یعنی الان کجایی رفیق ؟

دیشب خواب شیرزاد را دیدم 

من خواب زیاد می بینم ... هر شب ... بدون استثنا هرشب ... از لحظه ای که سرم را می گذارم روی بالش تا وختی بیدار بشوم ... اما هیچکدام یادم نمی ماند ... صبحها از خواب که بیدار می شوم از شدت خواب دیدن خسته ام ولی معمولن اینطوری است که حتی قد چن تا جملهء کوتاه هم یادم نمانده که بتوانم برای کسی تعریف کنم ... 

اما خواب دیشب دقیق و جزء به جزء خاطرم مانده ... 

خواب دیدم در یک روستا ساکن هستم و هر روز صبح از یک خیابان خاکی پیاده می روم جایی که نمی دانم کجا بود و عصر از همان خیابان خاکی برمی گردم ... الان که فکر می کنم می بینم تقریبن شبیه تنها خیابان اصلی روستای زادگاه پدرم بود ... در این مسیر هر روزه بین خانه های ویلایی یک طبقه با بافت نیمه روستایی نیمه شهری ، یک زمین خالی خاکی بود که توش گل و درختچه و چمن هم داشت ... هر روز موقع رد شدن می دیدم که شیرزاد دارد توی این زمین با یک توپ چهل تیکهء رنگی و قشنگ تنهایی فوتبال بازی می کند ... بعد من که خیلی دوست داشتم پام به آن توپ بخورد هر روز به آن قسمت از مسیر که می رسیدم سرعتم را کم می کردم و توی دلم می گفتم کاش شیرزاد ( که ظاهرن توی خوابم همدیگر را نمی شناختیم ) توپ را قل بدهد سمت من و او که انگار می توانست ذهنم را بخواند در حالی که یک طرف دیگر را نگاه می کرد و مثلن حواسش به من نبود توپ را طوری می زد به دیوار خانه های دو طرف زمین خاکی که می آمد سمت من ... و من بعد از اینکه یکی دو تا روپایی می زدم و ذوق می کردم و خیالم راحت می شد توپ را به سمتش شوت می کردم و می رفتم پی کارم ... و این داستان هر روز تکرار می شد و یک نوع دوستی جالبی بینمان شکل گرفته بود ...  

یک روز وختی رسیدم سر قرار توپ بازی هر روزمان دیدم که از شیرزاد خبری نیست و به جاش دو تا دختر بچچه و یک پسر بچچه خوشگل و موبور دارند با همان توپ بازی می کنند و غش غش ریسه می روند ... راستش غصه خوردم که شیرزاد نیست تا توپ را به سمتم قل بدهد و عینهو هر روز ذوق کنم و خیالم راحت بشود و بروم پی کارم ... ولی آن سه تا بچچه هم دقیقن کار شیرزاد را تکرار کردند در حالی که مثل خودش یک طرف دیگر را نگاه می کردند و مثلن حواسشان به من نبود ... بعد از چن تا روپایی و شوت کردن توپ به سمت بچچه ها راضی و خوشحال راهم را کشیدم و رفتم ... عصر موقع برگشتن دیدم بچچه ها انقدر توپ بازی کرده اند که از شددت خستگی با قیافه های معصوم همانجا وسط زمین خاکی و کنار گل ها و درختچه ها روی چمن خوابشان برده ... پاورچین پارچین وارد زمین شدم و رفتم بالا سرشان ...  

داشتم فکر میکردم که خانهء این بچچه ها کجاست و چطوری ببرمشان خانه که بیدار نشوند که یکهو صدای زنگ یک تلفن از گوشهء زمین خاکی بلند شد ... قشنگ یادم می آید که حتی توی خواب هم انقدر حضور این تلفن آنجا برام عجیب بود که هول شدم ... ترسیدم و با ترس و لرز نزدیکش شدم و گوشی را برداشتم ... شیرزاد بود ... از من پرسید کی هستم و آنجا چکار می کنم و چرا بچچه ها گوشی را بر نمی دارند ... برایش توضیح دادم که بچچه ها انقدر توپ بازی کرده اند که از شددت خستگی خوابشان برده و همگی سالم اند و جای نگرانی نیست و اینها ... عذرخواهی کرد که باهام تند حرف زده چون نگران بچچه ها بوده و بعد کللی تشکر کرد ... بعدش مِن مِن کنان و با خجالت گفت که می داند توقع زیادی ست ولی چون خیلی نگران است که بچچه ها در نبودش از خواب بپرند و بترسند از من خواهش می کند یکساعتی کنار بچچه ها بمانم و مواظبشان باشم تا خودش را برساند ... من هم با کمال میل قبول کردم ، گوشی را گذاشتم و همانجا کنار بچچه ها روی چمنها نشستم به تماشای چهره های معصومشان ...

از صبح دارم به این خواب عجیب فکر می کنم ... 

راستی معنی و تعبیر این داستان و این تصاویر یعنی چی ؟ 

روحت شاد پسر ... روحت شاد نازنین ... 

یعنی الان کجایی رفیق ؟ 

.