رویای صادقه

دو ماهی میشود که عزمم را جزم کرده ام برای هفته ای حداقل یکبار استخر رفتن ، هم چون دکتر برای دیسک کمرم تجویزش کرده و هم برای لذذت بی حدش که برای من جزو دو سه تا لذذت اول زندگی ست ... پنجشمبه های یک در میانی که آف هستم میروم و هفته هایی که پنجشمبه اش شیفت هستم چارشمبه را مرخصی می گیرم ... امروز ظهر که با عطر برنج ایرانی و کباب تابه ای پر ادویه از خواب بیدار شدم یاد سالهای خیلی دور بچچگی افتادم یکجور بغض آلود قشنگی ... جمعه های بابا و مامان و ننه خدابیامرز و چار تا بچچه دور هم ، که با صدای صبح جمعه با شما و عطر ناهار از صبح بار گذاشته بیدار می شدیم ... چقدر خوب و نجیب و باشکوه بود ، چقدر زندگی زنده تر و شفاف تر بود رنگهاش ... و چقدر دیر و دور و گنگ و محو در غبار زمان به نظر می رسد آن ایام ... انقدر که فک میکنی خواب دم صب بوده ، رویای صادقه ...