حرفی ندارم برای قلمی کردن اما با پر رویی تمام صفحهء مدیریت را باز می کنم و شروو میکنم ... نه برای بازدید و مخاطب و کامنت و قس علی هذا ... بل برای دل خودم ... راستش بیشتر از روی ترس ... ترس از اینکه نوشتن هم مثل خیلی چیزهای دیگر فراموشم شود ... مثل همهء بهانه های کوچک خوشبختی که در طول زندگیم یکی پس از دیگری فراموشم شدند و به محاق رفتند ... مثل شعر ... کاریکاتور ... مجله و کتاب ... پارک ... موسیقی ... پیاده روی ... سینما ... باشگاه بدنسازی ... خنده ... شوخی ... مهمانی ... رفاقت ... باورم نمی شود این آدمی که امروز از نوشتن و به تصویر کشیدن سوژه های توی سرش هراس دارد همان محسن باقرلوی قدیم است که مکتوب کردن پیچیده ترین افکار برایش از آب خوردن هم ساده تر بود و راحت ترین کار دنیا ... شده ام مثل بازیگر آن فیلمی که اسمش یادم نیست ، همان که مهندس کنترل پرواز بود در برج مراقبت و از وختی مسبب برخورد دو هواپیما شده بود ناراحتی روانی پیدا کرده بود و بعد از ماهها درمان تازه موفق شده بود تا درب ورودی برج مراقبت نزدیک شود و دست به دستگیرهء در بزند ... ولی من همچنان اینجا را دوست دارم ... این خانهء مجازی امن و آرام و دوست داشتنی را که خیلی از رفاقتها و اوقات ناب و خوش و به یاد ماندنی عمرم را مدیونش هستم ...
اول
میخواستم بنویسم اون پست های بلند پرشین بهتر بود اونجا که تند تند اپ میشد خیلی ملموس تر بود ولی راستش الان شما خیلی راحت تو چند خط منظورتون رو می رسونید همین حرف هایی که میزنید همون عقاید تک نفره هم واسه خیلی ها مثل من پیچیده است ارزش داره
چقدر عجیبه که همین چند دقیقه پیش داشتم دقیقا همین فکرو میکردم. میخواستم یکی از موضوع بندیهای وبلاگم رو که خیلی وقته ننوشتم دوباره شروع کنم و ترس داشتم که نتونم. ولی بدون اغراق بعد از فقط چند لحظه تردید نه تنها فضا و موضوع بلکه حتی جمله ها خودبخود توو ذهنم ظاهر شدن.
حرفم اینه که نوشتن از اون چیزایی نیست که آدم یادش بره. مثل دوچرخه سواریه. یا شنا. بلد باشی دیگه بلدی. مضاف بر اینکه خوب بودن توو یه چیزایی برای بعضیا غریزیه. یعنی اگه سعی هم نکنن باز خوبن. مثل کسی که بهره هوشی بالایی داره. یا صدای قشنگی داره. به نظر من خوب نوشتن هم همینجوریه. و تو خوب مینویسی. اینم نه تعارفه نه امیدواری. قطعا دیگه توو اینهمه سالی که مینویسی خودتم اینو فهمیدی. میمونه این ترسه که اونم یه واکنش روانی نسبت به از دست دادنهای پیاپیه که وقتی آدم میبینه همه چی از دست میره با خودش میگه خب چرا اینیکی نره!؟ که یه ترس کاملا طبیعی ولی غیرواقعیه.
مخلص کلام اینکه این روزای بد ممکنه بتونه خیلی چیزارو ازمون بگیره ولی اینیکی رو بخواد یا نخواد، بخوایم یا نخوایم، داریم. حالا دیگه این دست خودمونه که کدوم راهو بریم. از خدا یا طبیعت شاکی باشیم که چرا جای این بهمون یه صورت زیبا یا صدای خوب یا فکر اقتصادی یا سختکوشی یا هزارجور چیز دیگه نداده. یا به همینی که بهمون رسیده راضی باشیم.
خدا حفظ کند این خانه های مجازی امن و آرام و دوست داشتنی را...
دوست بی نام
چقدر خوب بود حرفاتون
یه عالمه ممنون ...
جناب باقرلو شما ازون دست بلاگرایی هستین که حتی اگر بیاین و بنویسین "اهم" هم برای منه نوعی جذاب و خواندنیه
اهم هاتون مستدام:)
آقا محسن ببخشیدها که من در مورد هدرهاتون بیشتر از پستاتون حرف می زنم اما خوب چیکار کنم بس کی این عکس با آدم حرف میزنه دیگه
این عکس چقدر زیباست ت ت ت ت ت ت ت ت
چقدر ابرهاش حرف دارن برای گفتن
جدا شبیه یک نقاشی این عکس
اصلا این خونه آبی انگار نقاشی شده
آقا محسن نگید میلاد جوگیر شده اما خداییش انتخاب محشری بود این عکس برای هدر
از زوایای مختلف نگاه کنید، داره حرف میزنه
چشم های این انسان زیبارو نگاه کنید که چه جوری زل زده به ما
وای من شیفته ای ابرهام
رراستی آقا محسن دیدید ایندفعه هم چقدر قشنگ "گاه نوشت ها ..." رو نوشتید، جدی میگم هیچ صدمه ای به این عکس زیبا نزده و حتی انگار واقعا جزوی از این ایستگاه بوده از قبل
خلاصه که محشـــــــــــــــــــــــــــــــــر بود محشــــــر
میلاد جان
همهء هدرهایی که
خوب از کار در اومده تقدیم به چشم زیبابین تو ...
آقا محسن خیلی خیلی شرمنده کردیـد، واقعا لطف و محبتتون رو می رسونه به بنده
از صمیم قلب ممنونم
خیلی خیلی مخلصــــــــــــــــــــــــیم
راستی اینم ببینید
خیلی باحاله ابرهاش
http://up.vatandownload.com/images/wg0w46a920hkv7mn0wvc.jpg
سلاممم جناب باقرلو
جسارت نباشه...میشد اینن پست رو گذاشت تو دسته هذیان های خط خطی دلی....
....
در ضمن هدر ها هم همچنان دلنشست و جانانه..ممنون
خیلی از اوقات فکر می کنم هیچی برای گفتن و نوشتن ندارم اما وقتی شروع می کنم به تایپ کردن چون معمولا صفحه مدیریت رو باز می کنم تو پست مطلب جدید شروع می کنم بدون هیچ فکر قبلی حتی گاهی خیلی ها رو ثبت موقت می کنم و تو صفحات وبلاگ منتشر نمی شه و هیچکس جز خودم نمی خونه اما می بینم کلی حرف نوشتم که حرفهای به درد نخوری برای خودم لااقل نبودند نوشتنشون سبکبارم کرده!
چقدر حرف دل بود...
تقدیمی جناب باقرلو به چشمهایت مبارکت باشد میلاد جان
و چقدر کنجکاوم بدانم دوست بی نام بلاگری که کامنتشان اینقدر زیبا پا به پای پست به جانم نشست چه کسی هستند..
چقدر پست های ناب دلی و کامنتهای دلنشین ناب خوب به دل مینشنینند...از آن به دل نشستن های ناب ...
سلام بر محسن خان باقرلو
سال نو رو هرچند دیر خدمتتون تبریک عرض میکنم
امیدوارم سال بسیار خوبی داشته باشی
آرزو میکنم این خانه امن و آرام همیشه برقرار باشه
میدونین حسایی که این پست برام زنده کرد چیا بودن؟
به ترتیب میگم:
1- شما عجب آدمی بودین. از اونایی که شاید خیلیا ارزو داشته باشن جاشون باشن و اینکه چه زندگیه مهیجی داشتین
2- چقدر غیر قابل باوره که الان هیچ خبری از اونایی که گفتین نیست
3- چقدر بده که یکی مثه شما دیگه الان اونی نیست که بوده. ایکاش روزگار رو همون روزا ایست میکرد. اینجوری ادمایی کثه من با دیدن امثال شما امیدوارتر میشدن به خیلی چیزا
4- یاد فراموش شده های زندگیه خودم افتادم و حسرت و حسرت و حسرت
5- چه خوب که دارین میجنگین برای حفظ این خانه ی امن و ارام و دوست داشتنی و چه خوب که میترسین که از دست بدینش. ترس یه جاهایی خیل خوبه ها.
این بهانه های کوچیک خوشبختیتون منو یاد دختر عمه م هم انداخت. چند وقت پیش داشتیم باهم صحبت میکردیم بعد میگفت:جزیره من تو زندگیم باید برای لحظه لحظه هام برنامه داشته باشم تا پر شن.واسه همین تو زندگیم هیجان زیاده ولی میدونی گاهی اوقات دوس دارم بتونم مثه بقیه زندگی کنم. بی خیال. میدونی فک میکنم اون ادما بیشتر لذت میبرن. ادمایی که با گذشت زمان پیش میرن.هیچ کار خاصی نمیکننا ولی لذت میبرن از زندگیشون.
چقدر عجیب که اون دوست داشت جای من باشه و من دوست داشتم جای اون. امیدوارم دختر عمه م هیچ وخت مثه من نشه
جناب باقرلو انشالله اون روزها براتون تکرار شه. اخه به نظرم خیلی قشنگ بودن
منم باورم نمیشه همونم که بودم، انگار یکی دیگهام...
آقا اینجا رو دوست داری ... قبول
امن و ارام و دوست داشتنی و ایناس.... قبول
ولی دیگه گند آپدیت رو در نیار برادر من