اواخر اسفند آدم هرچقدر هم که درگیر روزمرگی و بی احساس باشد حال و هواش یکجورای ناجوری میشود ... حس تمام شدن و ترس از رسیدن به نقطهء پایان دارد انگار ... مثل هیجان تب آلود امتحان ثلث سوم ... دائم یک صدایی توی آدم خودش را به در و دیوار میکوبد و زمزمه میکند که امسال چکار کردی ؟ چکارها نکردی ؟ ... بعد فکری میشوی که اوووه چقدر از آیتم های لیست بلند بالایی که سال تحویل پارسال توی ذهنم چیده بودم تیک نخورده مانده ... عین حس زن و شوهری که قرار است به زودی از هم جدا شوند و در روزهای آخر گاهی توی خلوتشان به این فک میکنند که با هم چه ها نگفته اند ، چه ها ندیده اند ، کجاها نرفته اند ... شبیه احساس آدمی که دکترها جوابش کرده اند با حسرت نگفته ها و ندیده ها و نرفته های عمرش ...