تکه هایی از خود قدیمم ...

برگشتن ها ترافیک وحشتناک شده است ، امروز پنج و نیم زدم بیرون و هفت و نیم رسیدم خانه ... اینطوری به مرز جنون میرسی ولی پشت هر چراغ کلی چیز هست برای دیدن ... مثلن همین کافی شاپ فلان که سر چهارراه بهمان است ... و جوانهایی که از آن بیرون می آیند ... آنقدر با افتخار که گویی از مهمترین رویداد زندگی شان برمیگردند و آنقدر آرام که گویی بی گیر و گور و بی دغدغه تر از آنها هیچکس نیست روی زمین ... حتتا اگر قرار باشد بعد از جدایی از جنس مخالف مستقیم بروند و یک لنگه پا توی صف بی آر تی بایستند باز ژست و قیافه هایشان در لحظه ای که دوتایی از در کافه بیرون میزنند شبیه آدم پولدارهایی است که به اندازه پول میز فقط انعام به مسئول پارکینگ میدهند بابت اینکه تمام مدت مثل پروانه دور پورشهء قهوه ای سوخته شان چرخ زده ... حرصم می گیرد و حیفم می آید از این دقیقه ها و ساعت هایی که اینطوری می سوزانند ولی رطب خورده که منع رطب کند شکر زیادی خوردن است لذا ترجیح میدهم به جای نصیحت کردن و شعار و دری وری ، فقط بنشینم و تکه هایی از خود قدیمم را در آینهء احوالات اینجوری این جوانها تماشا کنم ... انگار خودم هستم که از در کافه بیرون میزنم و روحم آنطرف خیابان پشت فرمان تاکسی نشسته و با لبخند نگاهم میکند ...