مرآتی و لنگه کفش بلّای من !

۱- حالم بهم می خورد از این مرآتی ......... ! و سایر انگل ها و اراذل و اوباش رسانه مللی که عزمشان را جزم کرده اند تا مللت شهید پرور و همیشه در صحنه را خرفهم کنند که با این ماهی 40 هزار و پانصد تومن یارانه باید چطوری زندگی نکبت بارشان را تا اعلا درجهء عشق و حال و بریز و بپاش اعتلا ببخشند جوری که رفاه حاصله دلشان را نزند ! ... بی شرفها توهین علنی به شعور و غرور مردم را سرلوحه کنداکتور برنامه هاشان کرده اند و با تحمیق عوام جیب های گشاد اربابانشان و خواص را قلمبه تر می کنند روز به روز ...  

 

*** 

 

2- کفش نازنینم بلاخره بعد از دو سه سال پاره شد ! ... خیلی دوستش داشتم ولی چه اهمیتی دارد ، آدم هم پاره می شود چه برسد به کفش ! ... طفلک این چن سال هر روز پا به پای من سگدو زد ! ... البته به جز جمعه ها که به لطف کفش نامزدی و کفش عروسی و کتانی های مهمانی و پلوخوری می رفت مرخصی ! ... از کفش بلّا خریده بودمش ... و چقدر عجیب است در این دوره زمانه این حد از مقاومت و پایداری و انتفاضه ! ... من را یاد کفشهای بچچگی هامان می انداخت که از بَدو تولد و از همان بخش زایمان بیمارستان همراهمان بوووود تا دبستان و راهنمایی و دبیرستان ! ... لامصصب جنس های قدیمی مرگ نداشت ...  

3- گفتم کفش بلّا و فیل نوستالژی م یاد هندوستان کرد ! ... سالهای دور کودکی که شهرستان زندگی می کردیم و سالی دو بار عید و تابستان می آمدیم تهران ، تصویر شبهای تهران برایم واقعن مثل شبهای الوان نیویورک و شانگهای بود ! ... آن سالها نئون های فروشگاه های بزرگ کفش مللی و بلّا برایم نماد تمام عیار تهران هزار رنگ و فریبنده بود ! ... آنهم تهران دههء هفتاد که در مقایسه با تهران امروز مثل یکی از روستاهای ساوجبلاغ بود در مقابل مثلن نیواورلئان ! ... آنوختها فکر می کردم نئون های کفش بلّا دور سردر فروشگاه می چرخد ! ... و خب خیلی طول کشید تا یاد بگیرم که اصولن خطای چشم یعنی چه ! ... کاش هیچوخت یاد نمی گرفتم ... کاش الان ساعت دوازده شب یکی از شبهای تابستان سال ۱۳۶۴بود و ما توی اتوبوس زنجان به تهران بودیم ... ولی جددن آدمیزاد به همین کاش ها زنده است ها ! 

*** 

پی عکس امروز نوشت : 

- 

 

منبع : http://philiphotos.aminus3.com/image/2010-11-08.html

-

نظرات 50 + ارسال نظر
منوخودم دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 ق.ظ http://bluepenn.blogfa.com

لعنت به تو
نصفه شبی همین تو گوشی رو میخواستم که بزنم زیر گریه انگاری ...
نمیدونم من خیلی رقیق شدم یا خل یا اینکه فاصله هامون خیلی زیاد شده که اینجور خاطره ها خیلی زودتر از قبل به گریه میندازه منو..
درد دارم اما نمیخوام یادم بره..هی مرور میکنم هی با زخما بازی میکنم ..هی..

کرگدن دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ق.ظ

قربون اشکات ... قربون دلت ...
اگه بد شد که گریه کردی معذرت ...
اگرم سبک شدی که ناز شستم !

منوخودم دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:08 ق.ظ http://bluepenn.blogfa.com

گور بابای مرآتی و حتی ایکان...
رفقای دور دلشون نخواد بریم یه آشی بزنیم بابا...
امروز انقلاب بودم نرفتم ناهار بخورم اونجا که اولین آش پاییزم رو با تو برم بزنما..
حالا هی اون چیز کنت رو بزن به برق ..هی باطری عوض کن ...

کرگدن دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:12 ق.ظ

هر وخ تو بگی ...
به شرطی که هزار بدم !

م . ح . م . د دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:12 ق.ظ http://grove1.persianblog.ir

حالم از مرآتی به هم میخوره ...

م . ح . م . د دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 ق.ظ http://grove1.persianblog.ir

راجع به کفش هم والا جنس های قدیمی خیلی بهتر کار میکردن ، جدیدی ها اصلا خوب نیستن ... به خدا کرگدن جان یک کتونی خریدم یک ماه نشد پاره شد دیگه نشد بپشوشمش ...

م . ح . م . د دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ق.ظ http://grove1.persianblog.ir

کاش کاش ها به تحقق میپیوست ..

آلن دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ق.ظ

مورد یک رو بی خیال.
ولی موارد 2 و 3 بدجوری به دلم نشست.
خیلی عالی بود محسن. منو برد به دوران ناب و بکر بچگی. چه دورانی بود.

آلن دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:19 ق.ظ

" کاش هیچوخت یاد نمی گرفتم "

این جمله رسمن منو به یه ویرانه تبدیل کرد.

دکولته بانو دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ق.ظ

سلام...عزززززززززززیزم...یه کفش پاره شدن که انقدر تلخی نداره...لامصب اگه الان ۱۳۶۴ بود که من بدبخت ۱ سال و چند ماهم بود...اونوخت کی میومد نازتو می کشید می بردت برات یه کفش خوشگل می خرید!؟...ها؟!...

نیکو دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:18 ق.ظ http://www.nikoosh.blogfa.com

آرزو به دلم می موند که اون کفشام زود پاره بشه و بتونم بابام اینا رو مجبور کنم یه جفت دیگه بخرن ولی لامصب جونی ی ی ی داشت ها !

سمیرا دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:53 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

منم لباسها و کفشهای بچگیامو خیلی دوست دارم..کلی خاطره دارم باهاشون...راستی دقیقا وقتی که بچه بودیم و میومدیم تهران فکر میکردم وارد یک کشور دیگه شدم اما الان حس میکنم تهرانم یه شهر خیلی کوچیکه...دیگه دوستش ندارم

[ بدون نام ] دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:11 ق.ظ

ببینم مگه ما تو خونه ماهواره ندارید که هی رسنه ملی نگاه میکنید من اصلا نمیدونم مراتی کی هست که حالا فحش بدم ول کن بابا همین که نگاهشون میکنی داری بهشون بها میدی...

ارش پیرزاده دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:13 ق.ظ

منم یه کفش بلا خریدم ۲ سال پیش هنوز پامه ....

محبوب دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:22 ق.ظ http://mahboob.persianblog.ir/

این روزا نمی دونم چرا این همه یاد خاطره های بچگیم می افتم و هی تند تند می زنم زیر گریه ... هی دلم میخواد برگردم به اون روزا و اون حسا ...
حالا که اومدم اینجا رو خوندم ... ایرن رو خوندم .. می بینم ... انگار این حسا مختص من نیست

ایرن دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:23 ق.ظ

حالا باز خوبه تو بزرگه بودی و کهنه پوش بقیه نبودی!من که هر چی که دیگه تن خواهرم نمی رفت می دادن به من!لامصب!فکر کن جنس خوب ولی کهنه و دست دوم!سه سال تن خواهرت دیده بودی حالا سه سالی هم باید تن خودت می رفت تازه سه سال هم تن داداشت تحملش می کردی!رسمن حالت تهوع مزمن می گرفتم دیگه!
ولی محسن جان من امیدوارم که اون سال ها گورشو گم کنه و دیگه بر نگرده!ای کاش پاک می شدن!ای کاش محو می شدند!

ایرن دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 ق.ظ

این منو خودم خائن رو بگو تا یه کی رو میبینه که از ما بیشتر گوشت داره باهاش میره آش می خوره!می بینی والا!آخه بگو که اولین قرارمون اونم تو پاییز تو سرمای بی پدر آذر نزدیک تولد من کجا بود؟که حالا تو با یکی دیگه (اونم کی؟یه کرگدن نر!)می خوای بری اون جا و آش بخوری!

سهبا دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:35 ق.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

خدا رحمتش کنه ! کفشتون رو میگم ! بقای عمر بقیه کفشهاتون باشه !

خوندن خاطرات در هر شرایطی واسه ماها جذابه ! بخصوص اگه با قلم شما باشه کرگدن عزیز !

فرزانه دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:48 ق.ظ http://www.boloure-roya.blogfa.com

1- چون تلویزیون جمهوری اسلامی رو نگاه نمیکنم بنابراین از دست چرندیات کللللن راحتم!
2- عوضش الان میری یه کفش چینی میخری و 2 روز دیگه میندازیش دور!! به این میگن کمک به رشد صنعت داخلی!!
3- کاش کودکی من هم اینقدر خاطره انگیز بود. من هر چی یادم می یاد بدبختی بوده و زخمهایی که تا آخر عمر باهام هستن و هیچ وقت هم خوب نمیشن:( هر چقدر این کفش بلا برای شما یادآور خاطرات خوبه برای من یادآور خاطرات بد! آخه من از کفش های ملی و بلا اون موقع بخاطر مدل هاشون بیزار بودم و پدر گرامی هم همیشه مجبورم میکرد که از همون کفش ها استفاده کنم!! هنوز هم این عقده کفش خریدن در من فروکش نکرده هر چی کفش داشته باشم بازم فکر میکنم که هیچ کفشی ندارم!!!!!!! هی هی هی بگذریم. اشکمون اول صبحی حسابی دراومد.

مامانگار دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:52 ق.ظ

...روش سالمه...فقط درزش باز شده...اگه اینقدر دوسش داری..بده بدوزن ..یه سه سال دیگه بپوشش...

مامانگار دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:00 ق.ظ

...عمر دراز هم یه خوبیایی داره !!
...بچه گی های ما و تهرون اومدن مون مصادف بود با زمان پهلوی...پدر اینجانب علاقه زیادی به تئاتر داشتند...برا همین هم ..من کوچه پس کوچه های لاله زار و سردر تئاترها و صحنه های زنده اجرا و اینها تو ذهنمه !!...خیابونای شلوغ و خانومای خوشگل و مینی ژوپ و میزامپیلی و...کناردریا هم که میرفتیم...مایو دوتیکه و بساط..کنارساحل و...خود مفصل بخوان ازاین مجمل !!

واحه دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:28 ق.ظ

باز جناب کرگدن نسل ما دههء پنجاهی ها واقعا کفش و لباسهایمان را تا نفس آخر می پوشیم و تمیز نگه می داریم و وقتی هم که بلااستفاده می شوند به خاطر اینهمه مدت همراهی شان عذاب وجدان داریم که بیندازیمشان در سطل آشغال و یک گوشه در یک نایلون می گذاریم شاید پاپوش چند دقیقه ای آدم دیگری شد که کفشش آزارش داده یا پایش را زده...

خوش به حال متولدین دههء ۶۰ و ۷۰ به بعد که تو نخ این حرفها نیستند و از هر چیز که خسته می شوند روانهء آشغالدونی اش می کنند و والدینشان را موظف به تهیه نوع گران قیمت و شیک دیگری می دانند که کیفیت و کارکردش چندان مهم نیست!

دافی نگار دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ق.ظ http://www.dufinegar.blogfa.com

اگه یه نفر توی دنیا باشه که من ازش بدم بیاد، مطمئنا مراتیه...

وروجک دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ق.ظ http://jighestan.blogfa.com

بله هر چیزی قدیمیش خوبه چه ادمش چه لوازمات جانبیش
راستی ممنون بابت لینک

نسکافه دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 ق.ظ http://www.nescafeh.mihanblog.com

سلام بر شهریار طنازی بلاگستان

آقا نور باران شد این کاففه ی ما به یمن حضور شما ها !!
ما همیشه فیوضات لازم رو از بلاگ باحال شما می بریم

تذکر: ما همچین ته تغار هم نیستیم ماشا.... ابوی آشپز خوبی این تغارش تمومی نداره هستن ته دیگ تر از ما!!!

ممنون م متشکر محسن خان ارادت داریم

سحر دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 ق.ظ http://dayzad.blogsky.com/

بعضی وقتا خودشونم دروغاشونو باور میکنن از بس قشنگ خالی میبندن.
من اصولا خوب کفش نگه میدارم زیاد راه میرم اما نمیدونم چرا اینقدر با کفشهام دوست هستم.
ای کاش...

منیژه دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:55 ب.ظ http://nasimayeman.persianblog.ir

اشکم و درآوردی...این نوستالوژیک نمیخواد دست از سر ما برداره...

اقدس خانوم دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:56 ب.ظ http://aghdaskhanoom.persianblog.ir/

من دوس ندارم الان مثلن سال ۱۳۶۴ بود ... ترجیح میدادم سال ۱۳۸۹ بود ولی من بچه بودم !!!‌
قبول دارین اوضاع احوال بچه های امروزی از بچگی های ما بهتره ؟؟؟

نیمه جدی دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ب.ظ http://nimejedi.blogsky.com

من خیلی با بچگیهام و خاطره هاش احساس خوبی پیدا نمی کنم. اتفاقا بالعکس مثل ایرن بانو دلم یه ادمی می خواد که شغلش خازه زنی باشه مثل پنبه زن !

اقدس خانوم دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ب.ظ http://aghdaskhanoom.persianblog.ir/

اما اگه بخوام از بچگیم چیزی رو یاد بیارم ...لباساییه که بابام از مسافرتاش میوورد و اونموقع خیلی تک بودن ...من احمقم فکر میکردم با پوشیدن اونا تک میشم حتمن
یا یاد پسرای دوستای بابام که خیلی رفیق بودم باهاشون ...البته عموما از پسرای رنج سنی 20 -30 سال خوشم میومد ... که الان 40 به بالان همشون !!!

نیمه جدی دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:02 ب.ظ http://nimejedi.blogsky.com

خاطره زن البت نه خازه زن !

حمیده دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ب.ظ http://www.skamalkhani.blogfa.com

این مرآتی بچه ... ست .
خوب چهل هزار تومان یه عالمه پوله من که میخوام باهاش سهام بخرم . یا سرمایه گذاری کنم تو ساخت یک پروژه . فکر کن توهم حتما می تونی این چهل هزار تومان رو یه جا سرمایه گذاری کنی.

این قضیه در مورد آدم های قدیم هم صدق می کنه . آدم های قدیمی دیرتر از پا می افتن (یا به قول خودت پاره می شن .)

مینا دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:26 ب.ظ http://www.harfebihesaab.blogfa.com

وختی مموتی میاد میگه حالا یارانه گرفتید نگید برم پرده خونه رو عوض کنم و فرش نو بخرم و... از این نوکرا و چاکراشون چه توقعی میشه داشت؟ مردک حمال فک کرده همه مث خودش با صدقه سر مردم بزرگ شدن . اینش جالبه که هیشکی هیچ اعتراضی به حرفای مفتشون نمیکنه!‌

ت ی ش ت ر ی ا دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:38 ب.ظ

خوش به حال خودم که نمیدونم مرآتی کیه!
این کفشتونم که با چسب حله مشکلش. حالا اگه هوس کفش نو کردین که هیچ. ولی اگه دوسش دارین، با چسب رازی بچسبونینش درس میشه. ولخرجی نکنید! (;

ماهی تنگ بلور دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:39 ب.ظ http://hichooopoooch1.persianblog.ir/

شعور ملت؟حرفا میزنی آ!!!ملتی که انقد ساده لوح و زود باوره لیاقتش همینه

مینا دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:08 ب.ظ http://harfebihesaab.blogfa.com

چقد به کامنت دکولته بانو خندیدم!‌ خیلی خانوم باحالی دارین کرگدن جان. ماشالا چه جوونم هستن.

مسیح دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:33 ب.ظ http://ashghebaroon.persianblog.ir/

... ولی جددن آدمیزاد به همین کاش ها زنده است ها !
بدجور به دلمون نشست

کیامهر دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:48 ب.ظ

کاش این اتوبوستون تو سال ۶۴ بیاد منو زیر کنه

کیامهر دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:50 ب.ظ

جر خوردن کفشتون رو تسلیت میگم
من نمی دونم بگم غم آخرت باشه یا ایشالا دست با خودتون
همیشه اینا رو قاطی می کنم با هم

کیامهر دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:52 ب.ظ

در مورد مراتی هم دو تا صحنه تو اخبار دیدم که هر وقت یادم میفته دلم خنک کیشه
هر دو تاش هم توی یه مانور ارتش بود
اولی با چتر پریده بود از هواپیما
یه جناب سرهنگ سیبیل کلفتی هم از عقب چسبیده بود بهش
رسید زمین مثل خر داشت عر می زد
نمی دونم به خاطر ترس از ارتفاع بود یا جناب سرهنگ سیبیل کلفففففت

کیمهر دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:54 ب.ظ

دومیش هم داشت ژانگولر بازی می کرد و حرکات رزمی میکرد
طرف جودو کار بود زد زیر پاش و اینم پاش شکست
آی داد و هوار می کرد
آی داد و هوار می کرد
تا یکی دو ماه هم پاش تو گچ بود
حالا میگم دنیا دار مکافات میگی نه

کیامهر دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:54 ب.ظ

این کیمهر قبلی من بودم
الفم رو قورت دادم انگار

نیما دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:50 ب.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.blogfa.com

عام و علیک !
همه جوره با این عکس امروزتون حال کردم ! از اون عکسایی که آدم میخواد خودش عکاسش باشه !
در ضمن تسلیت نارو به خاطر مرآتی و خرفهم کردن و همچنین کفشتان پذیرایی نمایید !

هاله دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:31 ب.ظ http://www.zistab.blogfa.com

سلام بر محسن خان...
اقا ایشا..کفشهای نو بخرین.
چیزی نشده که ...ولقعا حسودی کردم بهتون.من نمیدونم عیب از راه رفتن منه.یا جنس کفشهاست....
اخه کفش تو پای من خیلی کم دوام میاره...
البته فک کنم مشکل از من نباشه مشکل از جنس کفشهاست.
کفشم کفشهای قدیم...

هیشکی! دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:02 ب.ظ http://hishkii.blogsky.com

سلام داداشی..سلامتی؟ مریم جون چطوره؟ سلاممو برسون.. دلم براتون بال بالی و تنگیده می باشد هزااارتاااا

هیشکی! دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:13 ب.ظ http://hishkii.blogsky.com

من معمولا کفش خیلی خیلی خوب نمی خرم چون عاشق تنوعم و دوس دارم هر شیش ماه یه کفش بخرم...

به هر حال به کفشت تبریک میگم که پاره شد تا دست یا
( پا ) از سرش ور داری و بزاری یه نفسی بکشه...!

دوسساااال یه کفش؟ اونم هر روز؟ واااای چه طاقتی داری؟!

با این نوستالژی که تعریف کردی یاد کلاس اولم افتادم که یه کفش نهرین برام خریدن آبی سفید بود بزرگ بود..توش کفی انداختن.. تا اوایل کلاس چارم داشتمش متنفر بودم از ریختش..از اینکه خراب نمیشد لجمو در آورده بود..
این کفشه آخر تنگم شد تا بابام رضایت داد یکی دیگه برام بخره!
بد بختی این بود که کفش بعدی هم باز از همون کفشه و همون رنگ بود..

هیشکی! دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:17 ب.ظ http://hishkii.blogsky.com

آخه این بابا ننه ها چقدر خود خواه بودن و هستن..
بعد قرنی اومدیم پای نت اولین دشتمون با بغض و حلقه ی اشک؟!..
لعنت به خاطره های پاک نشدنی..لعنت به بچگی و نوجوونی و جوونی که میخوام برن و دیگه برنگردن لامصصبا..!

هیشکی! دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 ب.ظ http://hishkii.blogsky.com

عکسه خدااااس...
مرسی..

مهتاب سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ق.ظ http://tabemaah.wordpress.com

1- بیا دسته جمعی روشون بالا بیاریم ...
2- منم یادم باشه پس برم از بلا بخرم ! هرچی می خرم دوماهه می پوکه !
3- یادش بخیر ... اون موقع ها اون فیل بی قواره ی کفش ملی بود و بلا و وین ... که من همیشه بدون َ ِ ُ تلفظش می کردم و بچه ها بهم می خندیدن ...
یادش بخیر اون کفش های سنگینی که خیلی کوفت و مصیبت بود و اسمش کیکرز بود و بابام اعتقاد خاصی بهش داشت و من دق می کردم تا بهش ثابت کنم توش خفه می شم و بهش ثابت نمیشد ...
یادش بخیر ...
محسن ...
انقدر این فیل نوستالژیت رو دوست دارممممم ...
بذار خرطومش رو ناز کنممممم ...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:19 ق.ظ

خدا بکشه این اخوندها ،که تو و امثال تو آوردن تهرون.
از غربتی آباد سفلی اومدی تهرون ژست ائوزسیون هم گرفتی؟ نکبت خان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.