میشه شمبه بد نباشه ...

شرکت قبلی که چار سال توش کار کردم شرکت کوچکی بود ... یک شرکت دو نفره ... یعنی یک آقای مدیر عامل و فقط یک کارمند که من بودم ... بدون ارباب رجوع حضوری ... دفتر شرکت با اینکه کوچک بود ولی برای دو نفر بزرگ به حساب می آمد ... یک آپارتمان تقریبن قدیمی کم نور با دیوارهای کِرم رنگ و دلگیر که از بس در ساعات بیکاری این چار سال به جزئیاتش زل زده بودم تعداد و جای دقیق ترک های دیوارها را هم از بر بودم ... کار شرکت انصافن زیاد نبود و خیلی ساعتها بیکار بودم ... انقدر بیکار که از وبگردی و کامنت بازی هم خسته می شدم ... آقای مدیر معمولن حوالی ظهر می آمدند و من تا رسیدن ایشان معمولن کار خاصی نداشتم و تقریبن کارم همان آپدیت کردن و وبگردی بود که عرض کردم ... ایشان هم که می رسید وخت ناهار و سیگار و چُرت بعدش بود ! ... بعد از ظهرها هم چندتا تلفن و گاهی نامه ای پیگیری ای چیزی ... انقدر یکنواخت که معتقدم بی تعارف در این چار سال چیز خاصی به من اضافه نشد ...  

.

شاید شمای نوعی یک همچین شغل و محیط راکدی را دوست نداشته باشید اما سالهای اول انصافن با روحیه ء آدم گریز و منزوی و کنج خلوت طلب من به شددت سازگار بود ... ولی خب حتی برای آدمی مثل من هم هر چه به تعداد سالهای آنجا بودنم اضافه شد از شددت علاقه ام به یک چنین شغل و محیط روتین و کسالت باری کاسته شد ... عینهو صادق هدایت که تا وختی ایران بود عاشق هوای ابری و دلگیر بود اما وختی رفت پاریس انقدر سال به دوازده ماه هوای ابری دید که رسمن حالش بد شد ... این اواخر واقعن از ساعت سه به بعد ثانیه ها را می شمردم تا شیش غروب ... عقربه ها تکان نمی خوردند لامصصب ...  

.

حالا مجسسم کنید یک آدمی که چهار سال را این شکلی گذرانده یکهو وارد محیط کار جدیدی شده که صد و هشتاد درجه توفیر دارد با آن جای قبلی ... جایی که الان هستم یک آموزشگاه کامپیوتر و IT است که بصورت تخصصی در زمینه آموزش شبکه کار می کند ... با کلی کارمند و ارباب رجوع و استاد و دانشجو ... آموزشگاه یک ساعتهایی از روز جددن شبیه تالار های بورس خارجی می شود که صدا به صدا نمی رسد ( کلیک کنید تا بیشتر با فضای محیط کار جدیدم آشنا بشوید ولی پیشنهاد می کنم قبلش هدفون را بگذارید توی گوشتان و صدا را تا آخر زیاد کنید ! ) ... واقعن برای خودم هم خیلی عجیب است که من محسن باقرلو با آن روحیاتی که ذکرش رفت اینجا را دوست دارم و اصلن نمی فهمم چطوری و کِی ساعت پنج و نیم می شود ... دیگر شبها وخت خواب عزای فردا صبح بیدار شدن و سر کار رفتن را ندارم و شاید باور نکنید حتی ذوق هم دارم ، حتی جمعه شبها که طبق یک سنت دیرینه شمبه اش برای کارمند جماعت سرطان است ...  

اینها را گفتم که دو تا نکته را عرض کنم ... اول اینکه خواهشن هیچوختِ هیچوخت با خودتان قطعی و صددرصد درباره احوالات و سلائق و علائقتان و حتی توانایی هایتان به توافق ترکمنچای نرسید و حکم الی الابد صادر نکنید برای خودتان یا دیگری ... آدمیزاد با همه اهن و تلپش به چشم بر هم زدنی زمین تا آسمان عوض می شود ... بعد هم اینکه همینجا از همهء دست اندرکاران پروژهء مشغول شدن من در محل کار جدید که شاید یکی از بزرگترین تغییرهای زندگیم باشد ، از صدر تا ذیل صمیمانه و خاضعانه تشکر می کنم و قدردان لطف و محبت تک تکشان هستم ...  

.