خبر - نظر - خطر ...

* خبر 

دیشب کیامهر و مهربان و عباس خانهء ما بودند ... شب قشنگ و خوبی شد ... برف هم که بارید تکمیل شد قشنگی و خوبی ش ... نصفه شب با کیا رفتیم پشت بام و با یک نخ سیگار زیر آسمان نارنجی و رقص دانه های محشر برف حرف زدیم و یک ضیافت دو نفره گرفتیم ...صبح هم دسته جمعی پای سفرهء بربری و چای داغ و پنیر و کره و حلواشکری و خامه شکلاتی و خامه عسل و نیمرو و کوکو سبزی و البته بعدش سیگار ... جای همهء شما خالی ... دیشب روی پشت بام را عرض می کنم ! ... و این یعنی زندگی خالی نیست ... هنوز ... 

** نظر 

ظهر تا عصر توی کوچه داشتم با ماشین ور میرفتم ... مرتب کردن صندوق عقب و تمیزکاری های کوچک و محکم کردن رودری ها و عوض کردن تیغهء برف پاک کن و اینطور کارها ... وختی رفتم سر خیابان تیغهء برف پاک کن خریدم و برگشتم کوچه شلوغ و ملتهب بود ... طوفان فرونشسته بود ولی شنیدم که یکی از همسایه ها درگیر شده بوده با ( لابد ) یکی دیگرشان یا یک رهگذر ... اینجور وختها بحث که می شود زود در می آئیم که ای آقا ... جنوب شهر است دیگر ... مردم فرهنگ ندارند ... شخصیت ندارند ... بعد مقایسه می کنیم رفتارهای جنوب شهری را با روابط و تعاملات و مدلهای رفتاری بالا نشین های شهر ... و خلاصه از این دست خزعبلات ... در حالی که مساله خیلی ساده تر از این حرفهاست به نظر من ... فرهنگ و شخصیت که تلپی از آسمان نمی افتد پایین یا صاحبش اینها را از فلان ننه اش همراه خودش نمی آورد ... خانه های بزرگ و پارکینگهای بزرگتر ... همسایگی های بی استرس و بی اصطکاک ... معیشت بی دغدغه و لبالب ... تفریحات فراوان و متنوع ... آرامش فکری و اعصاب پالوده ... و بخواهی بشماری تا خود صبح مزیت ها و برتری های این مدلی ... خب طبیعی ست که بافرهنگ و باشخصیت بودن در چنین وضعیتی خیلی هم هنر بزرگی نیست ... جان مولا شروو نکنید که آی چه و چه که خودم همه را حفظم ... من هم نگفتم که فقط این و لاغیر ... می گویم بافرهنگ بودن یا نبودن آدمها سنگ محک می خواهد و موقعیت نمود و بروز ... چه بسا که آن بالایی ها اگر در شرایط و وضعیت این آقای همسایه کذایی که ذکرش رفت قرار بگیرند هزار مرتبه الدنگ تر باشند !  

*** خطر  

نمی دانم چرا به این موج نوستالژی بازی با کارتونها و برنامه های تلویزیونی دهه شصت که جدیدن اینترنت و تلیویزیون و رادیو و حتی ماهواره و در و دیوار و توی کابینت و توالت را هم فرا گرفته و درنوردیده هیچ حس خوبی ندارم ... از آن سلسله مطالب فیس بوکی « شما یادتون نمیاد » بگیر تا این جُنگ های تلویزیونی « بچچه های دیروز » و « سوغات آرشیو » و غیره ... بعله قبول که همهء ما متولدین 50 الی 60 با آن کارتونها و سریال ها و شخصیت های دوست داشتنی شان یک عالمه خاطره داشتیم ولی لااقل برای من یکی که الان تماشای سندباد و بارباپاپا و اسکیپی و مدرسه موشها و وختی بابا کوچک بود و بازم مدرسه م دیر شد هیچ ذوقی ندارد ... ذوقی که ندارد هیچ ... بلکه حتی توی ذوقم هم می خورد و خیلی هاشان بنظرم چرت و چرند می آیند ... راستش من مخالف اینم که هروخت حس می کنیم کفگیرمان خورده ته دیگ برداریم از قدیم های دیر و دور قشنگ خرج کنیم و اسطوره های ناب کودکی یک نسل را نبش قبر و حراج کنیم ... جددن چرا باید یک مرد 35 ساله که یک زمانی توی عوالم زلال بچچگی با تماشای مثلن کارتون فوتبالیستها غرق بزرگترین لذذتهای دنیا می شده حالا توی سن یائسگی وختی تمام افکار و علایق و احساسات و احوالاتش تغییرات خیلی زیاد و وسیعی کرده و مهمترین دغدغهء حال حاضرش این است که قبض گاز بعدی اش بی یارانه چه مبلغی و تا چه حد کاف واو نون پاره کن خواهد بود ، با تماشای دوباره مثلن همین فوتبالیستها خنده اش بگیرد از اینکه آنوختها با چه چیزهای ساده و مسخره ای روحش شاد می شده ؟ ... و هی آه حسرت و دریغا بکشد و یک جاهای بی ادبی اش هی بسوزود ... جددن چه لزومی و چه سودی دارد این شکلی به مسلخ بردن خاطره های ناب و مقدس کودکی های سپری شده و از دست رفته ؟  

-