقا یادمه این پست رو از وبلاگ دافی نگار اومدم و تو وبلاگتون خوندم محسن خان

اون موقع خیلی خواننده وبلاگتون نبودم و دورادور میشناختمتون

یادمه دافی نگار خیلی تعریف این پستتون کرد و من با اشتیاق اومدم بخونم

هرچند جز تعداد محدودی بقیه رو نمیشناختم
یادش بخیر

صدیقه (ایران دخت) پنج‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 10:39 ب.ظ http://dokhteiran.blogsky.com

سال 89 دقیقا شروع وبلاگ نویسی من!
چقد توصیفاتتون عالی بود... البته من همه رو نمیشناسم ولی حسش فوق العاده بود
کاش زودتر اینجا رو پیدا کرده بودم.

پروین جمعه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 06:47 ق.ظ

وااای
چقدر خوب بود این نوشته. یاد اون روزها بخیر.
من یادمه همون روزها هم این نوشته را یک بار دیگر؛ کم کم و به تدریج خواندم. دلم میخواست تمام تعبیرهای قشنگش بشینه توی جانم. یاد حمید بخیر. یاد نوشته های قشنگ و هوشمندش. الهی هر جا هست سلامت و شاد باشد.
خیلی کارتون قشنگ بود. هی یه صدایی توی سرم میگه شهریار وبلاگستان ... شهریار وبلاگستان

صبا جمعه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 02:12 ب.ظ

تو اون ٨٠٩ تا کامنت واقعا چی نوشته شده؟ نکنه همه با هم حرف میزدن؟

فرشته جمعه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 11:04 ب.ظ http://houdsa.blogfa.com

اون موقع خواننده ی خاموشتون بودم...این پستو خوب یادمه...
چقدر دوستان خوبی بودن اون زمان که دیگه نمینویسن..
809 تا کامنت....چه باحال بود اونوقتا...

آرشمیرزا یکشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 09:44 ق.ظ

یادش بخیر
اون پسر بچه که وسط امتحان دیکته ش پا شد بره دستشویی ، نمی دونم چرا سر از یک شورلت داغون با شکوه درآورد . خیلی عجله داشت و توی همون ماشین کارشو کرد و برگشت سر کلاس . ولی قت امتحان گذشته بود و التماس به خانم معلم هم بی فایده بود . و تنها کاری که تونست بکنه این بود که خیره یشه توی چشمای خانوم معلم و یک بیت از علیرضا آذر بخونه :
هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مرد



.

سرندی پنج‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:30 ب.ظ

دوس دارم اینجا رو

مومو شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:45 ق.ظ

:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.