آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند. فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می رسد می بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم سنگینی می کند. (ص ۲۵ و ۲۶)
پیری فقط یک صورتک بد ترکیب است که با یک من سریش می چسبانندش روی صورت آدم، ولی آن پشت جوانی است که دارد نفسش می گیرد. بعد یک دفعه می بینی پیر شدی و هنوز هیچ کدام از کارهایی که می خواستی نکردی. (ص ۲۶)
.
از رمان چهل سالگی
نوشتهء ناهید طباطبایی
.
کتابش نسبتا خوب بود و فیلمش کاملا بد..
پیری از روح شانزده ساله ی من چقدر دوره و به جسم 40-50 ساله ام چقدر نزدیک..
دردناک آنجاست که پیر نشده، به پیری فکر میکنم..این میشه خود پیری دیگه؟..گاهی هم فکر کارهای نکرده و راه های نرفته گاهی آنچنان آزارم میدهد که زیر لب میخوانم: "من همونم که یه روز .." و بعد سرم را گرم میکنم به روزمره..به همین نفسگیر ساده و معمولی..به همین جاده ی تهش ناپیدا..
زندگیه دیگه..برای هر کسی یه جور..باید گذراندش..
اما خب..یه "من" پوست کلفتی هم درونم هست که همیشه میگه هیچ وقت دیر نیست..هیچ وقت ال..همیشه بل...
انقدرتوی زمان و وقایعش حل می شیم که وقتی اون
ماسک پیری روی صورتمون میشینه اصلامتوجهش
نمیشیم.یاانقدرعجین میشه باهامون وجوونی رو
ذره ذره و باحیله گری ازمون دورمیکنه که یهـویی
بخودمون میایم و هی فکرمیکنیم میبینیم انگار
همین بودیم...فقط بلطف چندعکس و فـیلمه
که یادمون میادچی بودیم وبکجارسیدیم...و
ایناهمش موذی گری های روزگـار است و
بس...اماخداکنه اگه قراره به صدسالگی
برسیم به معنای واقعی"دلــمون جوون"
بمونه.فعلاکه درعنــفوان جوانی دل پیر
گشته ایم.امیدواریم تحولی بدهیم و
دل زنده گردیم.................آمین!
یاحق...
کسى رو نمیشه به زور عاشق کرد
یه وقتهایى......
یه چیزهایى......
سهمت نیست!!
بفهم
:) قشنگه...
پیری نه! تعبیرش ...
یکم طول کشید پیداش کنم
"درون من پیرمردی نفس می کشد..."
http://www.jafarynejad.blogsky.com/page/84
"اصلا به گمانم شمعدانی ها هم پیرمرد درونم را حس می کنند، بو می کشند. حتما حس می کنند که همه جا، هر جا که باشند برایم دست تکان می دهند. قبول داری که شمعدانی خود ِ اصالت است؟!
شک ندارم که درون من مردی از قدیم جا مانده است که بوی خاک را نفس می کشد. مردی که هر از گاهی دستش را به زانویش می گیرد و -در وجودم- تمام قد می ایستد و از پشت پرده ی چشمانم به فیروزه ای کاشی ها نگاه می کند. مردی که عقربه های ساعت جیبی اش روی گذشته ها ماسیده اند...
"
این کتابو من دوست نداشتم اما به گمونم قشنگ ترین قسمت کتاب همینهایی که شما نوشتی
یاد یه نوشته از رضا کیانیان افتادم
قدیمها فکر میکردم یک آدم 30 ساله دیگر پیر است. وقتی 30 ساله شدم فکر میکردم 40 سالگی زیاد است. در 50 سالگی تصورم این بود که 70 سالگی دیگر پیری است اما حالا که 61 ساله شدهام، فکر میکنم اگر 99 سالگی هم بمیرم، جوانمرگ شدهام!
این سه کلمه ای که بهت میگم یادت نره؛ عشق ... عشق، ایمان، مرگ ...
"چهل سالگی"