حالا دیگر می ترسم ...

نوجوان که بودم - فک کنم اول دوم دبیرستان - یک دورهء نسبتن طولانی حالتهای روانی آزار دهنده و بدی داشتم که فقط خودم خبر داشتم ... در آن برهه در موردش سکوت کردم چون شاید حس میکردم شرایط خانه و خانوادهء سنتی ما بلحاظ فرهنگی و مادی و غیره جوری ست که حرف زدن از ناراحتی روانی و روانپزشک و اینها لوس بازی و مسخره بازی باشد و محلی از اعراب نداشته باشد ... این حالتهای روانی که بعد از یک مدت خوشبختانه کمرنگ شدند و چنگالهایشان را از جسم و روحم بیرون کشیدند ، شکلهای مختلفی داشتند که انقدر خاص و شخصی و لعنتی بودند که دوست ندارم الان درباره شان حرف بزنم ...  

یک موردش که خیلی هم توضیح دادن و تصویر کردنش سخت است اینطوری بود که ذهن و جسمم در حال انجام یک رفتار بلحاظ زمانی تنظیم و هماهنگی شان به شددت بهم میخورد ... نمی دانم چطوری توضیح بدهم که متوجه بشوید ... مثلن وختی یک لیوان آب را از روی میز برمیداشتم که به لبم نزدیک کنم توی ذهنم تصورم این بود که به طرز وحشتناکی با سرعت دارم جابجاش میکنم ، انقدر با سرعت و بی کنترل که هر آن ممکن است بریزد و بیفتد و بشکند ولی حقیقت این بود که در واقعیت و بلحاظ فیزیکی و جسمی این جابجایی خیلی عادی و حتی شاید کندتر از معمول هم داشت انجام میشد ... شاید بنظر چیز ساده و مسخره ای بیاید ولی واقعن وحشتناک است که ذهن و جسم آدم در حال انجام یک کار دو ساز مخالف بزنند ...  انگار که یک کلاف کاموا توی مغزم به در و دیوار بخورد و هی باز و بازتر شود و همه چیز طوری بهم بریزد که جز مثل کودکی ترسخورده و مضطرب نشستن و گریه کردن کاری از دست آدم بر نیاید ...  

و حالا بعد از گذشت اینهمه سال امروز صبح توی شرکت دوباره اینطوری شدم ... اعتراف می کنم که می ترسم ... می ترسم از برگشتن آن چنگالهای تیز و بیرحم ... شاید چون واقفم که این محسن باقرلوی 35 سالهء خسته دیگر آن نوجوان 19-20 سالهء سرحال و پر انرژی نیست که بتواند راحت کنار بیاید با این بازی های خطرناک ذهن و تاب بیاورد و مچاله نشود ... 

*** 

پی اخوی نوشت : 

ته تغاری باقرلوها بعد از خیلی وخت با یک پست کابوس گونه به روز است ... با خودم می گویم نکند این کابوسهای خانوادگی نشان از انقراض احتمالی و قریب الوقوع باقرلوها باشد ! 

نظرات 83 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ب.ظ

اول

بیوطن شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ب.ظ http://bivataan.persianblog.ir

دوم

بیوطن شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ب.ظ http://bivataan.persianblog.ir

اولی صاحاب نداره !!!!!
اونم منم
اصلا من اول بودم

بیوطن شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:46 ب.ظ http://bivataan.persianblog.ir

هی ی ی ی ی ی اول

مغولستان خارجی شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:48 ب.ظ http://www.lenyjan.blogfa.com

بین خودت بمونه! ها...
یک زمانی صبح ها با خنده بیدار میشدم با گریه غروب رو سر می کردم و شبها در مقام یک روشنفکر ظاهر می شدم. به مرز جنون رسیده بودم از اینهمه تغییر حال و احساس بیچارگی میکردم. اما غافل بودم علم روانشناسی هم پیشرفت کرده و با دادن ازمایش مشخص شد در خونم چیزی کم است که ژنتیکی بوده و با خوردن دارو در عرض ۱سال مشکل بیست و چند ساله ی لاینحل ام حل شد.
احساس بیچارگی نکن. روان هم بالاخره فرمولهایی دارد. چاره هایی دارد روانی جوون

بیوطن شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:48 ب.ظ http://bivataan.persianblog.ir

بی خیال بابا نوستالوژیک بودن کرگدن جان
فلاش بک زدی بو اون دوره

مغولستان خارجی شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ب.ظ

بیوطن جان اون اول هیشکی نیس جز حاجیت

بیوطن شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:50 ب.ظ http://bivataan.persianblog.ir

هی ی ی ی ی مدرکش کو

خودمم جیگر

بیوطن شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ب.ظ http://bivataan.persianblog.ir

راستی آپم داداش

مغول شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ب.ظ

به کرگدن بگو آی پی چک کنه. بگه؟ بگه؟ بریدی هاااا؟

بیوطن شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:55 ب.ظ http://bivataan.persianblog.ir

نمیخواد دیگه خودم اند آی پیم اصلا کل آی پی های دنیا متعلق به منه حرفی باشه
بچچه سام پز خونه با تو در نمیافته داداش خیلی مخلصیم

هاله بانو شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ب.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

الان با گذشته خیلی فرق داره جناب باقر لو
اون زمان نمی تونستید دربارش حرف بزنید و شاید این خودش دلیلی بود بر بیشتر ترسیدن اما الان به راحتی می تونید کنار بیایید و حتی ازش گذر کنید چون اطرافتون کسانی رو دارید که بدون در نظر گرفتن سنت هاو فرهتگ هابه حرف هاتون گوش می دن بدون اینکه فکر کنن شما قصد خاصی دارید و چه بسا راه بهتری رو هم ارائه بدن برای گذشتن از این زمان(چقدر سخت گفتم فکر کنم راحت تر از این هم می شد نه؟؟؟؟)

الهه شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:20 ب.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

اون موقع شرایط و موقعیت خونوادگی و سنیتون جوری بوده که مجبور به سکوت شدین...حالا که یه مرد مستقل هستین و خدا رو شکر وضع مالیتون اجازه میده با یه دکتر مشورت کنین...به نظرم برید پیش یه روانپزشک یا یه دکتر اعصاب...ممکنه فشارهای این چند وقته باعث برگشتن حالتهای قدیمیتون شده باشن....

Knight شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:26 ب.ظ http://funoos.blogfa.com/

به جون خودم منم بعضی وقتا اینجوری میشم!
منو باش که تا حالا به خودم افتخار میکردم که این یه نوع حس برتره!!!

پرند شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:28 ب.ظ http://ghalamesabz1.blogsky.com

همه‌ی آدم‌ها در شرایط نرمال و عادی هم نیاز به مشاوره دارند، چون در عادی‌ترین شرایط هم ممکنه حالت‌هایی درونشون باشه که برای خودشون آزاردهنده نباشه و اصلاً به چشم نیاد ولی برای اطرافیان کاملاً برعکس باشه!
گاهی این شرایط به حدی می‌رسه که خود طرف هم متوجه میشه و خودش هم آزار می‌بینه، اون وقته که بعضی‌ها ازش فرار می‌کنند و بعضی‌ها هم می‌پذیرند که نیاز به راه حل دارند...
من هم یک دوره‌‌ی شدید از همین حالت رو پاییز امسال تجربه کردم ولی به همون دلایلی که می‌دونید و اشاره کردید مجبور بودم باهاش کنار بیام...

آلن شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:29 ب.ظ

نمی دونم چی بگم.
شاید بهتر باشه که بری پیش یه متخصص.

پاییز بلند شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 ب.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه محسن٬ جدی تو هم اینجوری میشدی؟ الانم میشی؟
اوج این وضعیت اسفناکم رو من ۲ سال پیش داشتم..
حتی تصور اینکه برام برگردن او حالت ها الان چندشناک و عصبی کنندست..
کاش این پستت رو نمیخوندم٬ میترسم دوباره این جوری بشم٬ کاش فقص همین لیوان آب بود٬ من تجربیات بدتری هم داشتم

حرفخونه یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ق.ظ http://roro1.blogfa.com

سعی کردم تصورش کنم.چقدر حس مزخرفی بود. امیدوارم که دیگه براتون تکرار نشه.

روشنک یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 ق.ظ http://hasti727.blogfa.com

این ناشی از فشار های عصبی و روحی و درونگرایی شخصیه....یعنی یه مدلی از خودخوری و ریختن همه مسائل توی ظرف روح و روان....اینجوری نظم ذهن به هم میخوره....اینایی رو که گفتم حرف های خودم نیست ...دختر عمه ام اینجاست که روانشناسی خونده تا پستت رو براش خوندم اینا رو گفت.....پس لطفا قبل از اینکه از پا درت بیاره به داد خودت برس....مشکلات برا همه مون هست ولی متاسفانه تو جامعه ما انگار مردا باید همه مشکلات رو تنهایی تحمل کنن ....

نینا یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ق.ظ

دلگرمیهای جدید دارین الان
میتونید اونهارو پر رنگتر کنید
و از این تفکران کم کم فاصله بگیرید

فلوت زن یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:28 ق.ظ http://flutezan.blogfa.com/

خیلی جالبه !!!!!!!!!
چون منم گاهی این حس هارو تجربه کردم !!! به جان خودم !!!! الان می بینم که خیلی ها هم اینو تجربه کردن ! دقیقاً همینطور که میگین توو ذهنم انگار همه چیز خیلی سریع داره اتفاق می افته ( کاری که دارم انجام می دم ) ولی در واقع همه چیز نرماله و طبیعیه ! گاهی اینطور می شم ، سالهاست ! گاهی به شدت عصبیم می کنه و می خواد گریم بگیره ولی سعی می کنم آرامشمو حفظ کنم !

مسی ته تغاری یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:30 ق.ظ http://masitahtaghari.blogsky.com/

نترس
هممون گاهی اینطئری میشیم
تو فقط خسته ای
یه کم فکرتو آزاد کن همه چیز حا میشه

کاتیا یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:44 ق.ظ http://oldgirl.blogfa.com

خوب بهترین راه اینه الان برین سراغ منشاءش...
و البته این ممکنه یک واکنش دفاعی بدنتون باشه .تو روانشناسی وقتی فرد مجبوره کاری رو انجام بده که رضایت نداره یا هر چیزی که به نوعی روانش رو در خطر قرار بده بدنش یک سری واکنش‌ها نشون میده برای مقابله با اون استرس یا اضطراب یا مشکل . ممکنه این یک واکنش دفاعی بدنتون باشه. به هر حال صحبت با روانشناس کمکتون میکنه...

ببین من اصلا بهت نگفتم روانی هستی هاااااااا
خودم روانی تر از همه‌ام.

در کل امیدوارم دیگه این حالت تکرار نشه و اگرم شد بتونین راه غلبه برش رو پیدا کنید.[:آیکون گل ه:]

واحه یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:51 ق.ظ http://oasis77.blogfa.com/

درست نمی دونم اما فکر می کنم بیشتر آدمها کمابیش همچین تجربه هایی دارند مثلا من همین حالا هم چاقوی تیز آشپزخانه را خیلی با احتیاط می شویم و در ظرفشویی می گذارم و چندین بار چک می کنم که سر جایش محکم و ثابت باشه چون همش این ترس رو دارم که نوک تیزش برود به چشمم!! شاید هر کی بشنود برایش مسخره باشد... البته تا جایی که می دونم اینا زمینه های اضطرابی دارند و ظاهرا در روانشناسی بهش می گویند شخصیت وسواسی که ویژگیهای خودش رو داره و روشهای درمانی مشخص و طولانی که بیشتر رفتار درمانی هست و در موارد معدودی هم دارو درمانی... که من هیچوقت دنبالش رو نگرفتم و می دونم که ته تهش می رسه به افسردگی شدید...

رضا یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ق.ظ http://www.kimianet-cofeenet.blogfa.com

salam bodo biya

رضا یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ق.ظ http://www.kimianet-cofeenet.blogfa.com

salam bodo biya

کولی یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:24 ق.ظ http://kooli.blogfa.com/

برو دکتر ... بهتر میشی ...
شاید یه چیزی تو کلت کم شده یا تو بدنت ...
بالاخره می ارزه به هزینه اش ...
روان پزشک بری بهتره ... روان شناس نه.
همین دیگه.

یکی یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:29 ق.ظ

دکتر خوبه برید
همیشه سلامت باشین
یاحق...

دومان یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:55 ق.ظ http://sly.blogfa.com

من بچه تر بودم تو یه دوره زمانی اینطوری میشدم اما برعکس این حالت بود
یعنی تو ذهنم حرکاتم خیلی کند و مضحک بود و یا اشیا رو اینقدر درشت میدیدم که تمام جزییاتش رو میدیدم
از ترس اینکه بهم بخندن به کسی نمیگفتم
خوشبختانه خودش خوب شد
امیدوارم شما هم از دستش خلاص بشید
الان که یادم میفته یه جوری میشم

مکث یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:26 ق.ظ

نه محسن نترس. منم حالتی شبیه به این دارم. یه صداهایی توی مغزم می شنوم که تند و تند حرف می زنن. بعد هرکاری می کنم با سرعت اتفاق می یفته توی ذهنم در حالی که در واقعیت اینطور نیست. وای این حالت عجیبه اما اگر باهاش خو بگیری خطر نداره. باید وقتی می یاد بهش بی توجه باشی. زیاد طول نمی کشه و می ره. اما دوباره برمی گرده. اگر می خوای برو دکتر اما نه هر دکتری. اگرم نمی خوای یادت باشه اینجور وقتها چیزی که می تونه کمکت کنه موسیقی هست و بعد حواست رو پرت کردن. نباید بزاری همه چیز در سکوت پیش بره. باید به یه چیز دیگه خودتو سرگرم کنی. بهش مهلت نده ، نگاهش نکن. این مرض سالی چند بار می یاد سراغم اما ده دقیقه بیشتر نمی مونه. اگر بهش محل بدم بیشتر می مونه....

مکث یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:29 ق.ظ

راستی اگر خواستی بری دکتر پیش روانپزشک برو ، روانشناس نه. چون روانپزشک می تونه تشخیص بده چه ماده ای توی سرت کم و زیاد شده و اگر هم دارو داد استفاده کن. اما لطفا بهم بگو چه داروهایی داده. اگرم خواستی دکتر خودمو معرفی کنم برو پیشش.

خدیجه زائر یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:23 ق.ظ http://480209.persianblog.ir

سلام.....این حالتو جدی بگیر.....خیلی زیاد.حتما برو دکتر..لطفا زودتر اقدام کن . وقتی ادم اینطوری میشه انگار فرمان ماشین بریده کنترل سخت میشه اما خب چاره داره حتما........

کیامهر یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 ق.ظ

سلام محسن جان
آقا هر دیووونه خونه ای که میری منم با خودت ببر
صبح یکشنبه ات به خیر

کیامهر یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:31 ق.ظ

راستش من درک درستی از اینکه این عدم تطابق ذهن و جسم چقدر میتونه آزار دهنده و وحشتناک باشه ندارم
اما تو نوجوونی یه فکر دیوونه بار هر شب میومد تو ذهنم و خواب و خوراک رو ازم گرفته بود
اونم نزدیک به دو سال
خود به خود حل شد
چند وقت پیش دوباره اومد سراغم ولی خدا رو شکر که ادامه نداشت
میدونم که خیلی ترسناکه برگشتن فکر ها و کابوس های کودکی

سحر یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:45 ق.ظ http://dayzad.blogsky.com/

شاید نتونستم خوب بفهمم اما هیچ وقت مراجعه به پزشک مخصوصا روانشناس عار نیست !
راستی داداش محسن آپ میباشیم اما ایندفعه فرق داره!

سمیرا یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:33 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

وای محسن..منم دقیقا دچار همچین حالتهایی میشدم و میشم اما فکر میکردم فقط من اینجوریم و واسه همین به کسی چیزی نمی گفتم اما منم اذیت میشم...به نظرت چیکار باید کرد؟

زوربای یونانی یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 ق.ظ http://greekzoorba.blogfa.com/

با اینکه من اصولا و اساسا با این قضیه ذهن و جسم خیلی مشکل خاصی تا حالا نداشتم، اما فکر میکنم تو باید یه مقداری حس استرس و نگرانی رو از خودت دور کنی. و یه مقداری به یه کارهای تمرکزی، مثل یوگا یا ورزش های ذهنی دیگه بپردازی. خارج شدت کنترل ذهنت، خیلی خطرناکه کرگدن. جدی خیلی خطرناکه. و میتونه خیلی بدتر از اون چیزی بشه که فکرش رو میکنی. توی سی و پنج سالگی هنوز خیلی زوده که درگیر اینگونه اختلالات بشی.

هیشکی! یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:01 ق.ظ http://hishkii.blogsky.com

سلام داداشی صب بخیر خوبی؟
به ذهنت بگو تف کنه این فکرای اعصاب خوردکنو

رها بانو یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 ق.ظ http://raha-banoo1.blogsky.com/

سلام محسن جان
این حالتها رو جدی بگیرید و برید دنبال حل ریشه ای و اساسی ...
ولی ترس به دلتون راه ندید .
من این حالت رو تجربه نکردم ولی تجربیاتی از یه سنخ دیگه داشتم و دارم !
مثلاً شبا که تشنم میشه از خواب بیدار میشم و میبینم یه لیوان آب بالا سرمه ! دستمو هی دراز میکنم که لیوانو بردارم و آب بخورم ولی لیوانه نمیاد تو دستم ! یه حالتی مثل روح داره که قابل لمس نیست ... خلاصه اینکه وقتی ناامید میشم بلند میشم میرم سر وقت یخچال و یه دل سیر آب میخورم !
خیلی وقتا توی مواقع دیگه ای هم اینجوری میشم ...
کلا این موضوع هفته ای چند بار تکرار میشه ولی تا حالا اقدامی برای حل کردنش نکردم !

غزل خونه یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 ق.ظ http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

سلام علیکم
والله ما خوبیم و ملالی نیست جز یه کسر کار کوچولو که هرچی میخوابیم جبران نمیشه و اونم بمونه واسه خواب ابدی!
ولی تو انشالله که بیشتر مواظب خودت باشی. همونطور که معده درد گرفتی٬ مغز درد و روح درد نگیری...

غزل خونه یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:21 ق.ظ http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

کسر کار = کسر خواب
ببین چقدر کسر خواب دارم که واسه خودم کسر کار میزنم!!!

کرگدن یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:26 ق.ظ

نخیر قربان !
این از نتایج رسوخ کردن مدیریت
و تفکر مدیریتی توی اعماق وجودتان است !!

گل گیسو یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ق.ظ http://www.gol-gisoo.blogsky.com/

سلام
یه مدت به جسم و روحتون استراحت کامل بدین به هیچ مسئله ی تنش زایی فکر نکنید
مطمئن باشید تاثیر گذاره

مهدی پژوم یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ب.ظ http://mahdipejom.blogsky.com

سلام آقا...
این ترس را و آن اختلال را خوب می فهم ام که خود تجربه ای این چنین داشته ام...
خدا خیر کند...

آلن یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:37 ب.ظ

با عرض سلام و ظهر بخیر فراوان

اون آهنگه عجب چیز باحالی بود.
سه ترک ش رو گوش کردم. خیلی معرکه بود.

ایران دخت یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:17 ب.ظ http://iran2kht.persianblog.ir

جشنواره بچه های شهر زیبا(آزاد نمودن کودکان زندانی)

همه ما توی یک جامعه زندگی می کنیم و از خوبی ها و بدی های جامعه تاثیر می گیریم . اینکه بگوییم که ما خودمان و خانواده مان از این جامعه جداییم فکر اشتباهی است .

وقتی جامعه سالم باشد بچه من ، بچه شما ، خواهر من ، برادر شما سالم زندگی خواهند کرد ولی وقتی جامعه را رها کنیم و فکر کنیم که خواهیم توانست خودمان را پاک نگه داریم اشتباه کرده ایم .

اشتباه اغلب ما همین است . هزاران بار شنیده ایم که فردی در اطرافمان بوده با خانواده ای بسیار سر شناس و متمول که پسرشان یا دخترشان درگیر مفاسد اجتماعی ( عمدتا اعتیاد ) شده و بر اثر همین گرفتاری اخلاقی که دچارش شده کل خانواده متلاشی شده .

این تصور وجود دارد که در صورتی که این بچه ها آزاد شوند دوباره به خلافکاری خواهند پرداخت . در صورتی که ما فقط تعدادی از بچه ها را که توسط مددکاران و روانشناسان کانون کاملا شناخته شده هستند و بر اثر خلافهای غیر عمد ناخواسته درگیر این مسائل شده اند انتخاب کرده ایم تا در صورتی که دیه شان در این جشنواره جمع آوری شد آزاد شوند.

بازارچه شامل غرفه های زیر است :

- کتاب کودک و نوجوان

- بازی های فکری

- لباس

- زیور آلات

- تابلوهای معرق بچه ها

- هفت سین های دست ساز بچه ها

- دست باف های بچه ها

- کتاب بچه های شهر زیبا ( نامه های بچه های کانون اصلاح و تربیت )

- هنرهای تجسمی تعدای از هنرمندان

- آینه های کاشی کاری شده دست ساز

- کادوهای موسسه خیریه نیکان

- شرکت مواد غذایی آی سودا

- قالیچه های اهدایی فرش مشهد اردهال

- و...

غرفه های غذا شامل :

- آش رشته

- اسنک

- کیک و شیرینی

- چای و نسکافه

- ذرت مکزیکی

منتظر قدوم مبارک شما در جشنواره بچه های شهرزیبا هستیم .

زمان: 14 تا 20 اسفند 89

مکان : شهرزیبا – میدان الغدیر – کانون اصلاح و تربیت .( ورود برای همه آزاد است .)

ساعت 14 الی 19 بازارچه خیریه . 19 الی 20 جنگ شبانه با حضور بازیگران و هنرمندان و بچه های هنرمند کانون .

ایران دخت یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ب.ظ http://iran2kht.persianblog.ir

جناب باقر لو میشه زحمت بکشید و یه پست در مورد این جشنواره بذارید.. یا یه قرار وبلاگی..
ممنون میشم..

سوسک سیاه! یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ب.ظ http://sooksesia.persianblog.ir/

مثه وقتایی میشین که من تب دارم! همه چی تند میشه

شهاب آسمانی یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:31 ب.ظ http://empyrean.blogfa.com

پشت گوش ننداز این چیزا رو ...
جدی بگیر ... حتما برو پیش دکتر ...
الان هم خانواده داری هم کلی رفیق تو بلاگستان ...
که بهت دل بستن ...

الهام یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:37 ب.ظ http://tatooreh.blogfa.com

عمرن باقرلوها منقرض شوند! من خودم تضمینش می کنم محسن!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.