رنگِ خدا

 

دیشب سر سفرهء افطار هیشکی بانو تعریف کرد که وختی بچچه بوده توی ذهنش خدا را شکل برونکای کارتون چوبین می دیده ! و بعد بچچه ها یکی یکی تصویر ذهنی شان را از خدا گفتند ... همان موقع من و کیامهر به هم نگاهی کردیم که معنی ش این بود که چقدر این سوژه جان می دهد برای یک پست سوالی نظر سنجی ! ... حالا هر کی دوست داشت تصویر ذهنی ش از خدا را توی کامنتها بنویسد ... البت ممکن است این تصویری که از خدا داریم از بچچگی تا حالا فرق کرده باشد ... عیبی ندارد می توانید هر دو تصویر را بنویسید ... تازه اینطوری بهتر است و دوستان ریزبین و نکته سنج می توانند تغییرات شخصیتی تان را هم آنالیز کنند ! ... شوخی کردم ... راستش خود من به شخصه تصویری که از خدا توی ذهنم دارم شبیه پرتوهای نور خورشید است که در یک صبح دلگیر و خنک ، ابرهای سیاه و چند لایه را می شکافند و تا زمین می رسند ...

نظرات 240 + ارسال نظر
آناهیتا دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:09 ب.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

اول

paizeeboland دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:10 ب.ظ

Doroooooooooooooooooooooood
2
.
.
bekhonam biam

paizeeboland دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:11 ب.ظ

Koftet beshe Anna

محسن باقرلو دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:12 ب.ظ

سلام محسن جان
امکان فارسی نوشتن نداری ؟

محسن باقرلو دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:13 ب.ظ

اگه امکانشو نداری که هیچچی
ولی اگه از گشادیه شیرمو حلالت نمی کنم !

آناهیتا دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:13 ب.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

سوال جالبیه
خدا در بچگی من شبیه یک پیرمرد بود با ریش های بلند و سفید...پیرمردی که از تیر چراغ برق جلو در خونه ی مادربزرگ هم بلندتر بود! و هیچ وقت زیر شلواری راه راه نمی پوشید! ( از زیر شلواری راه راه خیلی بدم میاد! ) همیشه از بند شلوار استفاده می کرد! بندش هم قرمز بود!
ذهنیت الانم و نگم خیلی بهتره!

محسن باقرلو دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:15 ب.ظ

مرسی آناهیتای عزیز
کاش تصویر الانت رو هم می گفتی واسمون ...
در هر حال ممنون که چراغ اولُ روشن کردی بچچه !

ف@طمه دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:16 ب.ظ http://zarafekocholo2.blogfa.com/

تصویر من همیشه این بوده
http://s2.picofile.com/file/7121826020/273819_blessed.gif

آناهیتا دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:16 ب.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

دروووووووووووووووووووووووود جناب پاییز بلند
حالا من یه بار اتفاقی اول شدم!
کلام شما رو نوعی تشویق می دونم!

محسن باقرلو دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:22 ب.ظ

محسن چاقال !
بذار تصویر ذهنی تو رو خودم حدس بزنم ! :
یه بی پدر مادر قوی هیکلی که توو عرش کبریایی ش روی یه تخت بزرگ لم داده و گیلاس شراب شیراز دستشه و دورش پره از حوری های سکسی ملل مختلف !!

تیراژه دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:22 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

سلام
بچه که بودم خدا یه مرد کت و شلواری قدبلند و جدی و مهربون بود...یه چیزی شبیه بابا لنگ دراز کارتون جودی ابوت...یا بهتر بگم...یه چیزی شبیه پدرم....

حالا...گاهی شبیه بخار سونا می بینیمش که داره تو حجم پیش روم موج میزنه...
گاهی هم شبیه نور آفتاب راه راهی که از لای کرکره ها پهن میشه کف اتاق

چه خوب که کامپیوترتون درست شد قربان

محسن باقرلو دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:23 ب.ظ

جان من کف کردی از اینکه زدم توو خال ! درسته ؟!!
کف دستمی ملخک !!!

محسن باقرلو دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:24 ب.ظ

ممنون تیراژهء عزیز ...
نور آفتاب راه راهی که از لای کرکره ها پهن میشه کف اتاق
چقدر قشنگ بود ...
زیاد ممنون ...

پاییز بلند دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:32 ب.ظ

درووووووووووووووووووووووود

رفتم ادای این تنگارو در بیارم بیام فارسی بنویسم تا خدایی نکرده ما رو از نعمت شیر دادن از اون پستونای بولوریت محروم نکنی چاقال
.
.
.
بچچه گیام تصورات خاصی از خدا داشتم که بنا با شرایط تغییر میکرد.. مثلن اگه با اون خریت های اجتماع خشک و بسته ی اطرافم تو دوران کودکی میترسوندنم و برای نموده شده حوالم میدادن به خدا٬ سگ آقای پتی بل رو تصور میکردم که آب از دهنش آویزونه و میخواد گاز بگیره... اما بر خلاف اینی که گفتی: یه بی پدر مادر قوی هیکلی که توو عرش کبریایی ش روی یه تخت بزرگ لم داده و گیلاس شراب شیراز دستشه و دورش پره از حوری های سکسی ملل مختلف !! تصور الانم از خدا این نیست..
تو که میدونی من آدم رکی هستم ٬ الانم مگم تصوراتم از خدا چه جوریه هرکی خوشش نیومد حق نداره بیاد ادای تنگا رو دربیاره و تریپ نصیحت برداره٬ جهت اطلاع من نمی شوم ارشاد و عاشق تصورات و عقاید خودمم اینو هم پای خودخواهی نزارین یا هرچی..
.
.
تو کامنت بعد میگم خدای الانم چه شکلیه:

پروین دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:32 ب.ظ

من هم تو بچگیهام به خدا که فکر میکردم، شبیه نور بود برام. یه نور همه جا گیر.
الآن که بزرگ شده ام!! خیلی به خدا فکر میکنم اما تجسمش نمی کنم. نمیدونم چه جوری بگم برام مثل یه معنی است. یه واقعیتی که وجودش را قبول کرده ام و به چگونگی و چه شکلی اش فکر نمی کنم.

پاییز بلند دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:41 ب.ظ

خدای الان: دلم براش میسوزه.. یه موجود سردر گم و روانی که به شیزوفرنی٬ اسکیزوفرنی و مازوخیسم حاد مبتلا شده و دیگه دارو هاشم آرومش نمیکنه٬ این موجود بیمار الان تو ذهنم شبیه یه کارگردانه شکست خورده میمونه که از بازبینی دوباره دوباره و دوباره فیبمای مسخرش مث سگ لذت میبره و از اینکه میبینه بازیگرای نقش های مختلف فیلماش سرنوشت دردناکی دارن کیف میکنه.. اما این فقط یه قسمتشه.. بعد این یارو (خدا) با اینکه مث سگ خوشحاله و می خنده و در حالی که یه بسته آرامبخش قوی میندازه بالا و رو لباش خنده های عصبی نشسته بغش میکنه.. دلش به حال خودش میسوزه.. دلش به حال تنهاییاش.. به اینجا که میرسم دلم میخواد برم بغلش کنم و بهش بگم سرتو بزار رو شونم٬ گریه کن.. خودتو خالی کن.. من اینجام.. پیشت..
.
.
.
دلم براش میسوزه.. کاش میشد معالجش کرد.. چن وخت پیش.. خیلی وخت پیش از یه یکی از فرشته هاش شنیدم که میگفت خدا رو آخرین بار وختی داشته سیگار میکشیده و با لباس مبدل از عرش فرار کرده و تو خیابون از کبریا دور میشده٬ دیده.. به اینجا که میرسم فاگین پیر میاد جولو چشام.. با موسیقی متن سیلاس.. همون موسیقی فولوت.. خدا با یه بارونی مندرس و بلند٬ همون بارونی فاگین پیر تو بینوایان در امتداد جاده کم کمک دور میشه.. بازم دلم براش میسوزه و ...

یکی دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:43 ب.ظ

خیلی جالبه
وقتی خط اول پست تون رو خوندم شکه شدم. چون منم بچه گی هام خدا رو مثل برونکا میدیدم.
الان به خودم زحمت نمی دم هیچ تصوری ازش داشته باشم. فکر می کنم شاید نور باشه

دخترآبان دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:49 ب.ظ http://fmpr.blogsky.com

نمیدونم چرا اما همیشه تو ذهنم یه بابانوئل بود ... البته اونم خیلی محو ...

علیرضا دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:54 ب.ظ http://yek2se.blogsky.com/

یه کوه سر به فلک کشیده که نصفش بالاتر از ابراست ... و خدا تو اون قسمت بالایی داخل یه غار خیلی بزرگ با اون هیکل گنده و قد بلند ... با یه پالتوی سیاه ... نشسته از تلویزیونایی که جلوشه ماها رو تماشا میکنه !!!

علیرضا دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:56 ب.ظ http://yek2se.blogsky.com/

ولی الان مثل آسمونه برام ... مثل ابرای سفید ... !

پاییز بلند دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:57 ب.ظ

گلابی خان باقرلو تصور بچچه گیهاتو نگفتی٬ تو بچچه گیهات تصورت از خدا چی بود؟
.
.
.
.
.
یه قزوینیه بی رحم که شبا میومد پشت در اتاقت !! هوم؟!

دخترآبان دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:02 ب.ظ http://fmpr.blogsky.com

اووووووووووووی پاییز بلند :دی الان کرمم نمیاد چ کنم ؟! :))

محسن باقرلو خوبی ؟ :دی ( چ ربطی داشت الان ؟؟؟ :)) )

حمید دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:06 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

- سوژه محشریه!...خیلی دوس دارم جوابای بچه هارو بخونم...

- بچه که بودم تصویری که از خدا داشتم یه آخوندی بود توو مایه های قرائتی! ...باور کن جدی میگم!...
و حالا...یاد آسمون ابری میفتم...نمیدونم چرا...

م . ح . م . د دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:10 ب.ظ http://baghema.blogsky.com/

بچچه که بودم ، خدا برام مثه یه خانوم خیلی خوشگل و مهربون بود ...

الان نمیدونم دقیقا چی باید بگم ! اما وقتی بارون میاد یا وقتی میرم کنار دریا خدا رو بیشتر حس میکنم ... هرچی فک کردم تصورم از الانه خدا رو بگم هیچی نشد که بگم !

پاییز بلند دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:13 ب.ظ

من برم تا خدا سوسکم نکرده
.
.
.
.
این که خدا سوسکت میکنه رو هم هر وخت شنیدم و میشنوم تصور میکنم خدا همون جادوگر زشت پیرست که یه جارو لای پاشه بعد شبا تو خونش تو یه دیگ بزرگ و وحشتناک معجون درس میکنه که بپاشه رو آدما سوسکشون کنه.. دقیقن شکل همون جادوگره که یه دختره خوشگلو با سحر به قورباقه تبدیل کرده بود و بعد پسر پادشاه به همسری گرفتش و اون دختره بدبخت مادرمرده نجات پیدا کرد..
.
.
.
.
.
قرصهای لاغری دکتر جیمر!
داروی ترک اعتیاد نچرال ولز!
داروی تقویت جنسی گلدن باکس!
بعضی وختا تصور میکنم این آگهی هارو خدا داده به این کانالهای تخمی فارسی که وسطش فیلم پخش میکنن!
مهاجرت به کانادا! داروی افزایش قد.. داروی حجو دهنده و اونجوری کننده! داروی...
.
.
گه به قبر این دیوثا با این تبلیغات تخمیشون٬ انگار همه ی ما ایرانیا آدمای قد کوتاه چاق بی چیز و خایه ای هستیم که شدیدن معتادیم٬ مملکته داریم؟!
دیروز خیر سرم اومدم بشینم یه فیلم ایرانی که برای دفعه ی شونصد هشتادومین ملیون باروم داشت میزاشت و ببینم همش همین تبلیغا بود!!!
.
.
.
لارجر باکس طلای را با پکیج استثنایی تهیه نمایید
.
.
.
ای خوار- مادرتو دکتر جمیز!

یک نفر دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:13 ب.ظ http://qeteh.blogfa.com

فک کنم من هم خدا رو توی تصورات شبیه این عکس می دونستم !

احسان پرسا دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:30 ب.ظ http://sahelneshin.parsiblog.com

راستش با توجه به اینکه دقیقا در سالروز شهادت مولا علی قرار داریم و از آن جا که امیرالمومنین میراث گرانبهایی درباره موضوع مطرح شده در این وبلاگ دارد ، مناسب دیدم نظر ایشان را هم برای دوستان بازگو کنم. البته ترجمه فارسی واقعا از زیبایی کلام مولا می کاهد اما در هر صورت خالی از لطف نیست :

احسان پرسا دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:32 ب.ظ http://neshin.parsiblog.com


آغاز دین شناخت اوست، و کمال شناختش باور کردن او، و نهایت از باور کردنش یگانه دانستن او، و غایت یگانه دانستنش اخلاص به او، و حدّ اعلاى اخلاص به او نفى صفات (زائد بر ذات) از اوست، چه اینکه هر صفتى گواه این است که غیر موصوف است، و هر موصوفى شاهد بر این است که غیر صفت است. پس هر کس خداى سبحان را با صفتى وصف کند او را با قرینى پیوند داده، و هرکه او را با قرینى پیوند دهد دوتایش انگاشته، و هرکه دوتایش انگارد داراى اجزایش دانسته، و هرکه او را داراى اجزاء بداند حقیقت او را نفهمیده، و هر که حقیقت او را نفهمید برایش جهت اشاره پنداشته، و هر که براى او جهت اشاره پندارد محدودش به حساب آورده، و هرکه محدودش بداند چون معدود به شماره اش آورده، وکسى که گوید: درچیست؟حضرتش رادرضمن چیزى درآورده، وآن که گفت:برفرازچیست؟آن را خالى از او تصورکرده.

احسان پرسا دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:33 ب.ظ http://sahelneshin.parsiblog.com

ازلى است و چیزى بر او پیشى نجسته، و نیستى بر هستى اش مقدم نبوده، با هر چیزى است ولى منهاى پیوستگى با آن،
و غیر هر چیزى است امّا بدون دورى از آن، پدیدآورنده موجودات است بى آنکه حرکتى کند و نیازمند
به کارگیرى ابزار و وسیله باشد، بیناست بدون احتیاج به منظرگاهى از آفریدهایش، یگانه است چرا که او را مونسى نبوده تا به آن انس گیرد و از فقدان آن دچار وحشت شود.

احسان پرسا دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:34 ب.ظ http://sahelneshin.parsiblog.com

بى سابقه ماده و موادْ مخلوقات را لباس هستى پوشاند، و آفرینش را آغاز کرد، بدون به کارگیرى اندیشه و سود جستن از تجربه و آزمایش، و بدون آنکه حرکتى از خود پدید آورده، و فکر و خیالى که تردید و اضطراب در آن روا دارد. موجودات را پس از بهوجود آمدن به مدار اوقاتشان تحویل داد، و بین اشیاء گوناگون ارتباط و هماهنگى برقرار کرد، ذات هر یک را اثر و طبیعتى معین داد، و آن اثر را لازمه وجود او نمود، در حالى که به تمام اشیاء پیش از بهوجود آمدنشان دانا، و به حدود و انجام کارشان محیط و آگاه، و به اجزا و جوانب همه آنها آگاهوآشنا بود.
سپس خداى سبحان جَوها را شکافت، و اطراف آن را بازگشود، و فضاهاى خالى را در آن ایجاد کرد.
آن گاه آبى را که امواجش درهم شکننده، و خود انبوه و متراکم بود در آن فضاى باز شده روان نمود. آن را بر پشت بادى سخت وزان و جنباننده و برکننده و شکننده بار کرد، به آن باد فرمود تا آب را از جریان بازدارد، و آن را بر نگهدارى آب تسلّط داد، و باد را براى حفظ حدود و جوانب آب قرین گماشت. فضا در زیر باد نیرومندْ گشاده و باز، و آب جهنده بالاى سر آن در جریان. سپس باد دیگرى بهوجود آورد که منشأ وزش آن را مهارکرد، وپیوسته ملازم تحریک آبش قرارداد، و آن را به تندىوزانید، و از جاى دورش برانگیخت، آن را به برهم زدن آب متراکم، و برانگیختن امواج دریا فرمان داد.
باد فرمان گرفته آب را همچون مشک شیرکه براى گرفتن کره بجنبانند به حرکت آورد، وآن گونه که درفضاى خالى مىوزد برآن سخت وزید، اولش را به آخرش، و ساکنش را به متحرکش برمى گردانْد، تا آنکه انبوهى از آب به ارتفاع زیادى بالا آمد، و آن مایه متراکم کف کرد، آن گاه خداوند آن کف را در هواى گشاده و فضاى فراخ بالا برد، و آسمانهاى هفتگانه را از آن کف ساخت، پایین ترین آسمان را به صورت موجى نگاه داشته شده، و بالاترین آن را به صورت سقفى محفوظ و طاقى برافراشته قرار داد، بدون ستونى که آنها را برپا دارد، و بى میخ و طنابى که نظام آنها را حفظ کند. آن گاه آسمان را به زیور ستارگان و روشنى کواکب درخشان آرایش داد، و آفتاب فروزان و ماه درخشان را در آن که فلکى گردان و سقفى روان و صفحه اى جنبان بود روان ساخت.

احسان پرسا دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:34 ب.ظ http://sahelneshin.parsiblog.com

البته خطبه توحیدیه بازم ادامه داره اما مشت نمونه خرواره ..
اینم سهم ما !

وانیا دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:35 ب.ظ

بچه که بودم بابا خیلی کتاب داشت رو یکیش که جلد طلایی رنگ داشت یه مرد جنتلمن بود یه روز به آبجیم گفتم این خداست کلی بهم خندید اما همش برام خدا بود همش نیگاش میکردم و باهاش حرف میزدم مدیونی اگه فکر کنی بچچه ی خل وضعی بود

الان تصورم از خدا چیزیه که نیست میدونی خودمو کور فرض میکنم تا اونو موجود
ینی گاهی حضورشو حس میکنم نه نور نه گرما نه هیچی گاهی حضورش حس میشه
مدیونی اگه فکر کنی الان یه عاقله زنما

پاییز بلند دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:40 ب.ظ

خدا با ماست٬ ماست با نون سنگک خدایی تومن!
اگه خدا با ماست پس کی با شماست؟ یا اگه خدا با شماست کی با ماست؟
.
.
.
بریم تا خدا با موتور سواراش نیومده

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
خودت فهمیدی محسن..
خیلی کثافتی بچچه!
.
.
.
اینجا آیکون خنده ی موذیانه شدید نداره؟!
.
.
.
.

[ بدون نام ] دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ب.ظ

راستش من خدا رو مثل آقا مدیرا می‌دیدم که ریش داره و یکم لجبازه و یکمم قاتی داره ولی در کل مهربونه !

پـا ب هـوا ! دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:52 ب.ظ http://foshar.blogsky.com/

بالایی من بودم !

دخترآبان دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:55 ب.ظ http://fmpr.blogsky.com

یعنی اینهمه وقته منتظرم ۳۴ بشه بیام بگم ۳۵ رند :دی
بعد شما میای یهو ۳۴ و ۳۵ رو با هم میذاری آخه ؟!! :((( :دی

هاله دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:57 ب.ظ http://www.assman.blogsky.com

من تو بچگی (تا 6 سالگی !) زیاد پا تلویزیون بودم ! اونم شبکه های محترم ایران
حرفای همه آخوندا رو هم مو به مو گوش می دادم و نتیجه گیری می کردم !
راستش من طبق حرفای تلویزیونی به این نتیجه رسیده بودم که آقای خمینی همون خداس ! که تو آسموون تو اون طبقه های بالایی که ما نمی بینیم گناهکارای بی شعور و بی ادب رو میندازه تو دیگ و می پزه .. همیشه هم تو سکانس آخر تصوراتم سرشو بلند می کرد (در حالیکه پیشونیش از گرمای جهنم خیس عرقه !) و یه لبخند ترسناک می زد

هاله دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:01 ب.ظ http://www.assman.blogsky.com

این پستتون و این ایده آخــــــــرشه :دی

محبوب دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:07 ب.ظ http://mahboobgharib.blogsky.com

چه پست باحالی ... ای ول!
خدای بچگی های من توی آسمون بود... همیشه به آسمون نگاه می کردم و باهاش حرف می زدم، به ستاره ها... به ماه ... حس می کردم که اون نوری که از ستاره ها و ماه می تابه مال ِ خداست ... بعد هم اینکه بیشتر شبا می دیدمش... یعنی مثلا حس نمی کردم که نور خورشید هم از خداست ... اما شب که می شد انگار خدا توی آسمون بهم می خندید ... وای الان دقیقا اون لحظه های بچگی ام رو با خدا دوباره حس کردم ... انگار الان همون موقع است ... یادمه چه حرفایی باهاش می زدم...

الان خدا رو بیشتر لمس می کنم... حسش می کنم ... اما هیچ تصویر و تصور ِ خاصی ازش ندارم و نمی بینمش

محسن باقرلو دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:08 ب.ظ

مرسی ولی ایده از من نبوده !
میشه گفت ایدهء مشترک بود با همکاری کیامهر و حاج آقا مهدی پژوم و جرقه ای که سامی زد !!

یگانه دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:10 ب.ظ http://yeganeh-m.blogfa.com

سلام
خدای کودکیهای منم یه پیرمرد کم مو بود با یه ریش خیلی بلند و سفید که یه عبای بلند تنش بود و یه عصام تو دستش....همیشه وقتی میگفتن خدا اون بالاس و خدا بزرگه به سقف خونمون نگاه می کردم و سعی می کردم این پیرمرد رو اونقدر بزرگ کنم که همه ی سقف هال خونمون رو بپوشونه....
اما الان هیچ تصویر مادی ای ازش ندارم تو ذهنم...

محسن باقرلو دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:10 ب.ظ

و تشکر اصلی از شما نازنینایی که لطف می کنید می نویسید ...

محبوب دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:14 ب.ظ http://mahboobgharib.blogsky.com

وای خدای بچگی های حمید... خدای من ! قرائتی ... نه ...

خیلی خندیدم

مهدی پژوم دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:15 ب.ظ http://mahdipejom.blogsky.com

سلام شهریار...
دیشب عرض کردم تصورم را از شکل و صورت خداوند در کودکی...
روحانی جوانی که بر آسمان تکیه کرده و زیر عبای اش را چند فرشته گرفته اند...
حالا اما تصورات ام دیگر آن شکل نیست. آن قدر مفاهیم و تصاویر گوناگون شکل یافته که به زحمت بتوان ام تصویر روشن و واضحی از خداوند در ذهن ام تصویر کن ام...

دخترآبان دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:21 ب.ظ http://fmpr.blogsky.com

با تشکر از مهدی عزیز :دی

۴۵ رند:دی

هیشکی! دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:21 ب.ظ http://hishkii.blogsky.com

سلام عرض شد...
داداشی یه ذره فک کن به نظرت این جرقه کار من نبود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من گفتم خدا رو شکل برونکا میدیدم نه سامی !!!!!!

سحر دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:26 ب.ظ http://dayzad.blogsky.com/

من همیشه تو ذهنم خدا ی ابر بزرگ بود
تو آسمون و یکم هم خشن البته و بیشتر ازش میترسیدم اما الان...
اان اوضاع فرق کرده تا حد و اندازه ی خودم نه اما تا حد ی رفیق که همیشه ی پله جلوترو میبینه! نمیدونم شایدم تصویر ذهنیم همون ابر باشه اما یکم مهربونتر

محسن باقرلو دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:27 ب.ظ

ای خاک توو سر این حافظهء جلبکی من !
راس میگی هیشکی جان شما گفتی !
الان میرم اصلاحش می کنم ...

هیشکی! دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:32 ب.ظ

دور از جونت این چه حرفیه فقط خواستم بگم که تصویر خدای من با بقیه قاطی نشه

دوست دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ب.ظ http://asme1982.blogfa.com

همیشه خدا برام مظهر یه نور با یه سکوت آهنگین تو سیاهیو بی کرانگی آسمون بوده ...
این آهنگ سکوت الان بیشتر برام نمود داره ...
اونور تمام کهکشان ها ....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.