یکوخت دیدی زدم به سیم آخر !

این اواخر خیلی خسته شده ام از کارمندی 

از این پشت میز نشینی چرت و چرند و نکبت 

از این کارهای روتین و تکراریِ چیپ و مسخره 

از این چشم به چندرغاز بخور و نمیر سر برج دوختن  

از این که دلخوش باشی به نان جویی که پرت کنند جلوت 

از این امید به هیچگونه پیشرفت و آینده روشنی نداشتن 

از این روزها و هفته ها و ماه ها و سالها را فا.کیدن الکی 

از این اسب عصاری وار چرخیدن که هی کار و خوردن و خوابیدن و باز 

از این همه ای که حتی مرور و نوشتن اش هم وخت تلف کردن است  

 -

*** 

یکوخت دیدی زدم به سیم آخر و رفتم مثلن میوه فروشی باز کردم !  

-

 

-

نظرات 90 + ارسال نظر
عسل و خربزه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:58 ق.ظ http://www.khasal.blogfa.com

داداش محسن اتفاقا عجیب هم بهت میاد!!توو این عکس مثل اون میوه فروش های اعصاب قورت داده هم می مونی!!از اونایی که رو نرو ملت تک چرخ میزنن!!و در عین حال میدونی حس چی رو میدی؟ژسر بچه های ۶-۷ساله ای که به زور وادارشون میکنن واسته کناره یه موجوده عظیم الجسه مثل اسب و باهاش عکس بگیره!!یه جور احساس گرخیدگی داری انگار

دکولته بانو سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:59 ق.ظ

سلام جیگررررررررررررررررررر...

بابای آرتاخان سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:55 ق.ظ http://artakhan.blogfa.com

اولولون جان !‌ بعد از خوندن کامنت ها چیزی که برام جالب بود این بود که هیچ کس درد دلای کارمندیت براش مهم نبود . همه چسبیدن به آخرین کلمه ای که اون هم همینجوری نوشتی . . . میوه فروشی !!!!!! اصولا موضوع صحبتت میوه فروشی نبود !

سهبا سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:08 ق.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

وای با این اخماتون کسی جرات نمیکنه بیاد ازتون میوه بخره که !!!

سهبا سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:09 ق.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

آخرش سر از این شکلکای اینجا در نیاوردم !

محبوب سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:42 ق.ظ http://mahboob.persianblog.ir/

آی گفتی .. آی گفتی
منم به خدا میخوام قید همهچیرو بزنم و برم سراغ یهکار دیگه ... اما چی نمی دونم ....
دارم بهش فکر می کنم ... خسته شدم
یه چیزی بگم : به خدا اگه یکی از ماها این کارا بکنه ، بقیه هم جرأتش رو پیدا می کنن که این زندگی لعنتی کارمندی و غوطه وری در ..... را رها کنن .. جدی می گم

میوه فروشی هم بهت میادا ...

رعنا سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:43 ق.ظ http://patepostchi.blogfa.com

این کارای روزمره مرگ تدریجی میاره واسه آدم .
بزن به سیم آخر کرگدن جان

یوتاب سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:00 ق.ظ http://utaab.blogspot.com

منم محسن خان
منم خیلی خسته م

دروغگوی صادق سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:03 ق.ظ http://dorogh.blogfa.com

سلام محسن جان
باز هم این حرفهای آشنا
خیلی حس مشترکی است
آقا بیا شریک بشیم! بزنیم تو کسب و کار
نشون بدیم به این گرگای پولدار، که اگر فکر میکنند ما به زرنگی اونها نیستیم فقط و فقط به این دلیله که ما دلمون به یه چیز دیگه خوش بوده!

راستی میوه ها ارزونن، و فروشنده اش خیلی آقاست

ما هم کنتراتی دو سه روز یکبار می آییم همه پستتات را در هم می خونیم میریم
و کامنتی اگر می گذاریم دیگه جواب هارا از دست می دیم. چه وب بدی!

یا حق

کاغذ کاهی(نازگل) سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:14 ق.ظ http://kooche2.blogfa.com

کرگدن جان با میوه فروشی نمیشه از اینها رها شد ...
اینقدر کارای نون وآب دار تر هست ... تازه دور ریز هم نداره ... ۴ صبح هم نباید بلند شی ... جمعه ها هم همچنان میتونی بخوابی تخته گاز تا غروب !

منیژه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:19 ق.ظ http://nasimayeman.persianblog.ir

ما هیچ کدوم جرات همیچین کاری نداریم...فقط بلدیم حرف بزنیم و شعار بدیم واسه اینکه مشکلمون غم نانه
هیچ کدوم نمی تونیم دنیال علایقمون بریم...کاری رو انجام بدیم که دوست داریم...آخه اگه بریم کی میخواد این همه قسط و کوفت و زهرمار رو بده...به قول کیا اونایی دنیال علایقشون میرن که یه بابای پولدار دارن که از همون روز اول همه جوره ساپورتشون میکنه..............................
ببخشید نخواستم انرژی منفی بدم، اما این یه واقعیته انکار ناپذیره..اینطور نیست محسن؟؟؟

مامانگار سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ق.ظ

...از این فکرای سیمی و آخری و زدنی.. بسراغ خیلی ها میاد...کارمندایی هستن که 30 ساله هرروز یک دونه فکرسیمی والبته سیم آخری...به ذهنشون میرسه...اماهنوز نتونستن بزنن بهش!!... هنوز پشت میزن..
...تازه اون موقع که وضعیت اقتصادی به این داغونی نبود..و هنوز نیمچه امنیت شغلی وجودداشت !!...

مامانگار سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ق.ظ

...اگه تحمل حرص وجوش برا پرکردن جای چک و...ازاون طرف برا وصول چک ..وبیخوابی های ضرر و زیان و بالاپایین رفتن بازارو این چیزارو دارید بسم الله..
والا...بچسب به کارمندی و سعی کن شغلت رو دریابی و براخودت خوشایند و دوست داشتنی اش کنی...کار شماهم که تو مایه هنریه...باید جالب باشه!..

رعنا سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ق.ظ http://patepostchi.blogfa.com

ولی تو رو خدا بذار میوه ها رو سوا کنیم ها

ایرن سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ق.ظ http://sanoovania.blogsky.com

کار کارمندی آدم رو جیره خوار بقیه می کنه!بعضی وقتا به خودمون که نیگا می کنم می بینم شدیم عین یه مشت جوجه که از صبح تا شب کار می کنیم و جون می کنیم و آخرشم نوکمون باز رو به آسمونه که رییس برامون دون بپاشه!کارمندی قدرت ریسک رو به شدت میاره پایین!و این عادت کردن به حقوق سر ماه و روش برنامه ریزی کردن و حساب کردن که دیگه بدتر!اگه می خوای بزنی تو شغل آزاد باید همین الان این کار رو بکنی!با توجه به وضعیت مملکت و همین طور سن خودت زودتر دست به کار شو!به نظرم حرفای مهسا کاملن درست بود!اگه قصدت جدیه پس جدی فکر کن!بازار سنجی کن و ببین الان چی جواب میده!امیدوارم موفق باشی!تو هر کاری که شروع می کنی!چون حقته!

مامانگار سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ق.ظ

...برای تصمیم گیری مشورت خیلی خوبه...با کننده کار..مثل آرش که فست فود زده...
...باید ببینیم این کاره هستیم یانه...هرکسی رابهر کاری ساخته و پرداخته اند..

حمید سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

خب بستگی به آدمش داره دیگه...مثلا خود من ترجیح میدم یه حقوق ثابت هرچند بخور نمیر داشته باشم تا اینکه وارد کاری بشم که هم ممکنه بگیره و تکونم بده و هم ممکنه نگیره و تکونم بده!...
فکر میکنم تو هم روحیه ای شبیه من داشته باشی و حالا هم که این حرفارو میزنی از سر خستگی از کارت باشه...منظورم اینه که احساس میکنم مشکل تو بیشتر از اینکه "دغدغه پیشرفت و آینده روشن" باشه اینه که کارت رو دوس نداری و مثلا اگه یه جایی که دوسش داشتی همین کارمند بودی و همین حقوق رو هم داشتی باز راضی بودی...
حالا دو تا راه بیشتر نداری...یا کاری کنی که دیدت نسبت به کارت عوض بشه و کارت رو دوس داشته باشی یا دل به دریا بزنی و رهاش کنی و بری سراغ یه کار دیگه...باور کن این راه اولی که گفتم شعار نیست...همین یه ماه پیش انقدر از کارم بدم اومده بود که میخواستم ولش کنم و بیام خونه بشینم ولی یه روز که حالم بهتر بود کمی فکر کردم و شرایط فعلی خودم و جامعه رو بالا پایین کردم و مزایای کارم رو نسبت به خیلی کارای دیگه در نظر گرفتم و تا حد زیادی دیدم نسبت بهش عوض شد...حالا خیلی کمتر از قبل از کارم احساس نارضایتی دارم...امتحانش کن...

حمید سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:17 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

اگه آدم چهار تا کامنت گذار مثل ایرن داشته باشه دیگه از دشمن بی نیازه! ... تو رو با این عظمتت در کسری از ثانیه تبدیل کرد به یه جوجه با یه نوک باز رو به آسمون!...
ولی خداییش اگه تو جوجه میشدی عمرا از این جوجه صورتیهای کوچولوی ناز مازی نمیشدی! ازونایی میشدی که صاحب بدبختت باید روزی یه بار نیسان آشغال سبزی جلوت میرخت! روزی هفت هشت بار هم باید روزنامه کف قفست رو عوض میکرد!...تخم هم که نمیذاشتی! از صبح تا شب گوشه قفس مینشتی و سیگار میکشیدی و آپدیت میکردی!...یعنی کمپلت ضرر و زیان بودی!...

حمید سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

به مهسا! :
مهسا جان این کرگدنو ولش کن! بیا برای خودم بگو!...

به کرگدن! :
اصلا لیاقت راهنمایی و مشاوره اصولی نداریا!...این مهسای بدبخت کلی زحمت کشیده اومده برات در یه کامنت طولانی اصول تجارت رو به زبان ساده و در حد فهم گونه کرگدن توضیح داده اونوقت تو میای اینجوری میزنی تو ذوقش!؟...
حالا درسته رقیبته و تا الان - طبق آمار کامنتای وبلاگ بنده!- با اختلاف فاحشی در مسابقه "کی وحشتناکتره!؟" ازت پیشی گرفته ولی یه کم هم اصول رقابت سالم رو رعایت کن دیگه!...

ارش پیرزاده سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ق.ظ

دوست گلم این خیلی خوبه که مکارتو عوض کنی ... ولی میوه فروشی کار سختییه ... تو جون می دی واسه کافی شاپ کافی نت ... چون روابط عمومی قوی داری

ارش پیرزاده سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ق.ظ

ببین با این دست واون دست کردن کاری حل نمیشه باید اقدام کنی ....

ارش پیرزاده سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:26 ق.ظ

وقتی که بچه بودم هر شب دعا میکردم که خدا یک دوچرخه به من بدهد. بعد فهمیدم که اینطوری فایده ندارد. پس یک دوچرخه دزدیدم و دعا کردم که خدا مرا ببخشد.
علی شریعتی

اپوج سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:30 ب.ظ http://apoji.persianblog.ir

بابا برین خدا رو شکر کنین همون سر ماه یه چیزی دستتون را می گیره ما شرکت خصوصی ها که ۴ ماه یه بار یه چیزی نشونمون می دن می گن حقوقتونه

فرشته سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:34 ب.ظ http://surusha.blogfa.com

وای گوجه سبز...
نه آقا نکن این کارو..شما این کاره نیستی..

ت ی ش ت ر ی ا سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:42 ب.ظ

:)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
این واسه عکس بود. خدااااااااست! ترکیدم از خنده!
پ.ن: چرا مقیاس واحد وزن میوه هاتون نیم کیلوئه؟

ت ی ش ت ر ی ا سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ب.ظ

من به شخصه کلا اهل تغییر و ریسکم. مثلا سه سال تو دانشگاه یه رشته ای رو خوندم به این نتیجه رسیدم که دوسش ندارم انصراف دادم و دوباره کنکور دادم. اینکه از ترس اینکه فردا چی میشه و اگه نشه چی و این چیزا، باید تا آخر عمر درجا بزنی و بمونی تو همون وضعیتی که دوسش نداری.

ت ی ش ت ر ی ا سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ب.ظ

امیدوارم بزنید به سیم آخر، چون تهش هرچی بشه باز به خودتون میگید من یه حرکتی کردم. تهش از خودتون راضی هستید که روزمرگی نکردید مث خیلیا.
واسه موفقیت باید ریسک کرد. بردن کسیکه می خوابه رو 14 به امید اینکه بانکدار بسوزه و این برنده شه هنر نیس، برد اونه که به امید یه عکس خوشگل رو 17 بکشی و بانک و ببری (البته باید مطمئن باشی که عکسی مونده باشه تو ورقا D: )

حمید سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:01 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

این کامنت بالاییه تیشتریا چقدر قشنگ...
همچین اساسی یجورایی عشقیه که جیگر آدمو حال میاره!...آدم هوس میکنه مثل پست آخر ایرن داد بزنه "کافه چی! همه امشب مهمون من!"...

علی سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:05 ب.ظ http://alilorestani.persianblog.ir/

الاهی....
خوب گفتی رفیق

ت ی ش ت ر ی ا سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:14 ب.ظ

جون داداش اگه بذارم دس تو جیبت بکنی داش حمید!!!! (;
.
.
.

سحر سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:29 ب.ظ http://dayzad.blogsky.com/

[ بدون نام ] سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:01 ب.ظ

جالبه.امروز صبح که میرفتم کلاس ،دم یه مغازه ی لوستر فروشی یه پسره نشسته بود رو پله های مغازه و به ساعتش نگاه مکرد. شاگرد مغازه بودو منتظر بود اوستا بیاد مغازه رو باز کنه.یهو به این فکر کردم که چقدر کار یکنواخت گندی داره.
از صبح به اون زودی تا آخر شب.....
کو مشتری؟
باید هی طول و عرضو ارتفاع مغازه رو بالاپایین کنه.
به نوعی خیلی از شغل ها اینجون.
میوه فروشی؟ خوبه اما سوپر بیشتر به کارتون میاد.
یاد اون لیست بند و بالای دخل و خرجتون افتادم.

حمید سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:04 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

رفتم ف.یلتر شدن وبلاگمو پیگیری کنم نوشته باید اول وبلاگتون رو از محتوای مجرمانه "پالایش" کنید بعد برید وبلاگتونو در "سایت ساماندهی" ثبت نام کنید و از همه جالبتر اینکه بعد باید به صورت حضوری به "اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی محل سکونت " مراجعه کنید و فرم پر کنید و تشخیص هویت بشید و بعد بره اداره کل ارشاد تا اونا هم بدن به کارگروه نمیدونم چی تا اونجا تازه بررسی بشه! (یه جورایی با زبون بی زبونی گفتن "باش تا آزاد بشه!")...
مهم نیست...من که اصلا اونجارو بیخیال شده بودم...همین بلاگ اسکای مینویسیم تا چشمشون درآد! (حالا از لج من فردا میزنه آدرسم تو بلاگ اسکای هم میترکه! )...

دکولته بانو سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:00 ب.ظ

اوه اوه ... اخمتو بخورم جیگر!!!

ویدا سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:47 ب.ظ http://vvida.blogfa.com

یه هف هش تا آناناس لطفن

فاخته سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:12 ب.ظ http://3881467hk.blogfa.com/

میوه فروشی هم تنوع خوبیست به خدا
من که می خوام چوپون شم

رویا سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ب.ظ

منم قراره این محضر رو ول کنم برم کشاورز بشم. یادت باشه میوه فروش که شدی بیای از محصولای ما هم ببری بفر وشی... قیمت خریدت هم خوب باشه لطفن!

مهسا چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:20 ق.ظ http://exposed.blogsky.com

دوو دووروو دوو دوور دوور کف کف کف سوت دست دست

واسه حمید!

خب تصقیر من چیه که آیکون‌های این‌جا از این سوسول‌بازی‌ها توش نداره؟!

فرزانه چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 ق.ظ http://azghandetorbat.blogfa.com

به نظرت این قیمت هایی که زدی یه کم بالا نیست؟

بحیرا یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:04 ق.ظ

سلام نمیدونم درست اومدم یا نه . شاید هم اشتباه گرفتم آقای دکتر ولی امید وارم درست باشه چون خیلی خوشحال شدم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.