خواب دیدم در یک آپارتمان بزرگِ دلگیر تنها زندگی می کنم ... نزدیکای ظهر بود و تازه داشتم صبحانه میخوردم که زنگ زدند ، گوشی اف اف را برداشتم پستچی بود گفت یک بسته دارید لباس پوشیدم رفتم پایین یک بستهء بزرگ بود که با کاغذ قهوه ای شبیه پاکت میوه های قدیمی بسته بندی شده بود و جلوی نام فرستنده خورده بود : سفارت انگلیس ... یک کتاب خیلی بزرگ و خیلی قطور بود شبیه مثلن آرشیو چند سالهء روزنامه اطلاعات و روش طلاکوب تیتر زده بود : مطالب چاپ نشده در روزنامه های ایران 1357 تا 1391 ... کتری و قوری داشتند خودشان را میکشتند روی گاز ... رفتم یک لیوان چای ریختم و آمدم دراز کشیدم روی کاناپه و کتاب را باز کردم و شروع کردم ورق زدن ... خبرهای جالب و عجیب و غریبی بود با عکس و شرح و تفصیلات ... و جالب تر و عجیب غریب تر اینکه هر خبری را که میخواندم یک نشانه هایی از آن دور و برم توی اطاق میدیدم  ... مثلا نوشته بود بازیگران زن سیاهی لشگر سریال یوسف پیامبر که توی فیلم ندیمه های زیبای زلیخا بودند توی یک Sکث پارتی شرکت کرده اند و یک بسیجی مخفیانه ازشان عکس گرفته و آخر مهمانی همه شان را به رگبار بسته ، بعد سرم را میچرخاندم و می دیدم گوشهء اطاق یک دوربین یک کلاشینکف و یک چفیه که همه شان هم مال من است افتاده روی مبل ... یا نوشته بود دختر سفیر مکزیک در ایران عاشق یک پسر ایرانی شده و با هم فرار کرده اند و این موضوع روابط دو کشور را تیره و تار کرده و پلیس ایران و مکزیک دمبال دختر سفیر و پسر ایرانی ست و بلافاصله بعد از خواندن خبر از اطاق خواب صدا می آمد میرفتم می دیدم همان دختری که عکسش توی خبر بود توی کمد قایم شده ... هی همینجوری کتاب را ورق میزدم و هر خبری که میخواندم به من مربوط میشد و نشانه اش می آمد جلوی چشمم ... فک کن !