گمشدگان

عصر رفتم پشتبام که رسوبات آن یک وجه باقیماندهء کولر را بتراشم و پوشالش را عوض کنم ... اواخر کار وحید که خانمش رفته اصفهان و خودش مهمان آمده منزل پدری ، جارو و خاک انداز را برام آورد بالا و لطف کرد خودش هم گندکاری های من را جارو زد و از بس که تمیز و وسواسی ست گیر داد به سوراخ سمبه های پشتبام که همه جا را جارو کند ... در همین حین از زیر کانال کولر یک دبهء بزرگ سیر پیدا کرد که سیاه شده بود و عطر مست کننده ای داشت ... بعدن کاشف به عمل آمد که دوازده سیزده سال پیش مامان این دبه سیر را گذاشته آنجا که عمل بیاید و بعد یادش رفته ... حسش عینهو کشف یک عتیقهء باستانی و زیرخاکی بود ... دوازده سیزده سال کم نیست ، خودش یک عمر است ... آدم باید سوراخ سمبه های درون خودش را هم چن وخت یکبار اینجوری با وسواس جارو بزند ... خدا را چه دیدی شاید گمشده ای را پیدا کرد ...