شرکتهای بزرگ معمولن آبستن تغییرات سریع و زیادی هستند لذا از زمانی که من به عنوان یک کارمند صفر کیلومتر وارد واحد آموزش شدم تا زمانی که جزو قدیمی های این واحد محسوب شوم مدت زمان زیادی طول نکشید یعنی با رفتن چن تا از پرسنل واحدمان مجبور شدم که روند جا افتادن و قدیمی شدنم را سرعت بدهم ! ... و چون مدیر و معاون واحد در بحبوحهء بزرگ شدن شرکت کارهای مهمتری داشتند ناگفته و نانوشته مسئولیت آموزش دادن نیروهای جدیدی که بعد از من در واحد آموزش استخدام شدند به من واگذار شد ... بار اول تسهیم دانش بود و ذوق انتقال آموخته ها ... بار دوم تلاش جهت حفظ یکدستی و ارتقاء کارایی واحد برای اینکه نیروی جدید زودتر بتواند کمک حالمان شود در شلوغی کارها ... و بار سوم دیگر به قول عباس شده بودم ترینر واحد آموزش ... من تمام سعی ام را کردم تا آنچه یاد گرفته بودم را به بچچه های جدیدتر یاد بدهم و حالا موقع انجام کارهای روزانه وختی می بینم کارها را از خودم بهتر انجام میدهند لذذت میبرم ... یکجور احساس خوشایند عجیب که قبلن هیچوخت تجربه نکرده بودم ...