تمام اتفاقهای کوچک و بزرگی که در روزمره مان می افتند قابلیت این را دارند که یک چیز تازه در جهت بهتر و مثبت تر شدن کردار و رفتارهایمان یادمان بدهند ... فرقی نمی کند اتفاق خوب باشد یا بد ... همیشه برای درس گرفتن از خود و دیگران فرصت و مورد هست ... مسئله اینجاست که تا میگوئیم «‌ درس گرفتن » حرف بوی کلیشه میگیرد و میرود توی فاز مسخره بازی ... درس که حتمن نباید تحول روحی ناصر خسرویی باشد ... درس میتواند مثلن این باشد که یک بچچه دو ساله یاد بگیرد وختهایی که انگشت توی دماغش میکند مامانش بهش اخم میکند طوری که انگار کمتر دوستش دارد و لذا کم کم این عادت بدش را ترک کند ... یا یک آدم بزرگ با عوض شدن محل کارش طرز لباس پوشیدنش هم عوض شود رو به اصلاح و بهبود ...   

امروز صبح با یکی از دانشجوها پشت تلفن حرفم شد ... یعنی دخترک انقدر هی در جواب توضیحات مبسوط و مودبانه من صداش را بی ادبانه برد بالا و جیغ جیغ کرد که مجبور شدم گوشی را روش قطع کنم ... بعدش فکری شدم ... خواستم ماوقع را از نگاه یک ناظر بیرونی هم ببینم و قضاوتش را بشنوم ... فایل صوتی مکالمه را دانلود کردم و بردم پیش یکی از مدیران شرکت و براش پلی کردم و خواهش کردم خوب گوش کند و بیطرفانه و بی رودرواسی نظرش را بگوید ... با دققت گوش کرد و تصدیق کرد که هیچ جای حرفهای من بی ادبانه نبوده ولی اشکالش این بوده که شنونده خوبی برای دخترک نبوده ام و فقط سعی کردم از حقانیت حرفم و موضع خودم بعنوان نماینده آموزشگاه دفاع کنم و میشده که کمی ملایم تر باشم و به جای اینکه مقابل دخترک قرار بگیرم کنارش بایستم و به مشکل پیش آمده نگاه کنم ...  

بعد که آمدم سر جام نشستم و به حرفهای آقای مدیر بیشتر فک کردم دیدم راست میگوید ... هرچقدر هم در تعامل با ارباب رجوع مشتری مدار و خوب باشی باز هم همیشه میشود مشتری مدار تر بود و انسانی تر رفتار کرد ... عصر که دخترک با توپ پر و شمشیر آخته حضوری مراجعه کرد هنوز عصبانی بود و بوضوح دستهاش می لرزید ... اما اینبار انقدر خوب برای فریادهاش گوش بودم و انقدر باهاش آرام و خوب و دوستانه صحبت کردم که با هم رفیق شدیم و نیم ساعت بعد وختی داشت میرفت کم مانده بود روبوسی کنیم !