امروز صبح خیلی زود با مریم بانو زدیم بیرون ... هوای پاییزی خنک و خیلی ملسی بود جای همهء شما خالی ... بعد از صرف یک صبحانهء عالی رفتیم بلوار کشاورز برای بهره مندی از فیوضات معنوی و ادای فریضهء عبادی سیاسی نماز جمعه ! ولی چون همانطور که اولش عرض کردم صبح خیلی زود بود نماز جمعه هنوز باز نشده بود ! ... لذا گفتیم حالا که تا اینجا آمده ایم نوع و کاربری فیضمان را عوض کنیم و برویم پارک لاله ! ... از شوخی گذشته حسودی م میشد به آدمهای سحرخیز و با نشاطِ توی پارک که مشغول قدم زدن و بازی و ورزش بودند ... در حالی که در خلوتی لذت بخش خیابانهای تهران فاصلهء کسالت و دمرو افتادن توی تخت و بوی خواب و نا گرفتن تا هر هفته صبح جمعه جای آن آدمها بودن فقط نیم ساعت است ...
این هم چن تا از عکسهای امروز :
چقدر واستادیم تا آقا پیرمرده از کادر برود بیرون !
مریم می گفت چشمهایت را درشت کردی ... فک کنم مال نحوهء نشستن بود !
مریم عزیزم من را ببخش ولی اعتراف می کنم داشتم می مردم که هُلت بدهم توی آب !
من نمی دانم کارخرابی تر و تازهء پرنده چرا باید بچسبد به تیشرت نوی من آخه ؟!
مریم جان ... آن اعتراف فوق الذکر دقیقن مال این لحظات بود !
مدیون اید اگر فکر بد بکنید ! ... یک تکه کاغذ ته آب بود داشتیم دستخطش را می خواندیم !
با پای دل قدم زدن آنهم کنار تو ... ( غزلی از استاد بهمنی باشکوه )
می توانید باور نکنید ولی در 5 روز گذشته پنج کیلو لاغر کرده ام به گواه عقربهء ترازو !
تلفیق محشری از سبزینگی و زردی پاییز ... این عکس را خیلی دوست دارم ...
نشستیم به صدای آب گوش دادیم و صبحانه خوردن یک خانوادهء شاد را تماشا کردیم ...
دست می اندازم گردن مریم و می پرسم خوبی ؟ ... با چشمهای بسته می گوید آرامم ...
و این یعنی معجزهء آب و درخت ... صبح قشنگی شد جای همهء دوستان خالی ...
-