تصویر اول :
نزدیک ظهر ... یکی از خیابانهای جنوب شهر تهران ... آخرین چراغ سبز بیلبیلک CNG ماشین دارد چشمک می زند و من سرعتم را بیشتر کرده ام که برسم به پمپ گاز ... جلوی یک دبستان دخترانه مادری چادری و لاغر اندام دارد کوله از پشت دخترکش که تازه از مدرسه زده بیرون می گیرد ... به یک سرعت گیر ساندویچی پدر مادر دار می رسم و بهانهء خوبی ست که سرعتم را کم کنم ... دخترک به وضوح از گرمای نامتعارف اردیبهشت ماه کلافه است و مادرش تصمیم می گیرد مقنعه طوسی رنگ را از سرش بردارد ... دخترک خیلی ناباور و البته با ذوق مادر را نگاه می کند و مادر مقنعه را به سمت بالا می کشد ... دخترک به بدنش پیچ و تاب می دهد انگار که نوزادی باشد در حال تولد ... و بلاخره مقنعه در می آید و توی هوا به دست نسیم مچاله می شود ... دخترک بالا و پایین می پرد و دستهایش را تکان تکان می دهد و تقریبن می رقصد در نسیم ... هم خودش هم موهای دم اسبی طلایی رنگ قشنگش ... کات .
-
تصویر دوم :
ساعت حدود ده صبح ... حوالی دوراهی یوسف آباد ... خانم مسن شیک و پیک صندلی عقب که پیاده می شود سی دی گلچین موسیقی سنتی رسیده به آلبوم علیرضا قربانی و حالا من و یک مسافر آقا تنهاییم ... مرد میانسالی ست با ریش نامرتبی که یک زمانی پرفسوری بوده است ... یک ژیله عینهو مال من پوشیده روی لباس پاییزهء نارنجی بدرنگ و کثیفش و یک پوشهء آبی رنگ ابر و باد از آن قدیمی ها توی دستش لوله شده ... به ضبط ماشین اشاره می کند و می گوید : خدا رو شکر بلاخره یه تاکسی سوار شدیم که موسیقی خوب گذاشته باشه ... و سر حرف باز می شود اول از موسیقی و بعد سلیقه و خلقیات نسل جوان عجق وجق امروز ... یکسری حرفها و القاب خیلی زشت و خفن در موردشان به کار می برد و بعد می گوید که مدیر یک کمپ ترک اعتیاد است و از این جور جوانهای جغلهء شیشه ای و کراکی زیاد می بیند هر روز ... به این هم اشاره می کند که الان دارم برای کارهای کمپ از دفتر ریاست جمهوری می آیم و غیره ... و من رووم نمی شود بپرسم مگر دفتر ریاست جمهوری سمت عباس آباد است ؟! ... چشمهای خودش هم ریز و خمار است و زیر ناخنهای کلفتش سیاه ... موقع پیاده شدن پشتش که به من می شود قبل از اینکه در ماشین را ببندد یک لحظه شکافتگی سرتاسری خط دوخت شلوارش را می بینم که تقریبن خشتک ندارد ... مرد زیر تیغ آفتاب دور می شود و من هنوز واستاده ام ... کات .
تصویر سوم :
حذف شد ...
کاش می شد جای اون دختر بچه بود ..
سلام عرض شد
من بودم
تصویر اولی را خیلی دوس دارم خودمو جای اون دختره گذاشتم کیف کردم خدایی
سلااااام....
چقدر دلم تنگ شده بود برای این پستهای تصویریتون....
هر دو تصویر غمناکن به نظر من....تصویر دوم غمش واضع و روشنه....ولی غم تصویر اول مستتره!دختربچه هایی که از ۶سالگی مجبور میشن موهای قشنگشون رو زیر یه تیکه پارچه مخفی کنن....و لمس نسیم براشون مثل یه هدیه ی آسمونی میمونه.....رقص موهاشون توی باد....حسرتی که سالهاست به دل من و امثال من مونده.....
منظور "واضح" بود که خب اشتباه چشمی و لپی و اینا بود
این برش های کوچیک و ملموس از زندگی روزمره رو دوست دارم.
برای تصویر سوم دیر رسیدم یا از اولش حذف شده بود؟!
سلاممممم
تصویر های پر از حرفی بود...برای گفتن وو شنیدن و...فهمیدن..
ای بابا نزدیک بود با سر برم تو دیوار به هوای رسیدن به تصویر سوم..
دوس داشتم سومی رو هم بخونم اما دیر رسیدم
حجاب...همان مروارید در وجود زن...حالم را بهم می زند...
تصویر دوم هم عجیبه... خیلی...
تصویر سوم که حرف نداشت !...
تصویر اولیت یه حال و هوای خوبی داشت...شبیه نوستالوژی.....یادش به خیر!
اصلا مگه پرزیدنت مارکوپولو دفتر هم داره؟! اگه داره پس چرا یه دقیقه تو اون دفتر لامصبش نمی شینه؟!!!
خو من همش دارم تخیل می کنم تصویر 3 چی بوده!؟
تصویر اول:
خدایی چرا تومدرسه باید روسری سرشون باشه؟؟ چقدر این دخترا طفلکی هستن.. چقدر ماها طفلکی هستیم.. خوش به حال مردا تواین فصل گرما!
تصویر دوم:
چی بگم! شوکه کننده بود..
تصویر سوم:
خب چرا؟ حالا یه ذره اولشو میگفتین..
ای بابا حالا میگی حذف شد همه کنجکاو میشن... با تعریفات دکلته بانو بیشتر کنجکاو شدیییم!!
سلام رییس
با عرض ادب جهت اطلاع رسانی خدممتون عرض کنم که یکی از دفاتر ریاست جمهوری کوچه ۱۴ میرعماده...همون که شیرینی فروشی سرشه!
زیبایی رو میگیرن و میخوان که زیبا باشیم؟!!!چه جوری اونوقت؟موهای طلایی بچه ها...من عاشقشم
من عاشق این تصویراتم محسن خان !
تصویر اول عالی بود ... کاملا حسش کردم...
سلام
چی بگم
دوستان خوبها را گفتن دیگه. (از این وبلاگ نمیشه بد گفت اصلا)
دست شما درد نکنه و موفق باشی.
نظری ندارم
شایدم از خستگی دیگه مغزم نظرش نمیاد
فقط یه چیزو می دونم اونم اینه که اون سومیه خیلی داره منو کنجکاو می کنه یعنی علت حذفش چی می تونه باشه این موقع شب
خیلی خوبه بدونه هزئنه کردن سفری به تهران کردم که دلم برا ی شلوغوش یه ذره شده ........مرسییییییییی
سلام استاد............تصویر اول خاطره ی کم و بیش بعضی از ما هاست....پدرم گاهی حتی روپوش بدرنگ طوسی را هم از تنم در می آورد که از حرارت گرما و کج سلیقگی کف نکنم......تصویر دوم هم که چندشم کرد...مث همان ناخنهای سیاه و خشتک پاره....و تصویر سوم! کرگدنی که مسافر کشی می کرد!!!
کرگدن کرگدن است....همیشه!
پس شما هم سانسورچی بودی و ما خبر نداشتیم ...!
چرا حذف شد محسسسسسسسسسسسن؟ تصویر اول رویک عمر با همه وجود حس کردیم...خوش به حال اون دختر بچه
...صبح بخیر جناب کرگدن گرامی...
...فکرکنم حالا دیگه از این کات ها زیاد می بینی و ماهم میتونیم بخونیم و حض اش رو ببریم...
...تصویر سومت معماگونه شد!!..آیا مربوط به حذف چیزی یا کسی در خیابان بوده ؟!..کسی خدانکرده فوت شد..یا درختی به ضرب تبری افتاد..یا گلی چیده شد..یا بنایی فروریخت ؟!...خلاصه چی حذف شد ؟!...
خیلی قشنگ بود!
همش اومد جلوی چشمم!
میشه لینکتون کنم؟
یا به قول محمد: "با تبادل لینک موافقی؟!!!!"
زیر تیغ آفتاب اردیبهشتی ؛رقص نسیم گونه ی موهای دمب اسبی طلایی را به فراموشی سپردی و فرمان ماشین را در آغوش گرفتی تا تعادلت را بهتر حفظ کنی و بتوانی زاویه ی دیدت را تنظیم کنی برای میخ نگاه کردن به شلورای بی خشتک ؛ بلکه چیزی از محتویات آن بتواند نگاهت را پر کند و انگیزه ای شود برای تصویری دیگر.
مرد مشکوک با تمام آنچه در خشتکش ؛ دور شده و محو میشود و تو دردی مزمن در کمرت احساس می کنی !ولی همچنان ول کن ٍ فرمان نیستی . گویی آن مرد ِخمار ِ ناخن سیاه! قسمتی از هویت تو را در خشتک نداشته اش به سوی ابدیتی بی انتها می برد و آنطور که از تحرک باسنش می بارد ؛ گویی شکوه تاولهای یادگار ِ کودکی ات را به سخره گرفته است...آلبوم قربانی هم به انتهایش رسیده و تو به این می اندیشی که : نکند آن زن که زودتر پیاده شده دلیلی بر پارگی خشتک ٍ حامل ِ هویت تو باشد.
یک آن بیاد می آوری پوشه ی لوله شده ی ابر و باد را ....انگار روحی دیگر دمیده در کالبدت .... ترمز دستی را پایین می دهی و همزمان فروکش می کند هرآنجه که تابحال درگیرت کرده .... پوشه ی ابرو باد را باز هم مرور می کنی و بی اختیار با خودت زمزمه می کنی :
.
.
.
ابر و باد و مه و خیاط و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به خشتک ببری
تصویر اول رو دوست دارم و چون خودم هیچ وقت تجربش نکردم هی بیشتر علاقه مند میشم بهش.
تصویر دوم حرفی ندارم بزنم.
تصویر سوم هم که هیچی.
تصویر اول منو یاد بچگی هام انداخت
همون موقعی که از مدرسه با سرعت می یومدیم بیرون و اولین کاری که می کردیم خلاص شدن از اون مقنعه کوفتی با اون چونه مزخرفش بود
تصویر دوم رو بی خیال چیزی در موردش نمی گم
برای تصویر سوم هم دلم خیلی سوخت