دلبر نوک مدادی

حتتا یک پلیور کاموایی هم توانایی این را دارد که عصر جمعه ای آدم را وردارد با خودش ببرد به یک پاییز دور در بیست و چن سال پیش ... پلیوری که در مهمانی دیشب تن حاج محمد آقای اسحاقی بود لنگهء همانی بود که زمان دبیرستان خریدم ... البت داستان مفصلی داشت آن خرید ... پشت ویترین یک مغازهء بی مشتری متروک جا خوش کرده بود و هر روز در مسیر برگشت به خانه برام دلبری میکرد و پول خریدنش را نداشتم ... حتتا صاب مغازهء چُرتی هم دیگر کاملن عمق عشق من به آن دلبر نوک مدادی را حس کرده بود از آن نگاههای غرق خواستن و آن دخیل بستن های هر روز عصر ... یادم نیس چطور ولی بلاخره دل به دریا زدم و به مامان گفتم بعد خیلی وخت و مامان مث همیشه اندک پس اندازش را بی دریغ بخشید ... وختی با خوشحالی پول را گذاشتم روی پیشخوان ، صاب مغازهء چُرتی خیلی آرام و با احتیاط ، طوری که انگار دارد خبر مرگ عزیزی را میدهد گفت : ولی پسرم این تک سایزه و برای شما خیلی بزرگه ... قشنگ یادم هست که چطوری قلبم در آن لحظه شکست و ریخت کف مغازه ولی خودم را از تک و تا ننداختم و خریدمش با اصرار و بغض ... شبش هم وختی توی خانه دلبر نوک مدادی را پوشیدم و به تنم عینهو عبا عمامه شد بابا کلی دعوا کرد من و مامان طفلک را ... یاد این مدل عشق های کودکی و نوجوانی بخیر ... هنوز هم آن پلیور را دارم و جالب اینکه هنوز هم بعد از بیست و چند سال گذشت زمان و دو برابر اضافه شدن هیکل و وزن باز هم اندازه ام میشود !