خاطرات محرمی !

۱- زمون دبیرستان من و دوستای بچچه محلمون موتورم واسه مون آرزو بود چه برسه به ماشین ! ... فقط رضا ماشین داشت ... ولی از شانس تلاونگی ما همین که ماشینو خرید از محل ما رفتن سمت خیابون جیحون ! ... و من اون سالها خیلی دوس داشتم که یه ماشین داشتم تا شبای محرم یه جای شلوغ که محل عبور دسته های عزاداری زیادی باشه پارک کنم و ساعتها بشینم تو ماشین و تماشا کنم ... رضا با اینکه رفته بودن از اون محل ولی هنوز عِرق محله قدیمی شو داشت و شبای محرم می اومد با حسین و ابی می نشستیم تو ماشینش ... یه جای شلوغ ... درست همونطوری که من دوس داشتم ... عصرها لحظاتی که منتظر اومدن رضا بودیم لحظات غریبی بود ... هول و ولای اینکه نکنه امشب نیاد ! ...  یادش بخیر !

- 

۲- رضا علاوه بر ماشین ، موتور هم داشت ... یکی از شبای محرم که با موتور اومده بود سر کوچه من و حسین موتورشو گرفتیم که یه دور بریم تا بالای بیست متری و برگردیم ... حسین نشست پشت فرمون ... یه قسمت از اون خیابون پاتوق دخترای شهرک بود ... غلغله ای می شدا ! ... بیشتر از چن صد تا دختر ... فک کن ! ... درست همونجا که رسیدیم حسین جوگیر شد و نمی دونم چه غلطی کرد که موتور عینهو اسب چموش نشادر استعمال کرده رم کرد ، چرخ جلوش بلند شد و بعد پیچید و از بغل عین تاپاله ما رو زد زمین ! ... هنوز که هنوزه صدای قهقهه و متلکهای گللهء دخترا قشنگ یادمه ! ... سینه خیز و زخم و زیلی موتور داغون رضا رو ورداشتیم و برگشتیم !

- 

3- یه سال شب تاسوعا با حسین و ابی داشتیم یه کم دور تر از محل چرخ می زدیم ... یه جای پرت و سوت و کوری یه دسته داشت واسه خودش می خوند و زنجیر میزدن و میرفتن ... یه ضرب زنجیر می زدن و خیلی آروم ... دستهء منظم و بزرگی هم بود ... همه هم جوون ... گفتم یه جای پرت و سوت و کور ، چون اون خیابون همه ش نجاری بود و خونه مسکونی نداشت ... پیرمرد میاندار وختی ما رو توی پیاده رو دید از وسط دسته اومد سمتمون و خیلی مودب ولی آمرانه ! سه تا زنجیر داد دستمون و دعوتمون کرد که بریم زنجیر بزنیم ! ... کلی هم عززت گذاشت و ما رو برد تقریبن اوائل دسته ! ... یه نیمساعتی آروم آروم زنجیر زدیم و راه رفتیم ... جالب بود ... حس معنوی باحالی داشت ! ... اما ! ... وختی رسیدیم به یه منطقه مسکونی پر از زن و دختر ! ... نوحه خونشون یهو آدرنالین خونش زد بالا  و یه ریتم سه ضرب خفن رو شروع کرد ! ... سه ضرب رو هم یه سبک خاصی زنجیر می زدن ... شبیه جنوبی ها ... دو قدم اُریب می رفتن جلو و یه قدم بر می گشتن عقب ... هماهنگی شون در حد اجرا کنندگان مراسم افتتاحیه المپیک بود ! ... چشمتون روز بد نبینه ... من و حسین و ابی چنان گندی زدیم به این هماهنگی که نگو ! ... مجددن صدای متلک و قهقهه دخترا ! ... تازه فرداش  هر سه تامون پا و دست و کت و کولمون نافرم گرفته بود و تکون نمی تونستیم بخورم ... تا یه هفته بعدش گشاد گشاد راه می رفتیم !  

- 

۴- این خاطره رو پسرعموی بابام تعریف می کرد ... می گفت آخوند هیات شون عوض شده بوده و جوونهای هیات مخالف این قضیه بودن و دوس داشتن که همون آخوند قبلی باشه ولی زورشون به بزرگترهای هیات نمی رسید ... خلاصه کل محرم اون سال رو با نارضایتی گذرونده بودن تا شب شام غریبان ... می گفت وختی چراغا خاموش شد ... یکربعی گذشته بود و همه عجیب شور گرفته بودن که یهو آخونده وسط نوحه و روضهء پر سوز و گدازش که از بلندگوهای بزرگ توی کل محل داشت پخش می شد عربده ای کشید و گفت : آاااااااااخ ! ... بعدم بدون توجه به اینکه صداشو کل محل دارن میشنفن داد زد : کدوم مادر ....... ای بود ؟! ... فک کن ! ... وختی چراغا رو روشن کرده بودن می گفت دیدیم خون کل صورتشو ورداشته ! ... بعد معلوم شده بود که یکی از بچچه ها استکانشو پرت کرده و خورده وسط پیشونی حاج آقا !  

- 

خاطره های fun این مدلی از محرم زیاده !

حالا بازم یادم افتاد می نویسم ! 

- 

شمام تعریف کنید ! 

- 

نظرات 55 + ارسال نظر
دخ شب سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:21 ق.ظ http://baby75.blogsky.com

چرامثه این لاتا مینویسی؟

چون لات ام دیگه ! من عذرم موجهه !
شما چرا مث این لاتا کامنت میذاری ؟!!

مامانگار سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 ق.ظ


...خیلی جالب بود...چه اشکال داره ...مگه همش باید از گریه زاری و فغان واین چیزای محرم خاطره داشت...این خاطره ها هم یاد محرم رو زنده میکنه ..هم بامزه وجالب ان !!...
اون کله پا شدن موتور جلوی دخترا محشررربود...

کرگدن سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:54 ق.ظ

البته الان محشره دیگه ! اونموقع آخر ضد حال بود !!

مامانگار سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 ق.ظ

... توی این وانفسای گریه وزاروضجه ..دل حسین رو هم شاد کردی بااین پستت...
مطمئنم خودش عذاب میکشه میبینه اینجور پروبال وآب و رنگ میدن مراسم رو...اما دریغ و درد از کمی رحم وانصاف و انسانیت !!
جریان شماره 4 هم خیلی جالب بود !...

کرگدن سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 ق.ظ

شما لطف دارید ...
ولی فک کنم خیلی از بچچه ها
خوششون نیاد از همچین پستی توی همچین ایامی !

کرگدن سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:17 ق.ظ

در هر حال خودم این پست رو دوس دارم !
چون هیچوخ نه برای خوشایند کسی نوشتم
نه خدای نکرده برای آزردن و رنجوندن کسی ...

رعنا سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:22 ق.ظ

عاشق خاطره آخرتم

کرگدن سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ق.ظ

اون نقطه چینو درست پر کردی دیگه ؟!
چون مززه ش به همونه ! اونم از پشت بلندگو !!

شازده خانوم سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 ق.ظ http://shazdekhanoom.blogsky.com

یه وقتا فکر میکنم قدیمها چقدر دلمون خوش بودا

مژگانم سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:54 ق.ظ

خییلییییییی محشرربود
از ته دلم ُچقدر خندیدم.
ممنون لطفاْ بازم بنویس

وروجک سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:13 ب.ظ http://jighestan.blogfa.com

جیحون؟!
مگه خونتون کجاس؟
داریم بچه محل در میایم
واااااااااااااااااااای فکن
خیلی جالبناک بودن خاطراتتون

ایرن سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 ب.ظ

مامانم یه دوست داشت.دوستش دو تا پسر داشت.یکی از یکی تخم جن تر و دیوث تر...یه روز عاشورا خونشون بودیم.ما رو فرستادن از همسایه نذری بگریم.ما تو حیاط وایساده بودیم.زن همسایه تو دیگ دولا شده بود و داشت غذا می کشید.کل کونش هم از دامن افتاده بود بیرون.خیلی گنده و سفید و تپلی...ما هم هی به هم نشون می دادیم و می خندیدیم....بعدش نگو شوهر زنه اون وره حیاط وایساده و داره ما رو می پاد...فکر کن!ما هم از رو نرفتیم و گفتیم غذا می خوایم اونم نامردی نکرد و فقط برامون ته دیگ ریخت....

ایرن سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:30 ب.ظ

یه همسایه ای هم داشتیم خیلی پیر بود.یه پیرمرد غرغروی داغون مزخرف.نذری درست می کرد!بعد مردم می رفتن در خونش واسه نذری در رو که باز نمی کرد هیچی شیلنگ آب رو هم باز می کرد از بالای دیوار آب می ریخت رو مردم تا مردم متفرق شن!مرتیکه ی عن نمی دونم اون همه نذری رو پس واسه کی درست می کرد؟؟؟

ایرن سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:31 ب.ظ

خاطره ی آخرت رو خیلی دوست دارم!خیلی خنده داره!

ایرن سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:34 ب.ظ

یه بار هم 8 سالم بود با همین پسر دوست مامانم رفتیم نذری بگیریم.قد کوتاه لای دست و پای جمعیت گم می شدیم...مردم هم که در گرفتن نذری وحشی و اصلن مراعات بچه ها رو نیم کندد..این پسره دوستم جلوش یه خانومه وایساده بود با این چادر نمازا سرش...آقا این پسره یک گازی از کون خانومه گرفت که نگو!گاز گرفت که مثلن بره کنار زنه!زنه یه جیغی کشید که نگو...دوپا داشتیم 6 تا پای دیگه هم قرض گرفتیم و د بدو....بعدش زنه که ما رو شناخته بود رفته بود به مامان پسره گفته بود!شب کتک مفصلی خوردیم!

زنجبیل سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:38 ب.ظ http://gingerbanooo.persianblog.ir

ها ها دم اون تک استکان پرت کن ( تک تیرانداز) در د نکنه . چقدر دلم میخواست تو همچین صحنه ای حضور داشتم .

سارا سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:07 ب.ظ

خیلی باحال بود مخصوصا آخری . مرسی جناب باقرلو که توی این ایام که آدم افسردگی ناخواسته میگیره یه کم مارو خندوندی . اجرت با ابلفرض

الهه سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:19 ب.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

خاطره ی ۳ آخرش خیلی خوب بود!
خاطره ی ۴ رو که خوندم دهنم باز موند!یه لحظه تصور کردم که مثلا داریم توی کوچه راه میریم بعد بانگی از مسجد بر می آید و به مادر یک نفر سلام میرساند!!!
یا اینکه توی مسجد نشستیم و خانومها چادرشون رو کشیدن تو صورتشون و دارن تکون تکون میخورن و گریه میکنن که یهو آخونده عرض ارادت میکنه به یک مادر!چادرای بالا رفته و چشمای گرد شده و دهن های باز....کلا گریه از یاد همه رفته!

سهبا سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 ب.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

آقا ما هم این پستتون رو دوست داریم !
خاطرات قشنگی بودند همشون .

سین سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:34 ب.ظ http://hourglass.blogfa.com

یعنی خاطره ی اخر ایرن اخر خنده بودا

پاییز بلند سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ب.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

درووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووود

اقا خیلی باحال بود خاطراتت بچه..
ادامه بده ما بیشتر حس روحانی وعرفانی بگبریم..
.
.
.
یه سال تو ایان محرم ماشین عمومو دودر کردیم و با دختر عموها و خواهرم (۴ تا دختر عمو و خودم و خواهرم٫۶ نفری) رفتیم برای تماشای صحنه های روحانی..
فک کن یه ۴۰۵ زاقارت با ۵ تا داف!!! آقا کنار هر دسته ای که رفتیم سبب روحیه کرفتن سینه زن و زنجیر زناش میشدیم.. جمع ما هم که کاملن دلقک...
نوحه خونه آروم میخوند اونایی که به ماشین ما نزدیک بودن محکم زنجیر میزدن٫ نوحه خونه بیچاره تند میخوند اینا همچنان محکم زنجیر میزدن..و صحنه ای بود واسه خودش!
در انتها هم وختی بر میگشیم خونه شده بودیم لیدر یه کارناوال اتوموبیلیه حسینی شده بود هیت آحاد جوونای همیشه در صحنه ی حسینی با موتور و اتومبیل..
اون شب مث شوماخر رانندگی کردم تا در برم٫ انواع و اقسام حرکات آکروباتیک و موزون و عرفانی انجام میشد٫ از تک چرخ زدن با موتور تا لایی کشیدن و دستی کشیدن با پیکان ۵۷

مهدی پژوم سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ب.ظ http://mahdipejom.blogfa.com

سلام آقا...
تلخ است این روزها و این مراسم. با هیچ خاطره شیرینی هم شیرین نمی شود. برای ام یاد آور قرن ها جور و ظلمی ست که صفویان و امثال آنان بر مردم ما رانده اند و سر آخر هم بر آن رنگی از مذهب زده اند و نشانه های اش هم چنان و پر رنگ تر از گذشته باقی ست...

نیما سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:53 ب.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

سلام بر کرگدن کبیر و هیئتی !

1 ) آقا ما که اینجا همش پیاده میرفتیم با بچه ها حرم ! اما الان که ماشین دارند رفقا میریم یه جایی که از شلوغی دور باشیم ! حتی صف پمپ گاز رو به شلوغی ترجیح میدیم !

2) خدا رو شکر همیشه میونه ی خوبی با موتور نداشتم ولی خیلی دیدم که ملت پخش زمین میشند بخاطر کلاس گذاشتن جلوی دختر و کلی هم خندیدم !

3) وقتی بچه بودم رفتم با یه دسته که از نزدیکای خونه رد میشد سینه زدم ! آقا اینا دهن مارو سرویس کردن ! هی مدل عوض میکردن ! تا چند روز مثل این کششتی گیرا بودم ! بدن نمونده بود واسم !

4) خدا خیرش بده که زده شیخ رو پدرشو درآورده ! حال کردم با این حرکت انتهاری !

حسین ترابی (پسر یک مزرعه دار) سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:56 ب.ظ http://www.torabi-hossein.blogfa.com/

ببین این محرمی چطور خندهٔ آدمو درمیاری آقا محسن. هفت در و همسایه صدای خنده منو شنیدن.
استغفرالله. :-)

پاییز بلند سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:00 ب.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

یه همسایه داشتیم پسرش از اون حروم زاده های دوران بود..
هر سال مادرش ظهر عاشورا غذا میداد٫ اون سال حامد (پسر همسایمون) موفق به مخ زدن یه بنده خدایی شده بود که تو شهر ما درس میخوند و تو خوابگاه بود...

حامد هم که جو گیر.... ساعت ۱۱ اومد دنبال منو ۲ تا دیگه از بچه محا ها و بمون گفت میخواد یه کار کنه که هم ثوابه هم (هله هله هله ه ه ه ه) خلاصه خرمون کردو ما هم دیگ پشت دیگ پر کردیمو ۳ بار رفتیم در خوابگاه و برگشتیم (مث انجام یکی از عمال واجب حج) وختی برای بار آخر برگشتیم که باقی مونده غذا ها رو ببریم بل یه جمع دسته بیل در دست تو حیاط خونه حامد اینا روبرو شدیم..
من که فقط یه دسته بیل خورد تو پامو در رفتم اما ۳-۴ روز بعد که حامدو دیدم نشناختمش حسابی از باباشو عموهاش کتک خورده بود

میکائیل سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:06 ب.ظ http://sizdahname.wordpress.com

خاطره های خوبی بود ... تو این روزها برای عوض کردن حال و هوا می چسبه
اما از همه بیشتر این خاطرات ایرن چسبید به ادم .. مخصوصا اخریش

من و من سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:20 ب.ظ

یه بار نشسته بودم تو روضه - اون اوایلی بود مه تازه داشت اشکام واسه اینجور برنامه ها خشک میشد-
یه پرزنه هم پشت سرم نشست از همون اول زبون گرفته بود
هر چی مداح می گفت تکرار می کرد و می گفت خدا لعنتت کنه
مداح گفت یزید اینجوری گفت یزید خدا لعنتت کنه
گفت شمر اونجوری گفت شمر خدا لعنتت کنه
گفت لشگر فلان گفت لشگر خدا لعنتت کنه
رسید به اونجایی که امام حسین از رو ذوالجناح به زمین میوفته پیرزنه گفت ذوالجناح خدا لعنتت کنه
آقا من ییهو خندم گرفت بلنداااا تا آخر مجلس شونه هام می لرزید

پاییز بلند سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 ب.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

شب شام غریبان با بچه مهلا رفته بودیم تماشا..
یه جایی تو زاهدان هست که ۱۰-۱۲ سال پیش چنتا استخون آوردن و سر یه تپه وسط شهر دفن کردن و بالاشم نوشتن شهدای گمنام (بماند پارسال که رفته بودم ایران اونجا ضریح گذاشته بودن و تابلوشو عوض کرده بودن نوشته بودن امام زاده سجاد ) آقا رفتیم شمع خریدیمو همون نزدیکای مزار شهدا یا بقایای نسل دایاناسورها یا امام زاده (الله اعلم) امدیم روشن کنیم...
جمعیت منسجم نبود پراکنده شمع روشن کرده بودن
ما هم رفتیم یه جای مثلن دنج شمع هامونو روشن کنیم که چشتون روز بد نبینه٫ اول صدای ناله اومد فک کردیم یکی داره یا امام حسین درد و دل میکنه.. یه کم بعد صدای خفیف یه خانومی اومد که میگفت
نه.. نه.. زشته..
به خدا دیرم میشه
مادرم اینا دنبالم میگردن بد میشه..
این دفه دیگه فک نکردیم یه حوری اومده رو زمین و میخواد برگرده بهشت٫ گوشامونو سوحان زدیم و مث کماندو ها به دنبال صدا گشتیم با شمعی در دست!
منشا رو که پیدا کردیم با یه صحنه ی نیم پرنو روبرو شدیم٬ آقاهه شمع ها رو خاموش کرده بود رو خانومه چمبره زده بود و داشت ماچ بازی میکرد..
ما یه چن دقیقه ای با چشای از حدقه در اومده یه نظر حلال نگاه کردیمو اومدیم بریم که یکی از تخم جنایی که بامون بود جو امام حسین گیر شد و رفت تا عمل پسندیده ی امر یه معروف انجام بده..
چشتون روز بد نبینه دعوایی شد که نگو٫ یارو چاقو داشت وختی این دوست چهره نورانی ما رفت اری انجام عمل امر به معروف و نهی از منکر٫ یارو مث مار زخم خورده حمله کرد٫ ما هم شمع هارو انداختیمو حمله کردیم..
با سر و کله خونین و مالین بردنومن کلانتری یارو بسییجی مخلص از کار درومد و ما شدیم متجاوز به حریم شخصی..
با هزار بدبختی از اون مخمصه خلاص شدیم و هر وخت یادش می افتم به اون دوست چهره نورانیمون فحش میدم٬ نزدیک بود هممونو به باد بده...

فرزانه سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:09 ب.ظ http://www.boloure-roya.blogfa.com

خاطره آخری که محشر بود. روحمان بسی شاد شد.

با کامنت آقای پژوم موافقم

م . ح . م . د سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:11 ب.ظ http://khatereha1.blogsky.com/

سلام کرگدن جان ... اون موتوره خیلی باحال بود ...

آقا من جذاب ترین خاطرم واسه همین محرمه امساله ، دیروز دانشگاهمون شیر کاکائوی مجانی میداد

نفری 4 تا لیوان خوردیم

خیلی باحال بود ... کاش همیشه محرم بود

کورش تمدن سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:21 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

خیلی جالب بود
ولی من هرچی فکر کردم ارتباط زنجیر زدن رو با گشاد گشاد راه رفتن پیدا نکردم

مسل سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:35 ب.ظ

این خاطره پسر داییمه
محرم نشسته بودن هیئت و آخونده بالا منبر گرم شده بوده و داشته از اتفاقات روز عاشورا میگفته که:
امام حسین زمانیکه روی اسبش تک و تنها نشسته بوده و به سمت یزیدیها می رفته آهسته به خدای خودش این ها .... را میگفته.
همینجا پسر دایی من می پرسه ...
حاج آقا مگه امام حسین تنها نبوده؟
- بله
- پس شما از کجا می دونید که زیرلب به خداش چی می گفته/

اینجا بوده که هیئت اول یک سکوتی میکنه و بعد مثل توپ می ترکه و منجر به بیرون انداختن اون بنده خدا می شه ................
می دونم بی مزه تعریفش کردم ولی من که وقتی شنیدم خیلی خندیدم.....

ف@طمه سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:47 ب.ظ http://zarafekocholo.blogfa.com/

وای مردم از خنده

مینا سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:05 ب.ظ http://www.harfebihesaab.blogfa.com

خیلی خاطرات باحالی بود. دسست درد نکنه.
توو موقعیت سه که تصورتون میکنم خیلی خنده دار میشه!‌ ولی کرگدن جان آدم دستش بگیره گشاد گشاد راه نمیره که!‌
خاطره ی چهارم هم که خدا بود!‌

نیمه جدی سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:53 ب.ظ http://nimejedi.blogsky.com

در مورد خاطره سه: مگه چه جوری زنجیر می زدین که باعث اختلال در رفت و امدتون شده بود؟
در کل همشون با نمک بودن!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:18 ب.ظ

http://weblogina.com/post/interview-with-alireza-shirazi-blogfa.php

آناهیتا سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:22 ب.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

یادمه کلاس پنجم ابتدایی بودم رفتم روضه.مراسمشون تو حیاط بود.چادر زده بودن کنار باغچه خیلی با صفا بود.داشتم به گل و بلبل نگا می کردمو لذت می بردم که به یک باره یک عدد پرنده حالا نمی دونم چه کوفتی بود اومدم رو کله ی من بد بخت کار خرابی کرد رفت.همه داشتن گریه می کردن سرشون لای چادر بود منم بلند گفتم: مامان کلاغه رو من رید! همه نگام می کردن کسی به روضه گوش نمیداد.خلاصه با آبروریزی ما رو آوردن خونه

هاله سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:50 ب.ظ http://www.zistab.blogfa.com

سلام خوبی شما؟
چرا شما پسرا که دخترا رو میبین اینطوری جوگیر میشین..؟؟؟ دومی که خیلی باحال بود.ولی نمیدونم چرا من اینجور مواقع اصلا خندم نمیاد.تازه کلی هم ناراحت میشم.به جان خودم.چون تصور اینکه خودم هم ممکن یه جایی بخورم زمین و یا کله پا بشم ، تصور میکنم و میبینم که اصلا خنده دار نیست...

هاله سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:57 ب.ظ http://www.zistab.blogfa.com

من یادمه یه بار که خیلی کوچیک بودم و این دسته های عزاداری که میومدن .من خیلی دوست داشتم برم تو صفشون.ولی خوب به دو دلیل اساسی نمیشد.ا .چون دختر بودم.2. چون خیلی کوچولو بودم...
ولی مگه میشه من چیزی بخوام و انجام ندم...
به خاطر همین میرفتم درست کنار دسته و همراه اونا شروع میکردم به سینه زدن و برای خودم عالمی داشتم.ولی یه بار این آقایون محترم که این زنجیر ها رو میبرن بالا و با تمام نیروشون میارن پایین :نا غافل درست خوردبه سرت من و همون جا همون لحظه احساس کردم که دیگه هیچ جا رو نمیبینم.فقط یادمه که اوردن من رو خونه و دارن بهم آب میدن ولی با اینکه چندین سال از اون زمان ها میگذره هنوزم سنگینی ضربه رو میتونم احساس کنم...بد جوری دردم اومد.اخه خیلی کوچولو بودم...

وروجک سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 ب.ظ http://jighestan.blogfa.com

اقا بیا جواب مارا بده که مهیج شده این داستان
چشمم به این گشاد گشاد راه رفتنتون می افته غش می کنم از خنده فقط نمی فهمم با کجاتون زنجیر می زدین که گشاد گشاد راه می رفتیم زودتر جواب سوالات منو بده تا بیشتر نشده

عاطفه سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:19 ب.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

عجب خاطره هایی بود دادا محسن
یادم میاد شوهر خاله م روز عاشورا صلواتی مسافر میزد.. 15 سال پیش شایدم بیشتر تایپ و زیراکسی در کار نبود.. ما بچه ها روی یه کاغذ با خط درشت مینوشتیم صلواتی.. و افتخاری بود که کاغذ ما به عنوان خط خوب انتخاب بشه و بره پشت شیشه ی ماشین..
علاقه ی عجیبی به شربت های عاشورا داشتیم.. خلاصه تشنه میرفتیم سمت حرم برا دیدن دسته ها و با شکم پرآب برمیگشتیم خونه..
حالا خاطره های خنده داری نبود ولی یهو اینا یادم اومد..

روشنک سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ب.ظ http://hasti727.blogfa.com

محشررر بودن مخصوصا اخری......فک کن حاج اقا و پشت بلندگو و مادر.... حالا ملت سینه بزنن

آلن چهارشنبه 24 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ق.ظ

خاطراتت خیلی جالب بود.
راستش من خاطره خیلی خاصی ندارم.
لااقل الان یادم نمیاد.

دندانپزشک فهیم چهارشنبه 24 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ق.ظ http://ddsfahim.blogsky.com/

خوشم اومد که آن ؛واعظ کاین جلوه در محراب و مسجد می کرد ضایع شد

اسبق امغولستان الفرنجی! چهارشنبه 24 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:03 ق.ظ

من هشت سالم بود با دختر عموم ست کامل البسه ی زورو! رو کادو گرفته بودیم و با ست کامل شامل ماسک،شنل قرمز،شمشیر و غیره سخت به عزاداری در وسط دسته مشغول بودیم که در آخر صاب دسته اومد با بیل خامشمون کرد

مریم چهارشنبه 24 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:17 ق.ظ

خاطراتت بامزه بود ولی جای گفتنش اصلا این شبها نیست اصلا. من آشنایی چند ماهه با وب تون رو دارم که مدت زیادی نیست به هوای یه مطلب خوبه دیگه اومدم به وبتون سر زدم که حقیقت کمی خورد تو ذوقم . این مطلب و این شبها !!!!!!

گودول چهارشنبه 24 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:04 ق.ظ http://godool2.wordpress.com

حاج آقا حرف عادی زده، یعنی مثل همیشه تظاهر نکرده بود.

کاغذ کاهی(نازگل) چهارشنبه 24 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 ق.ظ http://kooche2.wordpress.com

منم دوست دارم بشینم تو ماشین هی از جلومون دسته رد بشه !
ببین آقا این ماجرای کشاد گشاد راه رفتن شما معمایی شده ! بیا شفاف سازی کن ! اخه دسته با .. چه ربطی داره !! (البته الان که نوشتم ربطش رو فهمیدم !)

سحر چهارشنبه 24 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ب.ظ http://dayzad.blogsky.com/

کرگدن جان اصلا از پستت ناراحت نشدم بالاخره همیشه وسط این عزاداری ها چنین مسائلی هم پیش میاد دیگه ! خاطراتت هم خیلی باحال بودن دومی و سومی کلی خندیدم و تو چهارمی هم دلم خنک شد.
خاطره ای یادم نمیاد الان اما اگه یادم اومد میام میگم

رژلب چهارشنبه 24 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:59 ب.ظ http://www.delaraaaaam.blogfa.com


از ترسمان این بار زودی جواب دادیم !
که متهممان نکنید به مخاطب نمداری !!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.