سه تصویر ... کات . ( ۳ )

تصویر اول : 

غروب یکی از روزهای فروردین ، انتهای اتوبان شهید همت که اسمش می شود یک شهید دیگر ... شهید زین الدین که شاید مادرش امسال هم سبزه گذاشته روی سنگ مزارش ... داریم می رویم خانه دختر عموی مریم عید دیدنی ... بعد ازدواجشان اولین بار است که می رویم ... یکجورایی حکم آشتی کنان را هم دارد ... سال نو و زدودن کدورتجات و اینها ! ... سراشیبی پیچ واپیچ انتهای اتوبان به چهارراه و چراغ قرمزی ختم می شود که وامیستیم پشتش ... حاجی فیروز سیه روی جوانی لابلای ماشینهای عبوس مشغول رقصیدن است و ترانهء جدیدی را می خواند شاید از ساسی مانکن مثلن ... تا وختی ما پشت چراغ هستیم هیچ شیشه ای پایین و هیچ دستی بیرون نمی آید ... گشادی پیراهن قرمز منچستریونایتد بر تن حاجی فیروز جوان و لاغر اندام بدجوری فضا را دراماتیک تر کرده ... کمی آنطرف تر زن کولی جوان چادر به کمری روی جدول وسط بین دو لاین دخترکش را بغل کرده و نشسته بی هیچ تکانی ، انگار که مجسمه باشند هر دو ... مجسمه مادر و دختری در انتهای پیچ واپیچ و سراشیبی ... حاجی فیروز منچستری رقصان رقصان می رود به سمتشان و روبروی زن و دخترک می نشیند ... دخترک را نوازش می کند و برای زن کولی ترانه می خواند ... زن می خندد  دخترک هم ... مرد بلند می شود و با همان رقص ناشیانه برمیگردد لای ماشینها ... دخترک توی بغل مادر دستهایش را به رقص تکان می دهد و ادای حرکات مرد را در می آورد ... زن دوباره می خندد و از دور حاجی فیروز منچستری را صدا می زند که لابد این صحنه را ببیند ولی چراغ سبز شده و غرش ماشینها صدایش را می خورد ... مرد همچنان بین ماشینها می رقصد و دور می شود ... کات . 

تصویر دوم : 

صبح یکی از روزهای اسفند ماه سال هشتاد و نه که حالا دیگر فقط خاطره هایش مانده ... یکی از کوچه های خیابان پاسداران حوالی برج سفید ... برای کار شرکت رفته ام و دمبال جای پارک میگردم ... بلاخره پیدا می کنم در انتهای کوچه ای با شیب تند ... قفل فرمان را می زنم و پیاده می شوم ... از ماشین فاصله می گیرم و سیگاری روشن می کنم و به این فک میکنم که اگر سنگ زیر چرخ جلو نگذارم نکند وختی برگشتم ماشین وسط پاسداران باشد ! ... پیرمرد سبیل چخماقی فربه و شنگولی با زیرپیراهنی و پیژامه ، شیلنگ به دست جلوی یک خانهء ویلایی اعیانی دارد پیاده رو و شمشادها را آبپاشی می کند ... تیپ جالبش فقط یک پیپ کم دارد ... یک لحظه به این فک میکنم که اگر این پیرمرد چاق سبیل چخماقی جلوی یک خانهء محقر فکستنی در جنوب شهر داشت با زیرپیراهنی و پیژامه این کار را میکرد شاید بنظر رهگذران کار چیپ و مسخره ای می آمد اما حالا اینجا جلوی این خانهء خدا میلیونی قضیه فرق می کند ... قضیه و ایضن نگاه رهگذران ... می روم سراغ کار شرکت که نیم ساعتی طول می کشد ... وخت برگشتن جلوی آن خانهء خدا میلیونی که می رسم پیرمرد سبیل چخماقی را می بینم که کت و شلوار کهنه و کفشهای کهنه تری پوشیده و بقچه بغل دارد از دست پیرمرد قد بلند و لاغر اندام و شیک صاحبخانه دستمزد و انعامش را می گیرد و هی تشکر می کند ... کات . 

تصویر سوم : 

تقاطع خیابان آذربایجان و کارگر پشت چراغ قرمز طولانی چهارراه نشسته ام توی ماشین ... صدای ضبط را کمی بیشتر می کنم ... ابراهیم تاتلیسس دارد آلله آلله معروف و جاودانش را می خواند ... آلله آلله آلله آلله بو ناسول سومک ؟ بو ناسول گولمک ؟ اینسان دَییل بو ، سان کی بیر ملک ... من سومین یا چهارمین ماشین پشت چراغم ... ماشین جلویی یک هیوندای آوانته است که دختر یا زن جوان فشنی پشت فرمانش لمیده است که من از پشت سر فقط کاکل موهای بورش را می بینم و چشمهای هفت قلم آرایش کرده اش را توی آینه ماشین خودش ... کنار آوانتهء دختر کاکلی زن و مرد میانسالی با موتور هوندای قرمز رنگ داغون خورجین به ترکبندشان واستاده اند ...مرد هیکل خیلی گنده ای دارد با یک کاپشن بلند کثیف و زن با یکدست کاپشن مرد را چسبیده و با دست دیگر دارد چادرش را جمع و جور میکند که بعد از حرکت لای چرخ موتور نرود یکوخت ... مرد سر می چرخاند به راست و تقریبن زل میزند به دختر آوانته سوار ... دختر هم نگاهی می کند سریع با حالت اشمئزاز سر می چرخاند به سمت شمارش معکوس چراق قرمز ... مرد اما مصرانه همچنان نگاهش همانجایی ست که بود ! ... زن چادری پشت موتور تکان کوچک اما محکمی به ران و کپل های تنومندش میدهد و موتور به چپ غش می کند طوری که مرد مجبور می شود برای حفظ تعادل موتور نگاهش را از دختر کاکلی بردارد و بچرخد سمت زن ... کات . 

  

*** 

پی تقدیم نوشت : 

این پست را تقدیم می کنم  

به آلن که دلش تنگ شده بود برای هذیانهای این مدلی کرگدن ... 

به محسن محمد پور که دلم تنگ شده برای قلمـش و خنـده هاش ... 

به اخوی چند ضلعی م که دلم تنگ شده برای دست به کیبورد شدنهاش ...