قصصه های نامرئی ...

هوا رو به تاریکی می رود و من رو به سمت خانه ... عمیق توو فکرم ( مث همیشهء این اواخر ) ... آدم وختی توو فکر است رانندگی ش غریزی می شود یعنی می رود توی فکر و ممکن است چند ثانیه یا چند دقیقه بگذرد و بعد یک آن به خودش می آید و می بیند کلی مسیر را آمده بدون اینکه حواسش به خیابانها و ماشینها بوده باشد ... نور چراغ ماشینها و نئونهای رنگی مغازه ها می افتد کف آسفالت و روی درختهای پاییزی و شمشادها ... نگاهم رو به جلوست اما از گوشهء چشمم تصاویر ماشینها و آدمهای پیاده روها و فروشگاهها می گذرند ... زن نسبتن جوان شیک و زیبا و قدبلندی از یک گلفروشی بیرون می آید ... از آن زنهای در آستانهء چهل سالگی که هنوز چهره و هیکلشان دلربا و هوس انگیز است و من خیلی دوست دارم ... فقط چند ثانیه چهره اش را میبینم توی قاب شیشهء در سمتِ شاگرد و رد می شوم ... اما همان چند ثانیه کافی ست تا حس کنم زن نسبتن جوان به شددت غمگین و تلخ است ... شاید خنده دار باشد ولی قشنگ این را حس کردم ... شاید دلیل اینکه غم توی چهره اش انقد خوب یادم مانده این بود که آدمها وختی شیک و پیک می کنند و یک سبد گل خوشگل و گران می خرند قاعدتن دارند جای خوبی میروند پس موقع بیرون آمدن از گلفروشی باید خوشحال باشند اما آن زن نبود ... خدا می داند چه قصصه ای داشت ... مثل خیلی های دیگر از اطرافیان دور و نزدیکمان که چیزی از زندگی شان نمی دانیم و هرکدام قصصه های خودشان را دارند توی دل و سرشان و ما فقط صورتشان را می بینیم ...

نظرات 46 + ارسال نظر
الهه شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:53 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

الهی که آخر و عاقبت قصه هامون خوش باشه.....

الهه شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:58 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

دارم به دعایی که کردم فکر میکنم....
"آخر و عاقبت".....
این خوش بودن آخر و عاقبت،مثل زایمان طبیعی بعد از 14-15 ساعت درد کشیدنه!!!آخرش خوشه ولی در حین انجامش بند بند وجود آدم از هم باز میشه!
یه جور دیگه آرزو میکنم.....
الهی که طول وعرض و عمق زندگیمون خوب و خوش و قشنگ باشه و آخر و عاقبت قشنگی هم داشته باشیم همگی.....الهی که هم از مسیر زندگیمون لذت ببریم هم از مقصدش.....
اینجوری بهتره

دکولته بانو شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:00 ق.ظ

اوم ... حتما همینطوره که می گی ... و منم چقدر این خانومای شیک و میانسالو دوست دارم و دلم می خواد با هر کدومشون که روبرو می شم، شاد و خندون باشه ...

شب شراب شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:03 ق.ظ

کاشکی اون خانوم میانسال الان اینجا بود و برامون تعریف می کرد../

دکولته بانو شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:07 ق.ظ

مریم جان من کی گفتم میانسال ؟!
چرا حرف دهن آدم میذاری ؟!!
فوق فوقش سی و شیش هف سالش بود طفلک !
به چشم ( غیر ) خواهری جیگری بود !

آناهیتا شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:24 ق.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

این پست یه حقیقتی داشت
یه چیزی که نصف شبی بغض من بترکه....

محسن باقرلو شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:42 ق.ظ

آن دکولته بانوی بالایی ما هستندیم !

پروین شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:26 ق.ظ

من هم همیشه سعی میکنم قصهء آدمهایی که می بینم رو حدس بزنم.
عادت بدی که دارم هم این است که وقتی از جلوی خانه هایی رد میشوم که از پنجرهء روشن اتاقشان میتوانی تا ته خانه را ببینی، همیشه نگاه میکنم و خداخدا میکنم آدمهای توی خانه را هم ببینم. به اثاث زندگی شان در همان نگاه سریع دقت میکنم و سعی میکنم بفهمم آیا این زندگی چیدهء عاشقانهء دست یک آدم شاد و راضی از زندگی است یا نه.
خیلی این را دوست دارم. هرچند که بچه ها میگویند به حریم خصوصی دیگران وارد میشوی با این نگاه کردن.

ای لار شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:27 ق.ظ

این نگاه تو رو دوست دارم... گاهی آن قدر در بحر خواندن ات می روم که یادم می رود کی شروع کرده و کی تمام کرده ام. هیکل زن را تجسم کردم. عمق ناراحتی اش را... و راندن تو از میان نور ها و نئون های هر جای دنیا که هستی...

امیدوارم که خوب باشی محسن باقرلوی عزیز...
خوب خوب خوب....

یه دوست شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:30 ق.ظ http://dastdardast.blogfa.com

سلام
خیلی قشنگ بود
موفق باشی وشاد
در پناه حق

بابک شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:18 ق.ظ

شما همین که دست ببری به قلم
و سهمیه روزانه دو خط رو زیر پا بذاری
و دو خط بشه چند خط
یه متن می نویسی که با اینکه تلخه
ولی خوندنش لذت بخشه
و آدم رو به فکر فرو می بره

بابک شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:19 ق.ظ

خب محسن جان می رفتی یه سوال می کردی
می پرسیدی دلیل غمش چی بوده
شاید کمکی از دستت بر میومد

فرشته شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:28 ق.ظ http://surusha.blogfa.com

چقدرم سخته که نذاری غم دلت روی صورتت سایه بندازه...
خیلیم سخته...

فسیل شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:32 ق.ظ http://www.fosil.blogsky.com/

خیلی قشنگ بود. عمیق و تاثیر گذار و من بعد از سه سوت فهمیدم چرا ناراحت بوده فهمیدنش اصلا هم سخت نبود

فرزانه شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:37 ق.ظ http://www.boloure-roya.blogfa.com

گاهی اوقات شاید غم و غصه یه نفر حتی به نظر خودش هم مهم نباشه چه برسه به دیگران ولی همون غصه کوچیک میشه خوره روح و روان. اونقدر روح آدم رو صیقل میزنه و فرسایش میده که آدمها فقط با یه نگاه میتونن اینو بفهمن.

سهبا شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:56 ق.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام .
همه ما آدمها ، قصه ای داریم مخصوص به خودمون ! قصه ای که ظاهرش یه جوره ، اما باطنش حرفهایی داره نگفتنی ...
دیدن غم توی چهره به ظاهر شاد و شیک آدمها ، دلی میخواد که هر کسی نداره ... این یه نعمته آقا محسن که باید قدرش رو دونست .
قصه زندگیتون ، پر شادی بشه الهی ...

ری را شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:37 ق.ظ http://narenjestaan.persianblog.ir

هیشکی ! شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:41 ق.ظ http://www.hishkii.blogsky.com/

سلام داداشی...
خب یه فتبارکه الله احسنالخالقین رو می گفتی و یه نیش ترمز میزدی بعد دنده عقب می رفتی یه ذره بیشتر دقت مقت میکردی تا بلکم بفهمی طفلی دردش چیه!
گذشته از شوخی...آدما تو هر ظاهر و هر لباسی که باشن یه سری چیزا تو دلشون دارن که گفتنی نیس..و گاهی انقد رو دلشون سنگینی می کنه که دیگه نمیتونن پنهونش کنن..

هیشکی ! شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:44 ق.ظ http://www.hishkii.blogsky.com/

ینی چهره شون میشه زبون دلشون...

محسن باقرلو شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:24 ق.ظ

هیشکی جان
فتبارک الله احسن الخالقین رو که گفتم !
ولی نیش ترمز و دنده عقب رو
روم نشد با اون تاکسی زاقارتم !!
این تاکسی بودن ماشینمون هم معضلی شده ها !!!

مریم شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:35 ق.ظ http://mazhomoozh.blogfa.com

دلم گرفت. یهو. بی جهت.

هیشکی ! شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:20 ب.ظ http://www.hishkii.blogsky.com/

خدایا خداونداااااااااااا هممه ی تاکسی های زاقارت ِ این مملکت را تبدیل به سانتافه بفرمااااا....
خدایا شما بفرما حالا مزدا تیری ای جونم برات بگه D ویس 6 یا ال نودم شد مشکلی نیس جان خودم....
آمین

آی دا شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:28 ب.ظ http://cafeharf.blogfa.com

ما غم هامون به همه جا میبریم . ما بدون اینکه متوجه بشیم اونارو یدک میکشیم . غمگین تر که میشیم شیک و پیک میکنیم تا مردی که پشت فرمونه ، کسی که از کنارمون رد میشه و بوی عطرمون تا مدتها توی دماغش میمونه و همه و همه متوجه نشن !


تجربه بهم نشون داده زنای شیک و پیک غمگین ترن ...

حمید شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:58 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

دباره بحث اصلی هم خودت گفتی هم بچه ها...اگه اجازه بدی میخوام این لحظه ای که دیدی رو از یه زاویه دیگه نگاه کنیم...

اصلا تا حالا به این فکر کردی که چرا همونطور که انقدر چهره های غمگین نظرت رو جلب میکنن چهره های شاد فکر و نظرت رو جلب نمیکنن؟ اگه واقعا این زن چهل ساله شاد و خندان بود هم میومدی ازش بنویسی؟...بعید میدونم...مگه اینکه توو همون شادیش هم یه چیز غم انگیز واسه نوشتن پیدا میکردی! مثلا:

"زن با دسته گلی زیبا در دست با لبخندی آرامش بخش در خیابان قدم میزند. شاید چند قدم جلوتر یاد اولین قرارش با اولین دوست پسرش در سال شصت و چند بیفتد که با رسوایی و تجاوز به پایان رسیده! شاید هم به گلی که چند سال پیش سر قبر شوهری گذاشته که او را کتک میزده و به او خیانت میکرده! شاید هم یاد گلی بیفتد که روز مادر به مادر پیرش که هزار مریضی دارد و مدام جایش را خیس میکند داده! شاید هم به کودک مریضش که سرطان و ایدز و هپاتیت و سوتغذیه را همه با هم دارد!...اصلا شاید هم دارد میرود بدهد! باقیمانده زیبایی اش را بفروشد به چهار تا آشغال کثیف! برای یک لقمه نان! واقعا چرا!؟ ای تف به این دنیای عوضی!"...

در حالیکه ممکنه اون زنی که دیدی فقط یه زن چهل ساله باشه که گل خریده! همین...
منظورمو میفهمی؟...

واحه شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:27 ب.ظ

گمون نکنم تو این دنیا غم هیچکس برای هیچکس مهم باشه... همه سرانجام بی تفاوت از کنار هم می گذرند...

کورش تمدن شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:08 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
قصه های نامرئی
خیلی اسم بامعنی انتخاب کردی
من بعضی وقتا تو ذهنم واسه آدما داستان میسازم
سعی میکنم بیشتر داستانشون خوب باشه
رانندگی تو فکر رو هم خیلی خوب نوشتی

تیراژه شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:52 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

من هم همیشه از این داستان های نامریی برای خودم میسازم...و احتمالا رگه هایی از مشاهداتم رو در اونها دخیل میکنم....مثل همان چهره ی غمگین
مثلا اگر در ماشینی ببینم که زن بچه در بغل نشسته روی صنذلی جلو نشسته و زن و مرد و بچه تنها هستند به این نتیجه میرسم که با یک خانواده ی سه نفره طرفم..اگر زن در حال گفت و خنده با شوهر باشد و احیانا میوه ای چیزی هم برایش پوست بگیرد که احیانا خانواده ای خوشبختند و اگر زن در حالی که از پنجره به بیرون زل زده غرق در فکر باشد احتمالا با شوهر مشکل دارند و زندگی سردی دارند
حتی نوری که از پنجره ی یک خانه به بیرون میتابد هم برای من نشانه است..پنجره ی روشن از نور زیاد و زرد و پرده ی مرتب نشان خوشبختی و پنجره ی کم نور با نور مهتابی نماد بی روحی فضای آن خانه
به نظرم این سیر طبیعی افکار آدمهاست...
این ها داستان پردازی های بی آزاریست که به نظرم موردی ندارد

رعنا شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:25 ب.ظ http://rahna.blogsky.com

کاشکی آدم یه شِنل مثل شنل هری پاتر داشت و باهاش میشد بره تو دل ادما ، دلیل شادی و غمگینیشونو بدونه !
حالا دلیلش زیادم مهم نیستها .. اینکه این روزا همه نگران و ناراحتن و همه فکری شدیم بد ِ ..

[ بدون نام ] شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:31 ب.ظ

سخته که غمگین باشی ولی بخندی من تجربش کردم توو اوج ناراحتی داشتم میخندیدم

نوا شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:54 ب.ظ http://libranova.blogfa.com

سلام آقا محسن.خوب روز مره شدی!هرچی روز مره تر، نوستالژیک شدن هم راحت تر.هرکی رفته پی کار خودش.نه خبری ،نه احوالی،البته...نه حالی.
بعد از چند وقتی نوشتیم،خوشحال میشم بخونی

پاییز بلند شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:57 ب.ظ

درووووووووووووووووووووووووووود

هر آدمی یه داستانی داره و هر داستانی غم..

پاییز بلند شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:08 ب.ظ

میدونی محسن گاهی شده دارم تو خیابون یا مترو میرم بعد ناخوداگاه تصویر یه عابر یا رهگذر یا یه نفر که نشسته رو صندلی تو واگن مترو تو ذهنم میمونه.. حتی اگه برای یه لحظه باشه.. بعد میتونم حس کنم اون لحظه ناراحت بود یا خوشحال یا عصبانی..
بعد میرم تو فکرشو غرق اون آدم میشم.. ناخوداگاه قسمتی از زندگیشو تصور میکنم..
قبل از اینکه ببینمش
و بعد از اینکه مثلن اون عابر از کنالرم میگذره یا اون کسی که تو واگن مترو باهام بوده و پیاده شده..
این تصورات خیلی متنوع هستن اما چیزی که مشخصه اینه که زندگی این آدما و قصه هاشون میتونه شبیه تصورات ما نباشه و یا باشه..
در همه ی اینا اما یه چیز مشترکه.. اون حسی که بهم القا میشه
اون غم.. اون شادی.. اون..
مث دختر پسری که تو ایستگاه متره داشتن همدیگرو میبوسیدن و دختر در حالی که چشماشو بسته بود اما میشد یه شور خاص زندگی رو تو ترکیب صورتش و خطوط خیس کنار پلک هاش و لرزش چونش دید.. شنید و حس کرد..

.
.
.
به هر حال..
این پست هاتو خیلی دوس دارم

مرضیه یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:06 ق.ظ http://www.bglife.blogsky.com

عمو محسن . این پست رو چندین بار خوندم... بی نظیر بود . مخصوصا دو خط آخر.
هر کسی قصه و غصه خودشو داره

آوا یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:12 ق.ظ

قصه ء آدما.......قصه ء پر غصه ء آدما
قصه ء آدما....قصه ءقشنگ و دوس
داشتنی آدما....کم دیدم یکی تو
زنگیش سراسر شادی داشته
باشه.......زیاد دیدم یکی تو
زندگیش شادی نداشته
باشه....انقدر الانا غمای
آدماگنده شده که کمن
اونایی که ظاهرشون
موجه باشه ودستِ
نااااااااااااامردی و
نااااااااامرادیهای
روزگار بهشون
نرسییییییده
باشه....دلِ
بیغصه این
روزاخیلی
کمه.....
خیییلی
کم
یاحق...

وانیا یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:25 ق.ظ

مامان بهراد یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:54 ق.ظ

خیلی عالی نوشتی و خیلی خوشم اومد.

با پروین و تیراژه هم شدیدا همنظرم.

سکوت یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:59 ق.ظ

خوشم میاد بدم میا بنویسید
یا
سه تصویر کات
پستایی که مخصوص اینجاست و هیچ جای دیگه پیدا نمیشه
پلیز.

عادل یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:04 ق.ظ http://www.kajboland.blogfa.com

محسن جان یه چنتا سئوال می کردی می بینی چه خبر بود. من یه سری سئوالات خوب دارم که تو پستم نوشتم و تو هم که خوندیشون. این دفه دیدی از این دلرباهای هوس انگیز ....حتمن بپرس.

عادل یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:05 ق.ظ http://www.kajboland.blogfa.com

مریم خانم تحویل بگیر. این همون شوووور جان بود که زدی تو سر ما. چشم و گوشش رو باز کردیو و ..... واه خدا به دور.

پیشی یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:38 ق.ظ http://pishinebesht.blogsky.com

همین کارا رو می کنین که آمار تصادفات رانندگی بالا میره دیگه ... تو فکر فرو می رین، خانم شیک برانداز می کنین، تحلیل روانکاوانه می کنین ... پس آخه کی رانندگی می کنین؟! :دی

شازده کوچولو یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:10 ب.ظ http://www.shazdehkocholo.blogsky.com

"قصه های نامرئی"
چه اسم قشنگی برای مضمونتون انتخاب کردید
چقددددددر هرکدوممون پریم از این قصه های نامرئی
.............................. .

یواشکی یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:38 ب.ظ

سلام: ... و چقدر قشنگه هیچ قضاوتی همراه این درک زیبا نیست... گل

مجتبی پژوم یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:28 ب.ظ http://mojtabapejman.blogfa.com/

آقا آدرس دقیق گل فروشی و مشخصات اون بانو رو لطفن برام ایمیل کنید تا یکساعت دیگه بهتون بگم بابت چی غمگین بوده!!!

پاییز بلند یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:37 ب.ظ

محسن توجه کردی این حمید کللن چن وخته شاکییییییه و میخواد یک رو بزنه؟! خدا ختم بخ خیر کنه!
.
.
.
.
الدنگ بیا آپ بفرماااااااااااااااااااااااا

ساره چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:04 ب.ظ http://fereshtegaan.mihanblog.com/

صورت های غیبه گاهی آینه میشن شازده ... خودتو بهت نشون میدن !

نوا جمعه 29 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:08 ب.ظ http://mynava.blogfa.com

دارم فکر می کنم چه خوبه هنوز ادمایی وجود دارن که بعد از نگاهی به هیکل دلربا و شیک و پیک بودن لباسا نیمچه نگاهکی هم به صورت ادم میندازن تا متوجه غمش بشن...!
اه میکشم فقط اه!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.