دیشب خواب پدربزرگ عباس را دیدم و این از خیلی هم خیلی عجیب تر است چون در این سیزده سال رفاقت هیچوخت حتی یکبار هم عباس در مورد پدربزرگش با من حرف نزده ... خواب دیدم خانهء عباس اینا هستم و با خانواده اش دور همیم ... پدربزرگ عباس در حالی که دستهایش را پشت کمرش قلاب کرده بود هی میرفت توی حیاط لای درختها قدم میزد و برمیگشت توی خانه و میرفت در گوش مادربزرگ عباس پچ پچ میکرد طوری که هیچکس ملتفت نمیشد اما من میفهمیدم که سعی میکند پاکت سیگار را که مادربزرگ قایم کرده بگیرد و هربار هم موفق نمیشد ... امشب که خوابم را برای عباس تعریف کردم گفت که پدربزرگش خیلی سیگار دوست داشته اما چون اواخر عمر بیماری آسمش شدید شده بوده حتی یک پک هم نمی توانسته بکشه ولی با اینحال همیشه یک سیگار خاموش میگذاشته گوشهء لبش ... وختی عباس اینها را گفت شوکه شدم و تازه متوجه بی نهایت عجیب بودن خواب معمولی دیشبم شدم ... اینجور وختها هرچقدر هم که سعی کنی خودت را به ماوراءالطبیعه و متافیزیک بی اعتقاد نشان بدهی نمیشود ... 

پی نوشت : 

لطفن پست را که خواندید برای شادی روح پدربزرگ عباس
و همه پدربزرگ مادربزرگ ها فاتحه ای بفرستید ... ممنون