-
من اگه جای اونا بودم
جمعه 20 دیماه سال 1392 21:06
یک صحنهء تکراری ای توو فیلمای هالیوودی هس که یک یا دو یا سه نفر بصورت اسلوموشن دارن به سمت دوربین میان با قیافه های خونسرد و مصمم و عینک دودی و پالتوی مشکی بلند ماتریکسی که توی باد تکون میخوره و معمولن هم دوربین پایین و نزدیک سطح زمین قرار گرفته که حضرات پر ابهت تر و باشکوه تر به نظر بیان ... بعد رئیس گروه که حتمن هم...
-
تهران ساعت هفت عصر !
جمعه 20 دیماه سال 1392 03:49
عصری با اینکه شام جایی مهمان بودیم رفتم ساندویچی آقا حمید که غذای محبوبم ساندویچ جگر مرغ بزنم ... دوست آقا حمید توی مغازه بود و داشتند گپ میزدند ... از کلاه کاموایی ضخیم و دستهای سرخ و خشکی زده و کیف کمری آقای دوست پیدا بود که با موتور کار میکند ... و از حرفهایشان معلوم بود که از بچچگی با هم دوستند ... آقای دوست یکریز...
-
یک لحظه یک درصد
پنجشنبه 19 دیماه سال 1392 04:12
امروز کلی با خودم حرف زدم و مشورت کردم ! ... میخواستم حرفی به کسی بزنم ، یک پیشنهاد ... توو ذهنم با آن کسی مذکور حرف میزدم و هی جوابهای احتمالی اش را حدس میزدم و براش جواب می ساختم و می رفتم جلو ، طوری که دست آخر مغلوب شود و وا بدهد ... و بعدن در واقعیت همینطور هم شد ... این تجربهء شخصی را نوشتم که عبرت بگیرید و در...
-
خوب اینجا دو تا معنی دارد !
سهشنبه 17 دیماه سال 1392 22:53
امروز برای سومین بار طی سه ماه گذشته قرض میلیونی گرفتم ... زندگی کارمندی به لحاظ دخل و خرج یک خط سیر و روال مشخصی دارد که اتفاقات غیر مترقبه و غیر متحمله و غیر متعلقه ! توش سونامی ایجاد میکند ... گذشته از اینکه کللن قرض گرفتن خیلی سخت است و حس تلخ ، گند و مزخرفی دارد این سه فقرهء اخیر چن تا نکته هم برام داشت برای فکری...
-
این دلتنگی سگ مصصب
سهشنبه 17 دیماه سال 1392 01:09
امروز شنیدم که یک عزیزی به یک عزیز دیگری گفته « این محسن باقرلو خیلی عجیب غریبه ، نه قیافه داره ، نه پول داره ، نه اخلاق داره ، ولی باز آدم دلش براش تنگ میشه ! » ... گذشته از اینکه آن عزیز ما را پس از له کردن با بیل ! شرمندهء محبتشان کرده اند اما از ظهری که این را شنیدم شدید توو فکر آدمهایی هستم که علیرغم کم و دیر به...
-
می فهمی ؟ مجبوریم ...
یکشنبه 15 دیماه سال 1392 01:13
میدان فاطمی را که دور میزنم ترافیک میشود غیر عادی ... ردش که میکنم و رو به پایین می افتم توی زرتشت تازه دلیل ترافیک غیرعادی را می بینم ... خانم قد بلند زیبایی با لباس گرم و ضخیم روسی مانند و ماشینهای بوق بوق و راننده های خیّر و انسان و همنوع دوستی که دلشان نمی آید همشهری مونثشان توی سرما بماند ... یکیش سمند نقره ای...
-
سرزمین سلول های خاکستری
شنبه 14 دیماه سال 1392 01:39
آدم کم کم سنش که بالا میرود برهه های زمانی مختلف زندگیش هر کدام توی ذهنش میشود یک پازل کهنه و رنگ و رو رفته با قطعه های خالی کم یا زیاد ... مثلن من از دبستانم هیچ یادم نیست ، طوری که انگار چنین برهه ای در زندگیم وجود نداشته اصلن ... از پازل دوران راهنماییم ولی قطعه های خیلی کمی گم شده ، اسم معلم ها و دوستانم یادم هست...
-
هرگز گم نخواهی شد
سهشنبه 10 دیماه سال 1392 17:08
تهران نوشت های ام ےد بلاغتے را خیلی دوست دارم ... عاشقانه های صادقانه ای هستند بی آگراندیسمان و آسمون ریسمون بافی ... واقعن تهران همینطوری است ... هرچقدر هم که بدی هاش را لیست کنیم باز هم عزیز و دوست داشتنی بودنش می چربد به معایب و کاستی هایش ... دیروز پشت چراغ قرمز تقاطع وصال و انقلاب روبروی شیرینی فرانسه که پشت...
-
سرسام آور و سرآسیمه
یکشنبه 8 دیماه سال 1392 23:52
یادم نمی آید زمان کودکی های من رادیو و تلویزیون برای سرگرم کردن مردم دست به دامن نوستالژی برنامه های رادیو و تلویزیونی سالهای قبلتر شده باشند اما حالا میشوند ... آنوختها اینترنت نبود اما اگر بود هم بعید می دانم موج هایی مثل « شما یادتون نمیاد » راه می افتاد ... ماهواره نبود اما اگر بود و اگر شبکهء من و تو داشت فک نمی...
-
هی خواند و خواند و خواند و هی نوشت و نوشت و نوشت ...
یکشنبه 8 دیماه سال 1392 00:39
آندسته از دوستان و همکارانی که جدیدن و بواسطهء فیسبوک لطف دارند و من را میخوانند گاهن از این قلم ناقص و الکن یک تعریف هایی میکنند که واقعن شرمنده میشوم و دوست دارم همان لحظه ، وخت و اینترنت شخصی داشته باشم که برشان دارم ببرم به سیاحت قلمهای محشر دوستان و عزیزان و نگارندگان قدر و توانایی که من پیششان شاگرد مکتبخانه هم...
-
یک ... دو ... سه
شنبه 7 دیماه سال 1392 01:01
یک بنده خدایی رفته برای جعفری نژاد عزیز با اسم من کامنت خصوصی گذاشته و فحش و بد و بیراه نوشته ... خیلی وخت بود از اینجور داستانها نشنیده بودم و جددن فک میکردم بعد از اینهمه سال تجربهء وبگردی و وبلاگ نویسی به یک بلوغ نسبی رسیده باشیم و دورهء اینجور کارهای حقیر و کثیف و سخیف سپری شده باشد اما انگار برای بعضی ها این...
-
شترگاوپلنگ
پنجشنبه 5 دیماه سال 1392 03:14
با احترام به کسانی که اینکار را دوست دارند بنظرم خیلی کار داغون و مسخره ای است که برای کریسمس لباس بابانوئل بپوشیم و برداریم درخت کاج تزئین کنیم بگذاریم کنج خانه ... مثل این می ماند که یک آمریکایی اول فروردین توی خانه اش در بورلی هیلز سفرهء هفت سین پهن کند ... بله ، شاید رنگی رنگی و قشنگ باشد ولی بی معنی و بی مسما و...
-
هفت سال بر دار
چهارشنبه 4 دیماه سال 1392 02:27
در طول زندگیم یکبار بیشتر تجربهء غسالخونه رو نداشتم که همون یه بارم تا ابد خاطرهء رُعب آور و هولناکش از ذهنم پاک نمیشه ... انسان بدون روح مث یه سبد پر از تفاله چائیه ... مث دسمال کثیف کنار گاز و سینک ظرفشویی ... مث هیچچیه دقیقن ... همین حس چرک باعث میشه - خدای ناکرده - دیدن عزیزترین عزیز هم روی سنگ غسالخونه ، اگه چندش...
-
حرفم حرف زدن است
دوشنبه 2 دیماه سال 1392 23:48
بنظرم رادیو و تلویزیون بزرگترین خدمت و ایضن خیانت را در حق بشریت کرده اند ... من هنوز آن سالهای بدون برق دهاتمان را قشنگ یادم می آید ... ما بچچه ها از سر و کول هم بالا می رفتیم و بزرگترها مینشستند به حرف زدن با هم ... ذهن آدم با فک کردن ، تحلیل کردن و حرف زدن روغنکاری میشود اما حالا چی ؟ ساعتهای دو نفرهء زوجها که پای...
-
و قاب شدن یلدایی دیگر
یکشنبه 1 دیماه سال 1392 01:30
معلوم نیس یلدای بعدی دور هم باشیم یا نه ... اصلن معلوم نیس یلدای بعدی باشیم یا نه ... این دور همی فامیلی بعد خیـــــــــــــــلی وخت ، می ارزید به آن ترافیک سگ مصصب حامله کننده ... آن پرایدی که توی این سرما جوش آورده بود ... آن رانندهء عصبی عرق کردهء سیگار پشت سیگار ... آن نوزاد سپید پوش سپید کلاه انگشت در دهان با آن...
-
دلبر نوک مدادی
جمعه 29 آذرماه سال 1392 19:56
حتتا یک پلیور کاموایی هم توانایی این را دارد که عصر جمعه ای آدم را وردارد با خودش ببرد به یک پاییز دور در بیست و چن سال پیش ... پلیوری که در مهمانی دیشب تن حاج محمد آقای اسحاقی بود لنگهء همانی بود که زمان دبیرستان خریدم ... البت داستان مفصلی داشت آن خرید ... پشت ویترین یک مغازهء بی مشتری متروک جا خوش کرده بود و هر روز...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1392 09:34
. تیم فوتبال بلاگرها ! .
-
سلاطین امروز
سهشنبه 26 آذرماه سال 1392 22:37
خیلی سال پیش زمان دبیرستان که هفته نامهء سینما می گرفتم یک مقالهء خیلی قوی و خوبی خواندم که با استدلال های مردم شناسانه و جامعه شناسانه میگفت که چرا مثلن در یک دوره ای مردم آمریکا تمام آمال و آرزو و رویاهایشان را در شمایل بازیگر کوتوله ، زشت و خشنی مثل همفری بوگارت می دیدند و در دوره ای دیگر جیمز دین قلمان شمایل !...
-
مواد اولیه !
سهشنبه 26 آذرماه سال 1392 01:40
بنده به شخصه تبلیغ های این شبکه های فارسی آنور آبی را از برنامه هایشان بیشتر دوست می دارم ! یعنی یکجور خوب و آموزنده ای فان هستند ! با دیدن و شنیدنشان امیدوار میشوی به اینکه در این دنیای مدرن سرگیجه آور هنوز یکجاهای شیکی هستند که برای مصاحبه و استخدام اکابر کفایتشان میکند ! ... مثلن دارد تبلیغ یک ظرف فانتزی غذای کودک...
-
انقدر عمیق
یکشنبه 24 آذرماه سال 1392 23:56
شبکه پنج داشت پلیس آهنی را پخش میکرد ، محصول سال 1366 که من دوازده سالم بوده فقط ... آن سال ما هنوز از شهرستان برنگشته بودیم تهران و قطعن فیلم را چن سال بعد دیده ام در تهران و با ویدئو و نوار وی اچ اس ... ولی چن سال اینور آنورش خیلی توفیری ندارد ، مهم این است که نوجوان بودم و امروز خیلی خیلی سال گذشته از آن تماشای دور...
-
فوتوگراف
شنبه 23 آذرماه سال 1392 22:40
معمولن نمایشگاه ها پُر از آدمهای معروف هستند که یا برای بازدید آمده اند یا برای تبلیغات شرکتها ... آدمهای معروفِ سوژهء عکاسی ... هنرپیشه ها ، فوتبالیستها ، خواننده ها ... و این تنها عکس من با یک آدم معروف است در نمایشگاهی که گذشت ... یک فقره فوتوگراف که بوی ورقهای زرد رنگ کتابهای بچچگی را میدهد ... در کنار زلالی...
-
خودخواهی عظیم
شنبه 23 آذرماه سال 1392 01:26
مریم سرما که می خورد آسمش تشدید میشود و سرفه های ناجوری میکند ... امشب که ذله شده بود از این سرفه ها داشت میگفت که از همین حالا چقد نگران بچچه ای است که شاید یک روز داشته باشیم ... نگران اینکه مث من کچل نباشد و مث او آسم نداشته باشد ... میگفت اگر آدمهایی با نگرانی های شبیه ما بروند از پرورشگاه بچچه بیاورند هم خیال...
-
گذرنامه
جمعه 22 آذرماه سال 1392 21:20
وختی یک آدم جدید را به خانه مان دعوت می کنیم و راه میدهیم ، وختی یک نفر برای اولین بار ما را به خانه اش دعوت میکند و راه میدهد ، دقیقن مث صادر کردن گذرنامه ست ... لحظهء باشکوه امضای سند اعتماد و الفت ... تا قبل از آن هر چه بوده دوستی بوده ولی بعد از آن اسمش میشود رفاقت ... لحظهء ناب مَحرم شدن به محراب درون آدمها و راه...
-
مثل هوا مثل غذا ... مثل آب مثل خواب ...
پنجشنبه 21 آذرماه سال 1392 02:33
امشب وحید و محبوب اینجا بودند ... شام را پایین بودیم کنار مامان و بابا و بعد آمدیم بالا ... از یازده حرف زدیم تا همین الان که حدود ساعت دو نصفه شب است و چقدر مززه داد ... نه گمانم این نوشته ها و کاریکاتورهای اغراق آمیزی که دربارهء مدرن شدن ، دیجیتالی شدن و ماشینی شدن زندگی می بینیم هیچوخت تا آن درجهء آخر رنگ واقعیت به...
-
« بوی مرا این آب و صابونها نخواهد برد »
یکشنبه 17 آذرماه سال 1392 22:49
الکامپ 92 هم تمام شد ... و هر کس که به نوعی درگیرش بود عصر یا شب که برسد خانه و برود دوش بگیرد خستگی های این چار روز را قاطی آب و صابونها راهی سولاخ کف حمام خواهد کرد اما شاید آقا یا خانم الکامپ دلش بخواهد الان با زبان مهدی موسوی بگوید : « بوی مرا این آب و صابونها نخواهد برد » ... سالها بعد هرکداممان که یادش بیفتیم یک...
-
مکان و امکان
شنبه 16 آذرماه سال 1392 23:04
دختر را در هر سه روز نمایشگاه دیده ام ... کمی تپل ، یک مقدار پُر رو ، خیلی زیبا ... دختر را در هر سه روز نمایشگاه دیده ام ... هر روز با یکی ... البت چون ما نمی توانیم کانترمان را ترک کنیم این ( یکی ) چیزی است که من دیده ام لذا شاید هم ( چن تا ) ... و حالا میفهمم چرا نمایشگاهها بهترین مکان و امکان برای کاریابی و...
-
از دوم دبستان بر می گشتیم خانه ...
چهارشنبه 13 آذرماه سال 1392 00:33
داشتم خاطرهء بغض آلودی را از کودکی هام برای همکاران تعریف میکردم ... همان که مرور و یادآوری اش همیشه دل آزرده و بیزارم میکند از خود و بیشتر از بیزاری متعجبم میکند که چرا چطور آنروز برفی سال حوالی شصت و نمیدانم چند ، در زمینهای خالی برفپوش حد فاصل مدرسه تا خانه آن خبط را کردم ... . مثل هر روز چار پنج تایی داشتیم از دوم...
-
آن لحظهء تاریخی
سهشنبه 12 آذرماه سال 1392 01:46
رابطهء آدمها از یک مقطعی ، از یک وختی ، از یک روزی ، از یک ساعتی ، از یک لحظه ای به بعد بر اثر یک عامل بیرونی تغییر میکند ... منظورم آدمهایی است با رابطه های غیر نَسَبی که یک مدت کوتاه یا مدیدی با هم در ارتباط عادی هستند ، حالا همسایه ، هم دانشکده ای ، همکار یا هر چی ، و خیلی باهم صنمی ندارند ولی بعد درست از یک جایی...
-
یه چیزی که بابتش از جات پاشی
دوشنبه 11 آذرماه سال 1392 01:25
بعد از یه روز سخت و شلوغ کاری که تنت انگاری زیر سُم یه گله اسب وحشی بوده و سرت شده عینهونه بازار مسگرا ، وختی نصفه شب قبل خواب میای یه سر اینجا بزنی ببینی چه خبره ، توو دل سکوت شبی که فقط با صدای گربه های کوچه ترک برمیداره هیچچی بیشتر از این مززه نمیده که یهو یادت بیفته توو یخچال سه تا بطری آبجوی دست ساز تگری داری !...
-
سراشیبی
شنبه 9 آذرماه سال 1392 02:17
. اتفاقن سراشیبی ، خیلی هم چیز خوبیه فقط اِشکالش ایـنـه که دیـر سراغ آدم میـاد حدودن از سی و شیش هف سالگی به بعد ! .