سه تصویر ... کات . ( ۲ )

تصویر اول : 

جلوی یک سوپرمارکت پارک کرده ام که روزنامه بگیرم ... آنطرف خیابان دخترک ریز جثه سبزه ای دارد با شیشهء سمت شاگرد پراید هاچ بکش ور می رود ... چون بچچه های سرویسم را برای نمایشگاه الکامپ زودتر از همیشه رسانده ام هنوز وخت دارم تا ساعت ۹ لذا می نشینم به تماشای کارهای دخترک ... شیشه بالابرش خراب شده و معلوم است عجله هم دارد ... اعصابش خط خطی ست و حرکات دستش که شیشه را می گیرد و می کشد کاملن هیستریک ... کمکی از دستم بر نمی آید چون من از ماشین فقط روشن کردن و راندنش را بلدم ! ... دخترک به امبردست متوسل می شود ... ناخودآگاه صداش می زنم : خانوم ... بر میگردد و نگاه می کند ... و من ادامه می دهم : اونجوری میشکنه ها ، یه باطری سازی کمی بالاتر هست ... می پرسد : دوره ؟ ... من : نه خیلی ولی پیاده باید برید چون ورود ممنوعه ... می گوید : شیشه ماشین بازه آخه ... می گویم : من اینجام برید ببینید بازه یا نه ... چهره اش فکری میشود ... قشنگ توی صورتش می خوانم که به این اعلام کمک من مشکوک شده ... جواب نمی دهد ... شیشه را ول می کند ، یک دور می چرخد دور ماشین و می نشیند پشت فرمان ... از توی آینه قیافه اش را می بینم که زُل زده به من و ماشینم ولی سعی می کند که متوجه زل زدنش نشوم ... هنوز دارد با ذهنش کلنجار می رود که به من اعتماد کند یا نه ... بلاخره تصمیم نهایی را می گیرد انگار ... استارت می زند ، حرکت می کند و دور می شود در قاب درختان خیابان ! ... کات .  

تصویر دوم : 

صبح زود است و هوای خنک و ملس پاییزی ... وحید خواب مانده و احتمالن تا آماده شود یکربعی طول می کشد ... فرصت خوبی است که برای مریم و مهمان های دیشبمان نان تازه بگیرم ... حال پیاده رفتن را ندارم هرچند که تا نانوایی صد متر هم راه نیست ! ... ماشین را روشن می کنم و از سر کوچه می پیچم توی شهید کاکلی که بنظرم برای یک شهید اسم مناسبی نیست ! ... نانوایی خلوت است ، یعنی در واقع خیلی خلوت است چون فقط یک پسربچچه و یک پیرمرد توی نوبت هستند ... پشت سر پیرمرد وامیستم ... لاغر و قد بلند است با موهای سفید پخش و پلا ... انقدر لباس کاموایی پوشیده که انگار تا یکساعت دیگر قرار است سوار هواپیمای مسکو بشود ! ... شال گردن هم انداخته حتی ... شال بافتنی آبی کمرنگ با جای سوختگی بخاری ... سوختگی که نه ، رنگ طلایی نارنجی گرفته عینهو ته دیگ های مادربزرگم خدا بیامرز ... از پشت سر پیرمرد امتداد زاویه دیدم درست می رسد به آقای نانوا ... دروغ چرا الان که دارم می نویسم قیافه اش اصلن یادم نیست ... فقط می دانم که کمی شکم داشت با یک عرق گیر سفید تمیز که خیس خالی بود از عرق ... و دستهای برشته از حرارت سالیان و سیگار فیلتر قرمزی بر لب ... حالا در امتداد نگاهم یکی مسافر مسکو و دیگری ایستاده است درست روی خط استوا ... کات .  

تصویر سوم : 

هوا هنوز روشن نشده کاملن ... با صدای آلارم گوشی بیدار شده ام مچاله از سرمای دیشب و عصبانی از خودم که قبل از خواب به مریم گفتم بخاری را خاموش کند ! ... مریم پای کامپیوتر است و احتمالن دیشب هم تا صبح خوابش نبرده ... کمی گیج است هنوز از اثرات قرص خواب هایی که بنظر من صد رحمت به اسمارتیز ! ... می روم دستشویی و سرم را هم با صورتم خیس می کنم و بعد از مسواک زدن رفرش برمیگردم ... اثر قرص هاست بنظرم که مریم بلند بلند درباره برنامه فردایمان حرف می زند و اصلن حواسش نیست که مهمان هایمان خوابند ! ... هیس که می گویم تازه یادش می افتد و صداش را هیسی می کند و ادامه می دهد ! ... عصر کلاس دارد و بعدش هم با یکی از دوستان قدیمی اش قرار دارد ... می پرسم : پول داری ؟ ... سر تکان می دهد که یعنی اوهوم ... پولهایم را از روی جاکفشی بر میدارم و می شمرم ... کم است چون دیشب تعویض روغنی بوده ام و سوپرمارکت و کبابی ! ... یک دو هزار تومنی از روش بر میدارم و بقیه را می دهم به مریم ... نمی گیرد ... اصرار از من و انکار از حاج خانوم ! ... بلاخره مجابش می کنم که کلاس و قرار و تاکسی و احتمالن آژانس خرج دارد ! ... می روم کنار میز که ادکلن بزنم ... مریم می گوید : شارژر تو میذارم توی کیفت ... خداحافظی هیسی و سرازیر می شوم از پلله ها ... توی نواب هستیم که همینطوری الکی گوشی همیشه سایلنت ام را از جلوی کیلومتر ماشین بر می دارم و نگاه می کنم ... دو تا میس کال و یک اس ام اس ... میس کال ها از خانه و اس ام اس از گوشی مریم ... نوشته که آن پول را نصف کرده و نصفش را گذاشته توی کیفم ! ... زیر لب با همان صدای هیسی می گویم : دیوانه ! ... و لبخند می زنم به ترافیک ... کات .  

*** 

پی فتوبلاگ نوشت :  

                              بهار نارنج در پاییز ...  

-

***  

پی عکس امروز نوشت : 

- 

 

منبع : http://rainbow64.aminus3.com/portfolio/1.html 

-

نظرات 49 + ارسال نظر
ایرن چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ق.ظ

خیلی خوب بود محسن!مرسی!لذت بردم!

تو که بگی خوب بود آدم می تونه ذوق کنه ...

ایرن چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:05 ق.ظ

من عاشق همین تصویرهای به ظاهر پیش پا افتاده ی زندگیم!زندگی ما آدم های معمولی که اتفاق خاص در زندگیمان می شود همین محبت مریم و تقسیم عادلانه ی پول ها!

تقسیم عاشقانه !

ت ی ش ت ر ی ا چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ق.ظ

تصویر اول: دروغ چرا؟ منم بودم اعتماد نمیکردم. شما چطور؟
تصویر دوم: "شهید کاکلی که بنظرم برای یک شهید اسم مناسبی نیست!" :))))))))))) مــردم از خنده!!!
تضادی که ازش حرف زدین جالب بود...
تصویر سوم: منم ناخودآگاه لبخند زدم آخرش و گفتم آخـــی... :)

ممنون از آخی تون !

[ بدون نام ] چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:15 ق.ظ http://3aban.blogsky.com

سلام.

چقدر دل نشین نوشتی.

اما ای کاش زندگی هم اینقدر دل نشین بود!

لطف دارید ... بعضی وختا هست !

ایرن چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:19 ق.ظ

عکس هم فوق العاده است!خیلی خوبه!

رجوع به پاسخ کامنت اول بیزحمت !

حمید چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

خب خداییش بنده هم بودم اعتماد نمیکردم! یک کرگدن با کله ای شبیه پهلوان خلیل خدابیامرز و قیافه ای به غایت غلط انداز (و حتی غلط بنداز!) با اثراتی از خشونت ذاتی که به راهزنهای سرگردنه میماند! (تازه آن جمله "من اینجام برید ببینید بازه یا نه" که با لبخندی شیطانی و چشمک ادا شده را ندیده گرفتیم!)...

حمید چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:32 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

چقدر این تصویر دوم قشنگ بود...محشر بود...مخصوصا پایان بندیش...
و تصویر سوم...آدم میترسه بگه چشمام پر شد یه عده دست بگیرن(!) ولی واقعا با اون جمله آخر راس راسی چشمام پر شد...از زیبایی این تصویر...

دکولته بانو چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ق.ظ

سلام...واااااااااااااااااااااای...نمی دونستم کارم برات جالب بوده...قربون تو برم من...همه ی پولام مال خودت ...

دکولته بانو چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:36 ق.ظ

خب...حالا اصل مطلب...به نظر من...اگه نظرم برات مهمه...هفته ای یه پست اینجوری کات دار بنویس...خیلی محشره...یعنی من واقعا حال کردم با پست امروزت...مدتها شایدم ماه ها بود که با پستی ازت اینجوری حال نکرده بودم...دروغ چرا...
کلا امیدوارم این خواهش منو ندیده نگیری و ادامه بدی...فقط حیف که الان یه آپدیت خفن تلخ می خواستم بنویسم...با خوندن این پستت بی خیالش شدم...شاید یه وقت دیگه که با هم دپرس بودیم...شاید هم هیچ وقت دیگه...الله اعلم محسن جون !

حمید چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

بنظرم دو تصویر آخر همون چیزیه که ایده آل این موضوع ثابته...طولانی نیست...تصویره...کاری به گذشته و آینده اون تصویر نداره...نتیجه گیری نمیکنه...همون لحظه رو میگه و خلاص...
آخری هم خودش به تنهایی میتونست یه پست دلی خیلی قشنگ باشه ولی خب برای "سه تصویر" خیلی مناسب نیست...
در کل اینکه با این پستت خیلی حال کردم...دمت گرم...

نیمه جدی چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ق.ظ http://nimejedi.blogsky.com

این روزها خیلی رفته ام تو بحر سبک سیال ذهن و اینا! با خودم فکر می کردم اگر این سه تصویر در هم ادغام می شدن و یک جورایی بی ربط و باربط میان هم می لو لیدند! چه شکلی می شدند؟! به جان خودم عین فکرم را نوشتم !

سمیرا چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:48 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

این مدل نوشتناتو خیلی دوست دارم...دلنشنینه زنده است...این سومی هم خیلی خوب بود...آفرین

کیا چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ق.ظ

خیلی قشنگ بود محسن
خیلی قشنگ بود

مهسا چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:57 ق.ظ http://exposed.blogsky.com

قرص خواب هایی که بنظر من صد رحمت به اسمارتیز !

یعنی من چون خودم هم اینسومنیا دارم دقیق تا ته این جمله‌ رو درک می‌کنم و سوزشی که گاهی از اون بخش صد رحمت به اسمارتیزش آدم در بعضی نواحی استراتژیک بهش دچار می‌شه.....

الان هم مدیونی اگه فکر بد کرده باشی . منظورم از نواحی استراتژیک آدم به جیب درد بود . دیدی الان چه قده فکرت منحرفه . دیدی . دیدی . دیدی حالا

فریق چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:59 ق.ظ http://owl-snowy.blogspot.com

یکی از اون پست‌هایی بود که آدم باید یه بار دیگه هم بخوندش.
گاهی واقعاً خوب می‌نویسی! اگه حوصله داشته باشی.
گاهی بی‌حوصلگی و خستیگی از نوشته‌هات می‌باره
اما این یکی واقعاً خوب بود

[ بدون نام ] چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:07 ق.ظ

خدا ایشالله این عشق تو و مریم رو ازتون نگیره

ت ی ش ت ر ی ا چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 ق.ظ

آقا قبول نیس این آخرش عوض شده! D: قشنگتر شده ولی :)

الهه چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 ق.ظ http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

راجع به تصویر اول آدم غصه ش میگیره...اعتمادها مرده انگار...زمونه ایه که آدما هرچی عاقلتر بدونن خودشون رو شکاک ترن!گناهی هم ندارن...از نامردیها و نامردمیها خوندن و دیدن و شنیدن...بچه که بودم هیچوقت تو خیابون نمیترسیدم..با همون ذهن بچگونه به خودم میگفتم خیابونا مثل هال و پذیرایی خونه ی خودمونن...این آدما هم همه خونواده ی منن...یه عشق عجیبی داشتم به اطرافم...هرچی بزرگتر شدم دیدم نخیر!زهی خیال باطل!

الهه چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ق.ظ http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

تصویر دوم از اون سبک توصیفهای جونداریه که آدم رو همراه شما میاره تو نونوایی و عرق ریختن نونوا و حرکات فرزش رو میبینه...چشم رو میکشه به همون شال گردن آبی با جای سوختگی...و حتی عطر ته دیگهای طلایی نارنجی مادربزرگ خدابیامرزتون میخوره به مشام بدون اینکه حرفی ازش زده باشین...انگار پیری و سرما رابطه ی مستقیم دارن...نمیدونم به خاطر سردی فکر مرگه یا واقعا دلیلش فیزیکیه...

الهه چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 ق.ظ http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

و تصویر سوم که آه از نهاد ما برآورد!
مطمئنم اون لبخندتون به ترافیک بی شک یکی از قشنگترین و عمیقترین لبخندهایی بوده که نمونش رو زیاد نمیبینیم این روزا....

سهبا چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ب.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام . منم خیلی لذت بردم از خوندن این نوشته و بخصوص از سومیش . مرسی .

کاغذ کاهی(نازگل) چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:25 ب.ظ http://kooche2.blogfa.com

تصویر اول : دوست دارم در زاویه پانارومای چشمم حرکات آدمها رو ببینم ...

تصویر دوم : نمیدونسته روزی شهید میشه وگرنه فکری به حالش میکرد ...

تصویر سوم : دمت گرم و دمش گرم !

پی عکس : یک شیطنت معصومانه ! کیوکیو با خجالت !!

دوست داشتم پستت رو ....

دافی نگار چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ب.ظ http://www.dufinegar.blogfa.com

عاشق این بخش وبلاگ شدم کرگدن عزیز

حمید چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

- برای چی مثلا لج میکنی و عکس فتوبلاگ خودتو اینجا نمیذاری!؟...اصلا انقدر لج کن تا جونت دربیاد!...ابوجهل!...واللا!...

- بقیه عکسای این فتوبلاگی که این عکس (بچه در حال تفنگ بازی) رو ازش انتخاب کردی دیدی؟...صبح یه چرخی توش زدم...جالبه...یه عکاس مغوله...بقیه عکسهاش هم قشنگه...یه انسان دوستی مهربانانه تو همه عکساش هست (کاش کمی زبون مغولی بلد بودم همینارو به خودشم میگفتم!)...

دوشیـــــزَن چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ب.ظ http://d0o6izan.blogfa.com/

تصویر یــیکـُـم :
کارش درست بود. با اینکه مثل ِ این داستانهای فیلم و کتاب که بد تموم میشه، دوس داشتم مدل دیگه ای تموم بشه، اما خوب واقعیات تلخ این زندگی بیش از اینهاست که من انتظار داشته باشم داستان پایان خوشی داشته باشه!


تصویر دیــُــم :
محشــــر بود. تفاوت های زشت و زیبای زندگی زشت و زیبا.


تصویر ســیُـم :
دوسش داشتم. خیـــــلی...

حمیده چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:26 ب.ظ http://www.skamalkhani.blogfa.com


والا من هم بودم اعتماد نمی کردم.

دل آدم به همین خرده کاریهای زندگی خوشه دیگه .
هیچ وقت منتظر حادثه بزرگی توزندگیم نیستم تا دلشاد بشم . همین لحظات کوچک و کارهای پیش پا افتاده زندگی رو شیرین می کنه .

نیما چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:27 ب.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.blogfa.com

خب سلام ! هرسه تا عکسو خوب توصیف کرده بودین یعنی محشر بود ولی من خودم به شخصه این تقسیم بندی رو کردم :
تصویر اول : یه نگاه اجتماعی
تصویر دوم : نگاه تضاد آدم ها
تصویر سوم : یه نگاه از یه زوج موفق و با مرام !

همیشه سرحال باشی دادا !

مامانگار چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:37 ب.ظ

..کرگدن عزیز...خیلی داره این نوشته های تصویریت قشنگ وقشنگتر میشه..هرروزبهتراز دیروز !..
واقعا لذت بردم...بخصوص دومی...که محشررربود...قطب واستوا...
سومی هم که عااالی...
طنزایی که بکار میبری طنز مخفیه...یعنی اونقدر زیرپوستی و هم وزن بقیه جملاته که یهو انتظارنداری و میزنی زیر خنده...مثل : شهیدکاکلی که اسمش مناسب نیست...یا فکرکنم اثر قرصهاست که مریم بلندبلند حرف میزنه...

محبوب چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ب.ظ http://mahboob.persianblog.ir/

خیلی خوب بود .. من عاشق این جور نوشتنتم ... عالیه ... همین تصویرای واقعی زندگی ...که تو خیلی هم خوب می نویسیشون و خیلی خوب کات می کنی ... حالمو خوب کرد ...
بیشتر اینجوری بنویس ...
عین اون رفتگره ... عین اون سوراخ شلنگ آبیاری ... اینا رو خیلی خوب می نویسی ... خوشم میاد

به من باشه ، می گم : تصویرایی که هر روز می بینی رو بنویس

مامانگار چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:55 ب.ظ

...یه چیزی.. .شما ازسرما بخودت پیچیده بودی...اونوقت سرتو زیر شیرآب کردی ؟!...
..ما که همچنان از دیدن لینکها محرومیم و نمیتونم بفهمم کی آپ کرده...خیلی بده...باید برم وبلاگ آلن رو چک کنم...اونم بروز شده هارو میاره بالا !!...

سوزنبان گودر ! چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:58 ب.ظ

کودک فهیم
زنبیل درویشی مامان نگار
فتوبلاگ کرگدن
مینیمال های کیامهر
گردش در طبیعت ایران
بابای آرتاخان
کاغذ کاهی نازگل الف
اولد فشن
ویولت - من و ام اس
لیــــلیــــــــتا
اعترافات یک قلم
میثمک
نیمه جدی در بلاگ اسکای
کرگدن در بلاگ اسکای
فریق تاج گردون
مکتوب...
فتوبلاگ اُلیویر
سینیور زامبی
واحه
آخرین عکس
دافی نگار
سهبا با ( سین )
هاله
بـــرهنه در بـــاد مسیح بانو
وب گپ وحید
فلوت زن
نقش و نگار
عمولی
شب نویس
سیروس خان خذعبل الدوله !
ماهی تنگ بلور جدید
آزادی
روزهای هلن
مکث عمه زری در بلاگفا
نسیم صبـــح رویا بانو
سوسن بانو (هنرهای تجسمی)
م.ح.م.د
نئو بلاگر
ماهان
دکتر حسام
کاریکاتوریست درک نشده
در من حلول می کند هر لحظه حس ناب!
گوریل فهیم

سوزنبان گودر ! چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:58 ب.ظ

لیست به روز شده ها !

مامانگار چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:15 ب.ظ

...آقا قررررررربون دستتون...چقدر شما مهربون و جنتلمن اید...بیخودی یه نفر نمیشه کرگدن بیشه زار بلاگستان !!

پرند چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:17 ب.ظ http://ghalamesabz1.wordpress.com/

خیلی خوب بود این پست
بخصوص دومی و سومی
امیدوارم این سه‌تایی‌ها ادامه داشته باشه چون به نظرم بخشیه که خیلی خوب می‌تونین گیرایی قلمتون رو نشون بدین
حس خوندن داستان‌ کوتاه رو میده به آدم

[ بدون نام ] چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:39 ب.ظ

آقا! خیلی حال داد! یعنی قشنگ حسش کردم!

آلن چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:52 ب.ظ

منم نظر بقیه بچه ها رو دارم.
پستای این طوریت خیلی باحال میشه.
اصولن توانایی خفنی در توصیف صحنه های روزمره داری.
صحنه هایی که هممون روزی صد بار می بینیم و بدون توجه از کنارش رد میشیم.
.......................................................
در مورد داستان اول : من اگه بودم زنگ می زدم پلیس 110
خدائیش فک کن یه آدم کچل شکم گنده زل بزنه به آدم ، بعد خیلی ریلکس پیشنهاد بده که برو ببین بازه یا نه . من هواتو دارم.
من اگه بودم جوابتو می دادم. مثلن می گفتم : نه بابا ، رو پیشونی من چیزی ننوشته ؟
.......................................................
داستان دومت هم محشر بود. امتداد نگاهت منو دیوونه کرد
.......................................................
داستان سومت هم خوراک یه فیلم کوتاه برای جشنواره های برلین و کن و کللن جاهای خفنه.
خیلی خیلی قشنگ بود.
بی تعارف بگم که داستان سومت منو زیر و رو کرد.
حسابی فکرمو مشغول کرد. واقعن فوق العاده بود.

هدی چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:36 ب.ظ

تصویر سوم عالی بود.چقدردوست دارم این حرکتای کوچیک و ظریفو که بار عشقولانگیشون(!)بی نهایته...

صدف چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:30 ب.ظ http://fereshteye-to.blogfa.com

چند خط آخر از تصویر سوم بی نهایت زیبا....

مینا چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:50 ب.ظ http://www.harfebihesaab.blogfa.com

خیلی عالی نوشتید کرگدن جان. این پستتونو خیلی دوس داشتم. (همرو دوس دارم ولی این یه چیز دیگه بود)
راستی مریم خانوم یدونس.

واحه چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:01 ب.ظ

پست دلچسبی بود...

آناهیتا چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:13 ب.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

پس از خوندن این پست با پدر گرامی یک مشورت 5 دقیقه ای کردم و به این نتیجه رسیدیم که این پست شاهکاره بلاگ جدیدتون بود.واقعا عالی بود.
خط آخرش ما رو یه جورایی نابود کرد!

ماهی تنگ بلور چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:14 ب.ظ http://hichooopoooch1.persianblog.ir/

روابطتون برام خیلی جالبه...با خانم منظورمه

هیشکی! چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:16 ب.ظ http://hishkii.blogsky.com

سلام داداشی خوبی؟

الحق که این پست از اون پستای کرگدنی بود . جوون دار ..حس دار..لذت بردم تصویر سومو که خوندم..آخرش خشکم زد.. اگه نمیگی بچچه ننه میگم که اشک تو چشام حلقه زد

این بهترین پست وبلاگ جدیدت بود.

مکتوب پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:40 ق.ظ http://maktooob.persianblog.ir

زندگی یعنی همین . عشق دادن و عشق گرفتن تو لحظه ها.
بهتون حسودیم شد آقا محسن . یه همچین موقعیتی رو چند تا دونفر میتونن به یه فرصت برای عشق ورزی و رفاقت تبدیل کنن ؟
راستی یه سئوال : اون خانومه که شیشه ماشینش خراب بود چرا نمیخواست با ماشین بره دم باطریسازی؟
با بچه ها موافقم . پست باحال و دلنشین و پرفکتی بود . تبریک برای چند تا خوشبختیت . : 1) ذوقت . 2) اینهمه دوستهای پایه ات . 3) از همه مهمتر عشقی کهع تو زندگیت جاریه .

ف@طمه پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:56 ق.ظ http://zarafekocholo.blogfa.com/

تصویرارو خیلی دوسداشتم مخصوصن قشنگی تصویر سوم خیلی زیاد بود

سپیده پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 ق.ظ

تصویر اول: اعتماد کردن کار راحتی نیست ...کات.
تصویر دوم : تلفیق نگاه در مسکو با خط استوا عالی بود و اون اسم شهید ؛الهی فدات شم ؛رو خوب اومدی ( اینکه گفتم اسمی که همیشه راجع بهش ازم سوال میشه ...کات.
تصویر سوم: آفرین بر معرفت و مرا دکولته بانوی نازنین ...کات.

من و من پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 ق.ظ

آقا ما به حس و حال قلم شوما حسودی!
اون روز داشتم سعی می کردم تصویر پشت پنجره اتاق کارو رو توصیف کنم
هر چی زور زدم نشد تو دلم گفتم اگه کرگدن بود الان کولاک می کرد

مواظب این خانوم مهربونه ی زندگیتونم باشید که خیلی مااااااهه

عاطفه پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:56 ب.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

سلام بر کرگدن کبیر..چند روز اینترنت نداشتم دلم برا اینجا تنگ شده بود..این پستت عااااااااالی بود..
عجب مریم خانوم گلی که پولو باهات نصف کرده..

کاتیا پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:55 ب.ظ http://oldgirl.blogfa.com

کم کم قصد دارین دوباره داستان بنویسید نه ؟
کاش چند تا ازون داستان های کوتاهو پیدا میکردین و اپ می کردین.../

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.