و ناگزیر زندگی ادامه دارد ...

 

دیشب و پریشب موقع خواب داشتم به این فک میکردم که وبلاگم را یک مدتی تعطیل کنم چون اصلن نمی دانستم که پست بعدی اینجا را باید چطوری شروع کنم و از چی بنویسم با این مغز هنگ کرده از این شوکِ عظیم ...  

راستش هنوز هم نمی دانم ... 

باورتان نمی شود اگر بگویم همین دو خط را هم یکساعت طول کشید تا نوشتم ! 

--- 

ممکن است برای خیلی هاتان غیر طبیعی و غیر قابل درک و حتی غلو شده و اغراق آمیز باشد که آدم مثلن برای فوتِ عروس عمه اش انقدر به هم بریزد ...  

درک می کنم این درک نکردنتان را ولی حتمن خودتان هم این تجربه را داشتید که عمق احساستان به یک نفر دخلی به دوری و نزدیکی رابطهء سببی و نسبیتان با او نداشته باشد ...  

بعضیها ، هم خیلی مهربان و شریفند هم خیلی خوب و زلالند هم خیلی خاطره سازند و کللن خیلی انسانند ... انقدر که آبروی زمانه و بهانهء امید اطرافیانشان به زندگی اند ...  

اینجور آدمها جای خالی شان پُر شدنی نیست و بنظرم طبیعی ست که زخم زود پَر کشیدنشان حالا حالاها خوب نشود ...   

*** 

پی نوشت یک : 

فردا شب مامان از سفر بر میگردد و هنوز خبر ندارد ... قرار شده این خبر تلخ را از من بشنود ... هی دارم فک میکنم فردا شب موقع برگشتن از فرودگاه چطوری بگویم که مامان جان معذرت می خواهم امیدوارم ناراحت و شوکه نشوی و هول نکنی و قلبت درد نگیرد ولی عمه ناهید ... رفت ... 

پی نوشت دو : 

امروز عصر وختی داشتم این عکس را می گرفتم این سه شاخه گل را شبیه مهناز و رضا و مهتاب می دیدم که مامانشان را بغل کرده اند در آفتاب نارنجی و دلگیر پاییز ... 

پی نوشت سه : 

ببخشید که امشب هم پراکنده حرف زدم و هذیان وار ... 

پی نوشت چار : 

نامهء الهه به مملی را بخوانید ... 

پی نوشت پنج : 

همین .