رنگِ خدا

 

دیشب سر سفرهء افطار هیشکی بانو تعریف کرد که وختی بچچه بوده توی ذهنش خدا را شکل برونکای کارتون چوبین می دیده ! و بعد بچچه ها یکی یکی تصویر ذهنی شان را از خدا گفتند ... همان موقع من و کیامهر به هم نگاهی کردیم که معنی ش این بود که چقدر این سوژه جان می دهد برای یک پست سوالی نظر سنجی ! ... حالا هر کی دوست داشت تصویر ذهنی ش از خدا را توی کامنتها بنویسد ... البت ممکن است این تصویری که از خدا داریم از بچچگی تا حالا فرق کرده باشد ... عیبی ندارد می توانید هر دو تصویر را بنویسید ... تازه اینطوری بهتر است و دوستان ریزبین و نکته سنج می توانند تغییرات شخصیتی تان را هم آنالیز کنند ! ... شوخی کردم ... راستش خود من به شخصه تصویری که از خدا توی ذهنم دارم شبیه پرتوهای نور خورشید است که در یک صبح دلگیر و خنک ، ابرهای سیاه و چند لایه را می شکافند و تا زمین می رسند ...

نظرات 240 + ارسال نظر
دختری از یک شهر دور دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:42 ب.ظ http://denizlove.blogsky.com/

خدای من چشاش بنفش بود... نصفش زن بود نصفش مرد...

الان رو نمیدونم... الان دیگه خدا رو نمیبینم...

محسن باقرلو دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:44 ب.ظ

نصف زن نصف مرد با چشمای بنفش ...
جالب بوده ... و البته عجیب ...

هاله بانو دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:48 ب.ظ http://halehsadeghi.blogsky.com/

تو بچگی هام خدا رو یه چیزی تو مایه های بابانوئل تصور می کردم یه مرد مهربون با انبوه ریش های سفید ... بزرگتر که شدم خدا رو تو رنگین کمون پیدا کردم ... همون رنگین کمونی که این روزها دیدنش آرزو شده ....
.
.
.
امروز برای عیادت رفته بودم بیمارستان ... یه پسر خیلی قشنگ(شما حتما فکر کنید به چشم برادری بهش نگاه می کردم) رو تخت رو به رویی بستری بود ... کنجکاو شدم که ببینم چشه گفتن یه رگ خریده بود که وقتی براش پیوند کردن با بدنش سازگار نشده و باعث سیاهی و ورم شده ... پیش خودم گفتم بهتره خدا زودتر استعفاش رو اعلام کنه تا قبل از این که رسما کنار گذاشته بشه ....

پاییز بلند دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:58 ب.ظ

اقا یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تکلیف ما رو روشن کن!
چرا ایده ی هیشکی رو زدی به نام یکی دیگه؟
تقلب کردی؟ از تو افطار سامی درآوردی؟ عامل بیگانه؟!
هیشکی بانوی خودمونو سرکوب کردی چاقال؟
این سامی کیه که با یَک نظام مهندسی از پیش تعیین شده از تو افطار اونم با تقلب و همکاری اون کیامهر فاسد در آوردی؟ هان؟!!!!

پاییز بلند دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:00 ب.ظ

اون خدا چش قشنگه خیلی جیگره ترسناکی بید...
الان تصورش کردم٬ جفت کردم!

پاییز بلند دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:04 ب.ظ

احتمالن یه نصفه ایشم خنثی بوده!
نصف زن٬ نصف مرد و برای حفظ عدالت بقیشم خنثی

کاپوچینو دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ب.ظ http://capuccino.blogfa.com

خدا شبیه یه مرد بود که رو سرش یه تاج بود با یه عصایی که سرش قلمبه هست و طلاییه!
رو یه صندلی نشسته و همیشه سرش به سمت پایینه و انگار داره همه رو میپاد...
هنوز هم همونجوریه.
همون مرد که من خیلی دوسش دارم.
اما ...
خب آدم بدیم من!

فرزانه دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:21 ب.ظ http://www.boloure-roya.blogfa.com

طبق تعالیم گرانمایه ای که من و هم سن و سالام داریم خدا رو یه مرد ظالم و ستمگر تصور میکردم که نشسته ببینه کی نماز نمیخونه یا روزه نمگیره یا 4 تا زلفش از زیر روسریش بیرونه تا از گیس آویزونش کنه . کلا معلم های تربیتی و دینی تصویر مهربونی از خدا برای ما نکشیدن.
اینجا هم تصور خدا با لباس های مردونه کم نیست!
اما الان هم تصورم از خدا یه مرد هست منتها مردی که اصلا یادش نیست بنده هایی هم داره! بی خیال زمین و موجوداتش شده و رفته سراغ یه دنیای دیگه. شاید داره مریخی ها رو کامل خلق میکنه.

گنجشکک توییتباز دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:28 ب.ظ http://twitt.blogsky.com

نقاشی های ساده از آدمها یادتونه
همون یه گردی برای سر، سه چهار تا خط شکسته برای دست و پا، که گاهی متحرک هم ساخته شده اند!
( نمونه اش را براتون پیدا می کنم میذارم و گذاشتم تو این پست خودم که باعجله به خاطر شما آپ کردم:)
http://twitt.blogsky.com/1390/05/31/post-43/

خدایی که بچگی ها متصور نبودم، اگه بودم یادم نیست!
اما حالا
خدای من یک
نقاش است که
داره همون نقاشی های ساده شو نگاه می کنه که دارند با هم می جنگند و می خندندو .... و یک روز دور هم جمع شدند ببینند نقاششون را می تونند تصور کنند یا نه!

تشکر از احسان پرسا! لازم بود یک متن اصیل بخونیم مرسی.

تیراژه دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

دقیقا الان میخواستم بگم چرا هیچ کس خدا رو یه زن تجسم نمیکرده و نمیکنه؟!
نهایتا یه تصور مثل دنیز که نیمی زن و نیمی مرد..
اکثر کسانی که خدا رو به قالب انسان دیدند اون رو مرد تصور کردند!!!
جالب نیست؟
شاید چون پیامبرها هم فقط مرد بودند!!مریم مقدس هم مقدس شد چون مادر عیسی بود!
میدونم کامنتم بی ربطه...و موضوع در مورد تصورمونه و همین.. ولی واقعا این قضیه عحیب بود برام!شرمنده

محسن باقرلو دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:34 ب.ظ

آره سوال جالبیه ...
منم یاد ندارم تا حالا کسی گفته باشه
که خدا رو توی ذهنیاتش یه زن تصور میکنه !
( خواستم یه چیزی بگم
ولی دیدم آدم عاقل الکی شر درست نمی کنه !! )

تیراژه دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

ضمنا اصلا تو کامنت قبلی داعیه ی فمینیستی ندارم ها!
فقط برام سوال برانگیز شده بود.. همین!!

امیرحسین... دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:39 ب.ظ

اون روزا وقتی اسکناس صد تومنی جلوی نور آفتاب می گرفتم یک طرحی توش مشخص می شد که فکر می کردم خداست...

محسن باقرلو دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:44 ب.ظ

امیر حسین عزیز
چقدررر جالب و عجیب ...

محسن باقرلو دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:45 ب.ظ

حق با حمید چند ضلعیه ...
کامنتای این پست جددن خوندنی ان ...

فرزانه دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:47 ب.ظ http://www.boloure-roya.blogfa.com

خدا خدای شما مردهاست شهریار گرامی. حداقل تو این مملکت که خدا و قانون و .... همه چی با شماست. برین حالشو ببرین
خوبه حالا هیچی نگفتین. ولی من از همین جا اون لبخند پرمعنی تون رو دارم میبینم (آیکون یه آدم آتیش بیار معرکه)

بهار(سلام تنهایی) دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ب.ظ

همیشه از بچگی بهمون میگفتن خدا نوره و برای من خورشید بود ..به روشنی یه روزه افتابی .. دور بود و اون بالا تو آسمون ..ولی به طرز عجیبی وقتی بزرگتر شدم خدا یه دست بزرگه رو شونه م که هر لحظه حسش میکنم و گاهی اوقات هم تو لحظه های خطر انگار نگه می داره منو ...نزدیکه بهم نزدیک تر از نفس ..قبول دارم انا الحق رو ...

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:01 ق.ظ

سلامم
خدای بچه گی من شکل خاصی نداشت..ولی فکر می کردم یه گوله نوره که پشت ابرها پنهان شده...
و نی دونم چرا همش حس می کردم صدای خوشگلی داره
.
و خدای الان من با این که می دونم شکل نداره به صورت های مختلف تصورمی کنمش..
ولی بیشتر از همه شبیه بارونه برام..

الی... سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:01 ق.ظ

خدا رو تو بچگیام یه مرد با لباس سربازی تصور میکردم با تجهیزات کامل و چهره ای مبهم ...ولی مقتدر و مهربون .

محسن باقرلو سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:09 ق.ظ

چقدررررر کامنتای این پست عجیب غریب و متنوعه !

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 ق.ظ

میدونی چرا شکل بارون تصور می کنم...
چون بعضی وقت ها وقتی منتظرش نیستی می باره و دیوونه ات می کنه...
و بعضی وقت ها ساعت ها ..سال ها و قرن ها منتظر باریدنش هستی..

رضا فتوحی سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:17 ق.ظ http://www.negasht.blogsky.com

سلام
محسن خان سپاس گذارم
در همین مدت اندک و چند باری که افتخار حضور در جمعتان برایم حاصل شد٬ در کنارتان حظ فراوان بردم. اینگونه زیستن در چنین زمانه ای هنر است و داشتن دوستانی چون شما مایه ی خوشحالی است.
من آنجایی نیستم و آنجا نخواهم ماند. امیدوارم دوست باشیم و بمانیم...
ارادت مند شما

کیامهر سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ق.ظ

دیروزم گفتم
بچگی هام خدا رو شبیه امام خمینی تصور می کردم
یه پیرمرد با صورت پر از جذبه و اخمو و با ریش سفید
شاید واسه همین بود که روز ۱۵ خرداد ۶۸ وقتی آقای حیاتی گفت که امام خمینی مرده خیلی گریه کردم
وقتی امام مرد و خدا نمرد فهمیدم که اشتباه کردم
الان تصورم از خدا گیج و گنگه
معلومه چیزی رو که نمیشه تصور کرد توضیح هم نمیشه داد

آناهیتا سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:31 ق.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

محمد خودمون خداش زن
مامان منم خدای بچگی هاش زن!
میگه یه خانمی که موهای بلندم و می بافت! ظاهرا خواب مو بافتن و تو کودکی خیلی می دیده! احساس می کرده آدم تو خواب خداست!

کیانا سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:34 ق.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

بچچه که بودم تصورم از خدا یه پیرمرد با ریشای سفید و بلند و صورت مهربون تو ابرا بود که هروخ سرمو بالا میگرفتم بهم لبخند میزد ...

اما الان نمیدونم واقعن تصورم از خدا چیه ...

ری را سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:38 ق.ظ http://ruzhaayebaaraani.persinblog.ir

خوب که فکر می کنم تو بچگیم تصویری از خدا نداشتم این یعنی این که اصلا به خدا فکر نمی کردم
عجب آدم بی شعوری بودم باعث شرمندگیه
ولی الان فقط نوری که تو آسموناست

وروجک جیغ جیغو سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:38 ق.ظ http://jighestan.blogfa.com


ای واااااااااااااای میشه من نگم
اگه بگم همتون می خندید
البته الان که خودم بهش فکر می کنم دارم ریسه می رم از خنده از بچگی هم همین بودهوو هست

وروجک جیغ جیغو سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:41 ق.ظ http://jighestan.blogfa.com

ای وااااااااااااااااااااااای الان که دارم کامنتا رو می خونم میبینم خیلیا مثل منفکر می کنن
کیامهرو امیر حسین
بهم نخندیدااااااااا

فرشته سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:41 ق.ظ http://surusha.blogfa.com

من همیشه خدا رو نور تصور میکردم...همیشه تو آسمون دنبالش بودم...مخصوصا وقت غروب...همیشه حس میکردم انتهای افق ...اون دورها نشسته و بنده هاشو نگاه میکنه...

چقدر دلم میخواست میرفتم تو بغلش...هنوزم دلم میخواد...

رها سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:46 ق.ظ

دیدین ماه شب چهارده رو؟ یه لکه هایی روش هست؟
من همیشه فک میکردم اون خداست و چون از ما دوره ، اینجوری دیده میشه!

دکولته بانو سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:59 ق.ظ

راستش تصویری که از خدا داشتم ... دقیقا آقای قرائتی بود که هر شب وقتی مامان تلویزیونو روشن می‌کرد و به صحبتاش گوش می‌داد ... من خدای محبوب و مهربون و همیشه لبخند به لبمو می‌دیدم ... حتی یه تصویر روشن از خونمون دارم که مریض بودم و جلوی تلویزیون خوابیده بودم و با یه حس فوق‌العاده نگاش می‌کردم ... شاید برای همین علاقه‌ی کودکیم بود که تو نوجوونی تو مسابقه‌هاش همیشه شرکت می‌کردم و کلی جایزه می‌گرفتم ... و هنوز هم حس فوق‌العاده خوبی بهش دارم و حس می‌کنم حتی اگه آدم بدی باشه ( که امیدوارم واقعا امیدوارم نباشه ! ) یه جورائی دوستش دارم ... و اگه تلویزیونو روشن کنم، و ببینم داره صحبت می‌کنه، اگه حس و حال داشته باشم، به احترام اون روزا و حسم بهش، به حرفاش گوش می‌دم ...
تصویر امروزم از خدا ... خدای بزرگ خودم ... و خدای بزرگ جهان ... یه چیزی تو مایه‌های همین عکسه که گذاشتی ... فقط خیلی خیلی عظیم‌تر و باشکوه‌تر ... یه چیز زیبا و باشکوه که خیلی روشن نیست و برام مرموزه ... شاید حتی یه دریای طوفانی توی شب ... یه جنگل عظیم ... و روشن ترین تصویرم یه آسمون آبی ابریه ... با تابش‌های اشعه‌های خورشید ... که حال آدمو خوب می‌کنه وقتی بهش نگاه کنه ... فکر کنه ... که احساسات مختلفی به آدم دست می‌ده با تصورش ... عشق ... ترس شیرین ... وابستگی ... عشق ... عشق ... عشق ... و لمس ابهتش ... نمی‌تونم خوب توضیح بدم ... مثل وقتی که به دریای طوفانی شب نگاه می‌کنی ... یا جنگل ... یا کوه ... که با دیدن همه‌ی همه‌ی اینها ابهتش می گیردت و بی اختیار می‌گی الله اکبر ... بس که ... عظیمه ... عظیم ...

کیانا سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:03 ق.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

خیلی قشنگ بووود دکولته بانوووووو

آخرین فرصت سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:05 ق.ظ http://jazbevitamin007.blogfa.com

تمام لحظه های من تصویری از خداست .....

آخرین فرصت سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:09 ق.ظ http://jazbevitamin007.blogfa.com

در همین راستا یه پست نوشته بودم که بد نیست ملاحظه کنید .

http://jazbevitamin007.blogfa.com/post-298.aspx

مریم همسفر شیرزاد سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:36 ق.ظ

از بچگی تا همین ۳ ماه پیش خدای منم یه پیرمرد بود که انگار صورتش پشت بخار محو بود
ولی میتونستم ببینمس
یه پیرمرد با ریش بلند سفید که داره مثل بابایی که شیطونیا ی بجه شو میبینه و زیر لبی میخنده نگام میکنه
دستش مهربون بود و هر وقت دلم میگرفت احساس میکردم سرمو گذاشتم رو پاش و اون داره موهامو نوازش میکنه و به حرفم گوش میده.
بخاطر همینم همیشه از این شعر رضا صادقی که میگه:
منو تو آغوشت بگیر خدا٬ میخوام بخوابم
تو تنها کسی بودی که دادی جوابم
منو تو آغوشت بگیر میخوام برات بخونم
روی زمین چقدر بده میخوام پیشت بمونم

کیف میکردم و بلند برای خودم زمزمه ش میکردم و یه دست مهربونو حس میکردم ولی الان..........
تصورم اینه که یه پیرمرده که ریشاش کوتاه تره و شیرزادو گرفته کنارش و شیرزاد داره بهش میگه بذار من مریمو بیارم و اونم میخنده و به همه ی اونایی که اطرافشن میگه : نه٬ صبر کنین ببینم ایندفعه چجوری میشه خالشو گرفت و ایندفعه که حالشو بگیرم چیکار میکنه
یه پیرمرد که منتظره یه حرکت اشتباه یه به قول بعضیا کفر گفتنه تا دوباره زورشو بهت نشون بده و بگه خفه شو٬ دیدی من زورم از تو بیشتره؟
ازش میترسم
ازش میترسم و فقط سکوت میکنم و منتظر حال گیری بعدیشم
دیگه یه دست پر محبت نمیبینم
یکیو میبینم گه با لگد پرتم کرده بیرون

محسن باقرلو سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:37 ق.ظ

مریم عزیز ...
واقعن نمی دونم چی بگم ...

شب شراب سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:44 ق.ظ http://www.shila1120.blogfa.com

خدای کودکی های منم یه پیرمرد مهربون با ریشای شبیه بابانوئل بود..../

حالا یه چیز بامزه بگم../ کلاس پنجم که بودم یکی از دوستام می گفت که خدا یه خانوم خوشگله ../ ولی هرچقد بهش اصرار کردم که بگه چه شکلیه ..نگفت../ با حرفایی که می زد کلی سرکارمون میذاشت../

م . ح . م . د سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:47 ق.ظ http://baghema.blogsky.com/

فک میکنم فقط خدای من یه خانوم بوده ! نه ؟!

بهار سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:53 ق.ظ

سلام

خدای بچگی های من یه ابر بود که همیشه لبخند میزد...:)

محسن باقرلو سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:55 ق.ظ

البته چیز خیلی عجیبی نیست محمد جان
چون معمولن خدای هر مردی یه زنه ولی خب روشون نشده بگن بچچه ها !

شب شراب سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:59 ق.ظ

ئه پس بی دلیل نیست که خدای خانوما هم از جنس مرد است../و اینکه بخاطر ترس از گناهی که همیشه تو گوشمون خوندن../ اونو پیرمرد تصور کردیم../ ولی گرخ گجالاردان../ ((:

یوخ بابا نه گورخماخ یری وار گوجالاردان ؟!
بیر عتیقه توفنگ کی گولله لرین آتوپ ایندی آسلویوپ لار دیوارا !!

مومو سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:02 ق.ظ

من هیچ وقت بیرون دنبال خدا نگشتم
حتی وقتی بچه بودم
همیشه فکر می کردم خدا توی قلبمه
وقتی دلم می گرفت فکر می کردم ناراحته... وقتی یه کار خوب می کردم و دلم غنج می رفت خیال می کردم خوشحال شده... الان ولی فک کنم خدم کوچ کرده تو سرم! دیگه مثه سابق تو دلم نیس.

شب شراب سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:11 ق.ظ

دمتون گرم../ ولی یادمون باشه که گاهی وختا ممکنه تو همون تفنگ کهنه .. گلوله ی پدر سوخته ای گیر کرده باشه../ ((:

شب شراب سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:15 ق.ظ

حالا اون گلوله رو بیخیال../ نصف شبی یه موجه ی پدر سوخته رفته تو چشمم..نمی دونم چیکارش کنم../ کم مونده شبیه رئیس دزدان دریایی بشم.. )):


Laahig سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:17 ق.ظ http://laahig.blogfa.com

تصویر خدای دوران کودکی من, از کتاب مصور "رباعیات خیام" پدرم ریشه گرفته و همیشه یه پیرمرد بود با موهای بلند و ریش بلند سفید. نگاهش میتونست مهربون باشه و یا خشمگین و این نگاه بستگی به حال و روزم داشت و اینکه چه صفحه ای از کتاب رو ورق میزدم.

حالا اما, خدای من , "خودمم". دیگه "مرد" نیست. تازه شیطونی هم میکنه بعضی اوقات.
برش داشتم و با خودم آوردمش از ایران بیرون, آخه خدای من اصلیتش ایرونیه, هر چند که بعضی اوقات باهاش انگلیسی هم حرف میزنم.
خدای من مجبوره به حرفهام گوش بده, به همه ی غر زدن هام و به همه ی گریه ها و خنده هام, آخه وقتی آدم یه "خر شرکی" مثل من رو می آفرینه, خودشم باید پاش واسته. خدای من روزهای آفتابی که پر از ابر هست, منو با شیطنت نگاه میکنه و منم برای تشکر, بهش چشمک میزنم اونم با عکس گرفتن

محسن باقرلو سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:18 ق.ظ

شراب جان
من شنیدم پیرا
خدای مژه در آووردن
از توو چشم دزدای دریائی ان !!

شب شراب سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:23 ق.ظ

البته اگه سویی تو چشماشون مونده باشه.. می دونید که مژه در آووردن کاریست بس حساس ../ ((:

تیراژه سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:56 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

جناب باقرلو و شب شراب جان راحت اختلاط بفرمایید و اصلا به فکر ما فارس زبونهای بیچاره نباشید ها که عینهو چی موندیم تو خماری این دیالوگهای گهر بار شما عزیزان!

شب شراب سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:04 ق.ظ

تیراژه جون الان برات زیر نویس میام:

من گفتم که: باید از پیرمردا ترسید../

جناب باقرلو فرمودن که: نه بابا../ پیرمرد که ترس نداره../ مثل یه تفنگ عتیقه می مونه که گوله هاشو شلیک کرده و الان به دیوار آوییزونش کردن../ ((:

دکولته بانو سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:23 ق.ظ

بسم تعالی
صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد !

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.