شعری که مرضیه در پی نوشتِ پست آخرش نوشته دیوانه کننده است :
.
بعضی وقتها به دستهام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی شوم. یا یک چیز دیگر. ولی دستهام چهکار کردهاند؟
یک جایم را خاراندهاند، چک نوشتهاند، بند کفش بستهاند، سیفون کشیدهاند و غیره. دستهایم را حرام کردهام.
.
(چارلز بوکوفسکی)
.
و تو با دست هایت می نویسی... !
واقعا همینطور است
خیلی کارهای بیهوده کرده ایم با همین دستانمان
در ضمن سر در _ جدید هم خجسته باشد.
من هم همیشه به گذشته و اینکه چه می خواستم و چه شدم زیاد فکر می کنم...اما یک چیزی رو بگم؟ما دقیقا گاهی خودمون گند میزنیم به زندگی خودمون...مثلا منی که عاشق طراحی و نقاشی و گرافیک بودم و هستم وقتی استعداد و علاقه ام در این زمینه است اشتباه کردم رفتم رشته ای مثل ژنتیک...حالا به هر علت خارجی ای که بوده...این یک واقعیته...حتی روزی اگر من دکتر هم بشم اون عشق و شوری که زمان نقاشی کشیدن دارم،رو ندارم و شک ندارم روزی دوباره بر میگردم سمتش و اینکه روزی از رشته ام انصراف بدم زیاده...گاهی حتی سر کلاس درس سر همین قصیه بغضم میگیره و خیلی اوقات یواشکی می ترکه...ناراحتم برای زمانی که رفت...
+هدرهای وبتون رو دوست دارم...هر چی که هست خود زندگیه و هیچوقت یک ژست زورکی نیست...وقتی که متنتون رو می خونم یا شاید بهتر باشه بگم لحظه های زندگیتون رو دنبال می کنم، انگار کنارتون نشستم و وقتی نظر میدم انگار دارم براتون صحبت می کنم...
دلم برای خوندن متن های دکولته بانو هم خیلی تنگ شده...چند بار هم به وبشون سر زدم اما وقتی صفحه وبشون رو باز می کنم هیچکدوم از متن ها رو نمی بینم با اینکه آرشیو سر جاش هست و حذف نشده اما من کلیک می کنم متنی نمی بینم!
فقط داشتم چند وقت پیش یکی از پستهای قدیمی شما رو می خوندم که در مورد به دنیا اومدن برادر زاده ی کوچولوتون بود و به دکولته بانو در اون پست لینک داده بودید و وقتی لینک مربوط به اون پست از دکولته بانو رو کلیک کردم تونستم فقط همون متنشون رو بخونم.
نمی دونم این اشکال از سیستم منه یا نه...همش می خواستم سراغشون رو بگیرم ازتون...
واقعن قشنگه!
خدایا شکرت:دی
خوندم و خشکم زد ..دارم فکر میکنم به اینکه چه کارایی با دستام میشد انجام بدم و کوتاهی کردم...یا کوتاهی کردند !!! ( خانواده)
هدر نو مبارک
یه دونه ؛ر؛ جا انداختی... چارلز بوکوفسکی. کتاباشم بخون همینقد مشعوف می شی. بخصوص ؛عامه پسند؛
یکم کاملترش ؛)
من با استعداد بودم . یعنی هستم . بعضی وقتها به دستهایم نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم . یا یک چیز دیگر . ولی دستهایم چه کار کرده اند؟ یک جایم را خاراندهاند ، چک نوشتهاند ، بند کفش بستهاند ، سیفون کشیدهاند و غیره .دستهایم را حرام کردهام .همینطور ذهنم را...!/چارلز بوکوفسکی
گوزلیدی دوستوم
ادرسم اینه:
http://1iran2kht.blogsky.com/
طفلکی دست هایمان-
man ke az dastam raziam, hamoon dastaye haromzadeye sakht koshe honarmande por az khaliye, khali az pore bi honare dos dashtanian ke mitonan hata nabashan... man dasthamo dos daram hata age hich gohiam nashodan amma hade aghal khobish ine ke to dastaye to ja mishan
چقدر عکستون قشنگه.
من ولی سعی میکنم خیلی آرمانی به قضیه نگاه نکنم. به دستهام افتخار میکنم که آلوده به خیلی پلشتی هایی نشده اند که آلوده شدن بهشون خیلی راحته. در ضمن سعی میکنم خیلی هم سختگیر نباشم باهاشون اگه شیطونی های بی آزار بکنند!!
این عکس منو یاد بوی دود میندازه...بوی چای ذغالی و دیوار کاهگلی نمناک و ...ای بابا
امروز تمام راه رفت و برگشت تهران کرج رو داشتم به لوح تقدیر بچگی هام..به عکس های دسته جمعی با همکلاسی های دبستان..به شوق پدر و مادرم وقتی کارنامه ام رو به همکاراشون نشون میدادن ..به همسایه های قدیمی..به ارزوهای بچگیم به رویاهای نوجوونیم فکر می کردم
به اینکه چی می خواستن بشم و چی شدم
به اینکه چی میخواستم بشم و چی شدم
نمیدونستم که با این پست تمام آهنگ گوش دادنهام تو مسیر که از یاد ببرم تلخی این سوال رو نقش بر آب میشه
دود در هوا...
عکستون هم منو یاد یه چیزی میندازه
اگه تونستم توصیفش کنم بر میگردم و مینویسم
چه خوب بود از دستامون واسه گرفتن دستی استفاده میکردیم
من این حس رو بیشتر وقتها نسبت به مغزم دارم وقتی مغزم رو با مغز اینشتن مقایسه می کنم! ولی از دستهای طفلکم خیلی کار کشیده ام کارهایی که اصلا وظیفه آنها نبوده و حسابی به خاطر انجامشان آسیب دیده اند... مثل رسیدگی به کلی حیوان تار و مار شده...
در مورد مسترهد وبلاگ کاش فاصله کادر عکس از سر شما لااقل ۱ سانتیمتر بود و این فاصلهء ۱ سانتیمتر تا لبه کادر، در سمت راست و چپ عکس هم نگه داشته می شد.
کل عنوان وبلاگ هم می شد کمی کوچک شود و در یک خط سمت راست قرار گیرد اون طوری ترکیب هماهنگ تری داشت...