عجله نکن جوان ...

نوجوان که بودم علائق و سلائق عجیب و غریبی داشتم که خیلی سنخیتی نداشت با هم سن و سالهایم ... یعنی یکوخت می دیدی یک چیزی را دوست داشتم که از دید دوستانم خیلی هم مزخرف و چرت بود ... الان خیلی یادم نمی آید مثالهاش ولی بشینم فک کنم یادم می آید ... یک نمونه اش علاقهء شدیدم به مچ بند طبی کشی بود ! ... از همینهایی که شست آدم می رود توش و تا نزدیکی های آرنج را می پوشاند ! ... جددن خنده دار است ولی همیشه آرزو میکردم دستم درد بگیرد که یکی از آنها بخرم و بندازم دستم ! ...  

ولی راستش هر چی صبر کردم دیدم دستم درد بگیر نیست که نیست ! ... این شد که دیدم نمی ارزد بروم برای دستی که درد نمی کند پول بالای قرتی بازی طبی بدهم لذا یکی از باند کشی های مادربزرگم را ازش گرفتم و گه گداری می پیچیدم دور دستم از شست تا آرنج ! ... وختی با آن دست بانداژ شده می رفتم توی خیابان و مدرسه یک عشقی میکردم که نگو ... یاد اسبهای اصیل عربی مسابقه و بانداژ پاهای خوش تراششان می افتادم لابد ! ... 

این چند روز گذشته که مچ و ساعد دستم دارد از درد میترکد ، مدام یاد آن روزهای جهالت شیرین می افتم و بغض می کنم ... و یاد آن حکایتی که جوانی قوز پشت پیری را مسخره کرد که ای پیرمرد این کمان را چند خریده ای و پیر هم لبخندی زد و جوابش را داد که عجله نکن جوان ، روزگار خود به رایگان میدهدت ... 

-

نظرات 41 + ارسال نظر
سین پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ق.ظ http://hourglass.blogfa.com

من وقتی بچه بودم ارزو داشتم دستم بشکنه و برم گچ بگیرم ...من این ارزو رو حتا تا پنزده شونزده سالگی با خودم یدک کشیدم ....یا مثلن دوس داشتم عینکی بشم ....ولی این روزا دکتر چشم پزشکم یه عینک برام تجویز کرده که فقط واسه مطالعه س . وقتی میزنمش گوشام نمیشنوه ...نمیدونم واللا بقیه هم همینجوری هستن یا فقط من اینجوری ام !!!

علی پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:30 ق.ظ http://alirabiei.blogsky.com

من هم یک چیز هایی دوست داشتم که نشد

عاطفه پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ق.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

آخی! من وقتی راهمایی بودم دوست داشتم عینکی باشم.. از تریپ این بازیگرای عینکی خوشم میومد.. حالا که عینک جزء لاینفک وجودم شده، ازش متنفرم!

بید مجنون پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:33 ق.ظ http://fenap.blogspot.com

من چیزی را که شما دوست داشتی از نوع گچ گرفته اش دوست داشتم ! البته منتظر نبودم دستم بشکند که می دانستم درد داشت،منتظر بودم استخوانم مو بردارد و من هم مشابه همان گچ اش کنم و در مدرسه راه بروم ! وای که آدم خنده اش می گیرد از ایده های بچگی !به هر حال قسمت که نشد هیچ،خوشبختانه این هم همچون دیگر آمال بیهوده قسمت نشد !

ولی خودمانیم گهگاه دلم برای آن دلخوشی های کوچک غالبا ً دست یافتنی سخت تنگ می شود

الهه پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 ب.ظ http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

امان از آرزوهایی که وقتی بهش میرسیم که دیگه نمیخوایمش!خود منم عاشق این باندهای کشی بودم و تا دلتون بخواد نصیبم شد!این یعنی من به پیری نمیرسم؟

الهه پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:21 ب.ظ http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

الان یعنی درد دستتون رو به پیری ربط دادین؟یعنی الان یه جورایی گفتین دیگه پیر شدین رفت؟نفرمایین قربان!شما هنوز به اول چلچلی هم نرسیدین!
درد دستتون ایشالا زودتر خوب خوب بشه...
حکایت اون پیرمرد و جوون خیلی قشنگ بود...شما که از بغض مینویسین ما هم ناخودآگاه جوگیر میشیم و بغض میکنیم ها!

وروجک پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:25 ب.ظ http://jighestan.blogfa.com


ما هم از این روزا زیاد داشتیم
الان یادش افتادم دارم میمیرم از خنده

سیمین پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ب.ظ

من دوست داشتم بزرگ بشم ولی الان پشیمونم شدید
مارو بردین تو اون فضاها...مرسی!

حیدریم پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:53 ب.ظ http://ghalubala.blogfa.com

یه حس مشترک
من هم حس شما رو تجربه کردم
آرزو داشتم عینکی باشم
اما الان سالهاست عینکم داره خاک میخوره
امان از آرزوهای نوجوانی

م . ح . م . د پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ب.ظ http://grove1.persianblog.ir

کرگدن جان چه جالب ، منم تا همین چند سال پیشا دوست داشتم از این مچ بندا ببندم ، اکثرا تنیسورها میبندن ، منم میگفتم دوست دارم ببندم که بگم ورزشکارم ...

مچ و ساعدت چی شده ؟! ضربه ای چیزی خورده ؟! جدیش بگیر کرگدن جان ، شاید الان مشکل ساز نشه اما بعده ها شاید خدای نکرده مشکل درست کنه ...

نیما پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ب.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.blogfa.com

کرگدن خان فکر کنم این موضوع در جوانی ما مردها اپیدمی ست چون منم همین آرزو رو داشتم !

مینا پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ب.ظ http://www.harfebihesaab.blogfa.com

آخی.
چرا من از این آرزو ها نداشتم؟ یا داشتم یادم نمیاد؟‌ دیدم همه نوشتن از این جور آرزوها داشتن. منم میخوام.
راستش من دوس نداشتم شل و پل شم. فقط همیشه وقتایی که خوب درس نمیخوندم دوس داشتم بمیرم!‌
ـــــــــــ
راستی کرگدن پست قشنگی بود. :) مثل همیشه

بانو پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:53 ب.ظ http://banu.blogsky.com/

دلم گرفت، با خوندن این پستتون جناب کرگدن
نمیدونم چرا؟؟

سپیده پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:02 ب.ظ http://setaresepideashk.persianblog.ir

اوه الان دارم به آرزوهام شک میکنم شاید جوونی و بعدها مضحک به حساب بیاد

نیمه جدی پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:05 ب.ظ http://nimejedi.blogsky.com

من در مورد عینک یه همچین حسی داشتم! روزگار مرادم را داد!
حالا بدون عینک دنیا برایم پر می شود از اشباح رنگی ِ بدون شکل !در واقع نه دلمان روشن است نه چشممان! همین طور لنگ در هوا مانده ایم!

کیامهر پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:12 ب.ظ http://www.javgiriat.persianblog.ir/

اینطور که به نظر میرسه این آرزو اصلا اختصاصی نبوده
همه انگار دوست داشتند از این مچ بند ها
من هم همینطور
مخصوصا از این کشهایی که والیبالیستها به انگشتشون می بندند دوست داشتم

کیامهر پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ب.ظ http://www.javgiriat.persianblog.ir/

خدا بد نده آقا
چرا مچ درد و دست درد ؟
بلات بخوره تو سرم الهی

اقدس خانوم پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:16 ب.ظ http://aghdaskhanoom.persianblog.ir/

من هم همیشه آرزو داشتم پام بشکنه و گچ بگیرمش !!! بعد بدم همه فک و فامیل و رفقا روش یادگاری بنویسن برام ... یعنی بلاخره میشکنه ؟؟؟
الان بهترین ایشالا ؟؟؟

مکتوب پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:59 ب.ظ http://maktooob.persianblog.ir

ای بابا ....
چقدر جالب !
من دائی هام فوتبالیست بودن ، همیشه یه وقت زانوشونو ، یه وقت ساق پاشونو با این باندها بسته بودن و متیل سالیسیلات زده ....
منم همینجوری بیخودی یه فوتبال که میرفتیم میومدیم زودی زانومو ویکس میزدم و میبستم .

غزل خونه پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 ب.ظ http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

اینجوریاس دیگه. کاریش نمیشه کرد...

دندانپزشک فهیم پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:07 ب.ظ http://www.ddsfahim.blogsky.com/

بچه که بودم خیلی عینک رو دوست داشتم.ولی هیچجوری چشمم ضعیف نشد تا سال کنکور که به جرگه ی عینکی ها پیوستم اما این بار دیگه اصلا از عینکی شدن خوشحال نشدم

اشرف گیلانی پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:40 ب.ظ http://babanandad.blogfa.com



جوونی هم بهاری بود و بگذشت!
................................................

و به روزم

مکث پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:04 ب.ظ

چرا فکر می کنی من یک طرفه رفتم توی این مساله شهلا؟ تند؟ من تند رفتم؟ مگه نمی بینی بقیه رو که چطور می تازند به این جریان؟ محسن! معلومه که همه مون تا حدودی یکطرفه هرچیزی رو می بینیم. معلومه که من به جای ناصرمحمدخانی نیستیم. به جای لاله نبودم. به جای مادر لاله و فرزندان لاله نیستم. به جای شهلا هم نیستم خب. اما شهلا رو شنیدم. حرفاشو شنیدم. حرفهایی که از ناصر شنیدم چی؟ یه مشت مزخرفات... مادر داغدار لاله هم که حرفی نداره برای گفتن بنده ی خدا! اون حرفش از اول یکی بوده: قصاص! خب می مونه بچه های لاله که بالاخره یکی شون صندلی رو از زیر پای شهلا کشید... اما نمی دونم واقعا این حرف دل خودش بود؟ اگر بود که وای بر ما..... من به این موضوع زیاد گیر نمی دم محسن...مساله چیز دیگه است... مساله بی رحمی ماست... این فرهنگ جهل و خشونته....بعید نیست فردا من و تو مثل شهلا باشیم...اون وقت دوست داری حتی یه نفر نباشه تا ازت دفاع کنه؟ شاید بگی ادم می کشیم و باید قصاص بشیم...اما من حرفم همینه..همین قصاص که از کجا اومده اصلا؟ ما متعلق به کجاییم؟ به کدام دوره از حیات؟ دوران دایناسورها یا زمانی که علم انقدر پیشرفت کرده که بتونه جلوی وحشی بازی های انسان رو بگیره...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:07 ب.ظ http://www.lenyjan.blogfa.com

جوان شما مگه چن سالته حالا؟داری برای برداشتن تیریپ پیری خیلی عجله می کنی جوان!

دکتر حامد | ایالت خودمختار روانی ها پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:08 ب.ظ http://ravaniha2.blogfa.com

هی امان از دل تنگ :دی

آقا طیب پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:52 ب.ظ http://barooni.persianblog.ir

اصولن توجه کردی چه تمایلات پیچیده ایی به اسب بودن داری؟

کرگدن پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:54 ب.ظ

دیوونه تم روانی !
اصولن دققت کردی که خیلی باحالی ؟!!

کرگدن پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:55 ب.ظ

و البته الدنگ و بی معرفت !

هیشکی! پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:00 ب.ظ

سلام داداشی خدا بد نده! چی شدی؟!

منم از این قرتی بازیا داشتم..مثلا آرزوم این بود که دستم بشکنه گچ بگیرم ..دوستام روش یادگاری بنویسن..بعد برم بیمارستان برام کمپوت آلبالو بیارن..

ازقضا ۲ سال ژیش زمستون رو برف لیز خوردم دست چپم شکست..هرکی میشنید میترکید از خنده ..فکر میکرد دروغ میگم الکی دستمو بستم!

ولی تا خوب بشم روزی ۵-۶ تا کمپوت آلبالو میرسید و اینااا!


ایشالا زودتر خوبشی داداشی.

بابای آرتاخان پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:17 ب.ظ http://artakhan.blogfa.com

کدوم دستته ؟ چپ یا راست ؟ و دقیقا نقطه ی درد کجاست و احیانا مسیرش . . . ؟
البته همه ی اینها وقتی مهمه که درد با ضربه ای ایجاد نشده باشه .

فاطمه پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:53 ب.ظ http://999f111a.blogfa.com

سلاممممم
ای امان از روزگار...
من اصلا آرزوهام از این دست نبود..
اصلا یادم نبود چی بود...

مومو پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:19 ب.ظ http://mo-mo.blogsky.com

خیلی جالب بود!
من هم آرزو هایی داشتم که خداوند عطا فرمودند!
نمی دانم ما چرا اینقدر نا شکریم!!
فکر کنم اشکال از آرزو های ماست که دنیا این شکلی است!
شاید اگر در بچگی آرزو نکنیم که بزرگ شویم هیچ وقت دچار این مصیبت نشویم!

مینا پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:22 ب.ظ http://harfebihesaab.blogfa,com

عکس جدید مبارک. به چشم برادری ماشالا چه خوشگل شدیدا. (اون دست متعلق به کیست؟)

باران تنهایی پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:26 ب.ظ http://baran1349.blogfa.com/

میدونی چرا
چون احتیاج به جلب توجه داشتی و به اون طریق میخواستی نظر دیگران را به سمت خودت جلب کنی

مامانگار پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 ب.ظ

...ما قدر دکترآرش ...(باباجان آرتاخان) پزشک حاذق و البته افتاده رو نمیدونیم اینجا !...
کرگدن جان چندکامنت قبل شما ویزیت شدی ..جواب بده تا نسخه ات نوشته بشه توسط ایشون...

من و من پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:32 ب.ظ

یعنی عااااشق اینجور بچه هام ها که چیزای عجیب دوست دارن
یه دوست دارم وقتی بچه بود با آستین کتش حرف می زد فک کن!!!

مامانگار پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ب.ظ

..خوبه که شما یادتونه از آرزوهای جوونی ونوجوونی تون..
..من باید بشینم کلی فکرکنم..بعد یادم بیاد...
...اما یادمه نسیم هم تو دبیرستان دوست داشت ازاین بانداژها ببنده به دستش..ونگار به بستن چسب زخم به انگشتش..علاقه داشت..

یک روح پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:20 ب.ظ http://arvah-sokot.blogfa.com

ظاهرا بعضی علایق تو یک سن هایی مشترکه.
عکستون هم جالب توجه!

احسان پرسا جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:32 ق.ظ http://sahelneshin.parsiblog.com

ببخش محسن جان
عوضش کردم
الان فکر می کنم قابل رویت باشه
عکس رو هم به خاطر گل روی شما گذاشتیم
فدای

احسان پرسا جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:32 ق.ظ http://sahelneshin.parsiblog.com

فدای تو

سحر جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:28 ب.ظ http://dayzad.blogsky.com/

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.