نشستیم با عباس دوتایی ، جامع و مانع ... به بهانهء خیلی مدت ننشستن و البت نزدیک شدن ماه رمضان ! ... ترانهء « سلام » فریدون آسرایی را از توی گوشیم گذاشتم و رفتم برای خودم ... چشمهام اشکی شده و سکانس های حساس و مهم زندگیم روی دور تند در چشمخانه ام اکران میشود بی بلیط نیم بها و تمام بها ... نمیدانم چرا یاد وحید می افتم که هنوز نیامده و sms میدهم : کجایی ؟ ... یهو انگار همین « کجایی ؟ » پتکی میشود توی سرم ... فریادی میشود توی کوه ... انگار از خودم پرسیده باشم ... آهااااای محسن باقرلو کجایی لعنتی ؟ ... و بعد توی ذهنم تک تک از آنهایی که دوستشان داشتم و دارم و خواهم داشت همین یک کلمه را می پرسم و یکی یکی برای خودشان و جوابهایشان چشمهام اشکی میشود ...

نظرات 27 + ارسال نظر
عمو فیروز سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:50 ب.ظ

زنده باد عشق زنده باد محبت زنده باد دوستی و زنده باد دلی
که مهرش را از دریچه جشمان با قطرات مروارید ابراز میدارد

واحه چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:10 ق.ظ

دارم به ردیف کتابای کتابخونهء نقلی ام نگاه می کنم که چپ و راست روی سر هم چیده شده اند و بالا رفته اند نمی دانم شاید کلشان هزارتا بشود تا حالا نشمرده ام قبلا خوانده ام تمامشان را اما حالا چند سالیست از جایشان تکان نخورده اند! دست نخورده اند خاک می خورند فقط...
خیلی هاشون رو هم یادم نیست چی بوده دربارهء چی بوده اند!
با خودم می گم بعد مردنم یه نفر باید حوصله کنه این کتابا رو کارتن کارتن جمع کنه بذاره سر خیابون! به درد هیچکس نمی خوره یا اگرم بخوره کی کتابهایی رو می خونه که صاحبش مرده!

محسن باقرلو چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:23 ق.ظ

مرسی واحهء عزیز ...

عمو فیروز چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:56 ق.ظ

وی طنز کنان نوش تو بر رنگ گهر بر
جان تو که باشد ز در خندهٔ او باش
کز خنده شیرینت بخندد به شکر بر
بر مردمک دیدهٔ عشاق زنی گام
هر گه که ملک وار خرامی به گذر بر
نظارگیان رخ زیبای تو بر راه
افتاده چو زلف سیهت یک به دگر بر
تو بوسه همی باری از آن لعل شکر بار
در بوسه چدن دیده و جانها به اثر بر
آمیخته صورتگر خوبان بر فتنه
از نطق و دهان تو عیان را به خبر بر
بنشانده به خواری خرد عافیتی را
زنجیر دلاویز تو چون حلقه به در بر
ای زلف تو از آتش رخسار تو پرتاب
من فتنه بر آن تافته و تافته گر بر
دیوانه بسی دارد در هر شکن و پیچ
آن سلسلهٔ مشک تو بر طرف قمر بر
یارب که همی تا چه بلا بارد هر دم
ای جان پدر زلف تو بر جان پدر بر
اندر شب و روز سر زلفین و رخ تو
عمری به سر آوردم بر «بوک» و «مگر» بر
گر با خبرستی ز پی روی تو هر شب
غیرت بزمی بر فلک خیره نگر بر
سرو و گل تو تازه بدانند که هستند

عمو فیروز چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:58 ق.ظ

مردی
دیروقت، خسته از کار به خانه برگشت. دم در دختر پنج ساله اش را دید که در
انتظار او
بود.

-سلام
بابا! یک سئوال از شما بپرسم؟

-
بله حتما، چه سئوالی؟

-
بابا! شما برای هرساعت کار چه قدر پول می گیرید؟

مرد
با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا این سئوال رو می
پرسی؟

-
فقط میخوام بدونم.

-
اگه باید بدونی، بسیار خوب می گویم: 20 دلار!

دخترک
در حالی که سرش پائین بود آهی کشید. بعد به پدر نگاه کرد و گفت: می شه 10 دلار به
من قرض بدید؟

مرد
با عصبانیت گفت: اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال فقط این بود که پولی برای خریدن
یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی، سریع به اطاقت برگرد و برو فکر
کن که چرا این قدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای
کودکانه وقت ندارم.

دخترک
آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد
نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من
چنین سئوالاتی کند؟

بعد
از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با دختر کوچکش خیلی تند و خشن
رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته
است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد دخترک از پدرش درخواست پول کند.

مرد
به سمت اتاق دختر رفت و در را باز کرد.

-
خوابی دخترم؟

-
نه پدر، بیدارم.

-
من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه
ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.

دختر کوچولو
نشست، خندید و فریاد زد: متشکرم بابا! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند
اسکناس مچاله شده در آورد.

مرد
وقتی دید دختر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت: با
این که خودت پول داشتی، چرا دوباره درخواست پول کردی؟

دخترک
پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا می توانم یک
ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را
خیلی دوست دارم ...


Good luck

عمو فیروز چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:05 ق.ظ





پندی از سقراط حکیم

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی.
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.

آوا چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:46 ق.ظ

انقدر با این پست گریه
کردم....................
انقدر این پست رو
خوندم.دوباره.سه
باره..چندباره....
ترس افتاده به
جونم....انقدر
اشـــکی یم
الان.........
انقدر......
یاحق...

پروین چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:35 ق.ظ

:(

چشمات اشکی نباشه هیچوقت دوست خوب

شرربانو چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:20 ق.ظ

سلام ...چطوری رفیق؟

محمد مهدی چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:26 ق.ظ http://mmbazari.blogfa.com



سلام

ما مست ز مستی دوستانیم ...

[ بدون نام ] چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:46 ب.ظ

خصوصی

محبوب چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:09 ب.ظ http://mahboobgharib.blogsky.com

وای محسن... وای ... این چی بود دیگه ؟

هم خیلی خوب بود ... هم خیلی بد ... یه جوری بود... یه جوری که مثل هیچ جور دیگه ای نیست...
الان انگار تو خلأ ام و هزار بار ازخودم می پرسم: کجایی؟ کجایی؟ کجایی ؟ کجایی؟ کجایی؟

مهدی پژوم چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:30 ب.ظ http://mahdipejom.blogsky.com

سلام آقا...
خوب می دان‌ام از چه می‌گوی‌اید...

حمید چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:40 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

یکی از بهترین پستهایی بود که تا حالا توو بلاگستان خونده بودم...
از صبح چندباری خوندمش...بدون اغراق هر بار با خوندنش چشام پر شده...نه مثل باقی وقتا...یه جور دیگه اس...هم بغض داره...هم اون مور مور شدنی که همیشه میگی...یجوری که نمیشه توضیحش داد...


خیلی فکریم کرد...
ممنون...که خیلی فکریم کرد...

دکولته بانو چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:26 ب.ظ

وااااااای ... محسن ... نگی دارم از کامنت حمید تقلید می کنما ... منم هی مور مور شدم با خوندن پستت بچچه ...
هم پست خوبیه ... هم افتضاح ... خدا نکشتت ... بعد این همه درس خوندن و دپ زدن گفتم بیام نت، روحیم وا شه !!!!!!

دکولته بانو چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:32 ب.ظ

من حوصلم سر رفته بعد از یه مرحله درس خوندن موفقیت آمیز ... اینجا چقدر سوت و کوره ... اه اه اه ... چیه این پستهای جدی تو ...

ماژنتا معشوقه ای که تنها ماند! چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:47 ب.ظ http://donyaye1nafare.blogfa.com

کجایی بزرگ بلاگستان؟!

تیراژه چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:17 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

هی پیشونی
آدمو کجا میشونی؟

با این پست رفتم به 15 سالگیم
که میخواستم همزمان که ریاضی میخونم تابستونها هم درسهای رشته تجربی رو بخونم
که بعد موقع کنکور عشق بچگیمو .رشته ی پرشکی رو انتخاب کنم و در کنارش شیمی و فیزیک و ریاضی رو هم داشته باشم که بهترین نمره هام رو تو این درسها میگرفتم
میخواستم فیلمنامه های تودرتوی روانشناختی بنویسم
میخواستم ویلونم رو در حد عالی پیش ببرم
میخواستم یه روزی تابلوهای نقاشیمو تو گالری هنر به نمایش بزارم
حالا ولی...تو تموم کردن همین مهندسی نیم بند موندم
حالا ویلونم شده آینه ی دق که فقط ماهی یه بار خاکشو بگیرم و دینگ دینگ با ناخن چند بار سیم هاشو به رعشه در بیارم و بعد بزارمش سر جاش
کتاب های نیمه تمام رو از کتابخونه بردارم و فوت کنم که خاکشون بره و دوباره بزارمشون سر جاش
با سر مخصوص گردگیری پرده خاک تابلو های نیمه کاره رو بگیرم و ..روزنامه ی دورشون رو عوض کنم و..
زندگیم شده خاک گرفتن خاطره ها و تمام "میخواستم" ها به زور دستمال و جاروبرقی..
ذهن خاک گرفته رو چه کنم؟..
هی سرنوشت..
نمیدونم کجا کم گذاشتم یا کجا کم اوردم
اما اصلا شبیه اون کسی نیستم که توی 15 سالگی که توی 13 سالگی که توی حتی 18 سالگی تصور میکردم
10 سال..12 سال..15 سال گذشته و من فقط خاک میخورم کنار قفسه ی آرزو ها و رویاها و میخواستم هایم..
جای من دقیق مشخص است..هر جا که گرد و غبار است من هم همانجا هستم...

آوا چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:46 ب.ظ

تیراژه..میدونی...یسری چیزا تو خیلیامون مشترکه..........مثل ریاضی و تجربی و
پزشکی.مثل فیلمنامه هه و...........
میدونی......چنددددددددددددددددددد
وقته که دوس دارم زمان برگرده به
سال ۸۱.........نه بخاطر اینکه این
خاک خورده ها جاش با خیلی چیزا
عوض بشه ها.نه.....بخاطراینکه
توی اون دو راهیه راهمو عوض
کنم و برم اونوری...نه اینوری
که اومدم.......اما الان دیگه
گذشته و ماشین زمانی در
کار نیست.اما این رو بدون
توی هر برههء زمانی ای
آدما یه جوری یه خاک
خورده ای اون گوشه
های فرش اتاقشون
دارن..خاک خورده ای
که یه روز گل فرش
ذهنشون بوده..حالا
مِنبعدم همینه.....
ده سال دیگه اگه
هرررررررکدومامون
باشیم یه خاک
خورده رو از دههء
۹۰حتی بارمغان
میبریم......اینا
دیگه به خاطر
اولویتهاییه که
آدما تو روزای
زندگیشون به
انتخابهاشون
اختصاااااص
میدن.......
اوه ه ه..چه
قدفک زدم
!!!!!!!!!!!
شررمنده
محسن
خان جان
یاحق...

دکولته بانو چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:35 ب.ظ

بــــــــــیـــــــــــــــــــــســـــــــــــــــــــــــــــــــتــــــــــــــــــم

آوا چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:47 ب.ظ

تو همییییییییییییییییشه
خود ِ نمره ء‌ بیسستی
مرررررررررررریم ترین
اوهووووووووووووم
یاحق...

دکولته بانو چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:50 ب.ظ

مررررررررررسی جیگر ... ما 10 هم نیستیم ... چه برسه به 20 .....

آوا چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:27 ب.ظ

شکسته نفسی نفرمایید
عزیزم........میدونم که
هستی..........همه
میدونن همه میدونن
اوهوووووووووووووم
یاحق...

دل آرام چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:57 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com

پست عجیبی بود محسن خان . همینجور مات موندم و جملات اخرتون توی ذهنم تکرار میشه ...

حسین چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:12 ب.ظ http://hossein-taheri.blogfa.com/

خیلی وقته میخونمت...
یعنی شاید حدود 4،5 ماه...هر روز و مستمر...
ولی عادت ندارم پیام بذارم برای کسی...
البته یه بار گذاشتم و اومدی وبلاگم...
این پستتو دوست داشتم...خیلی..."کجایی لعنتی!!!"
خواستی بیا بخون منو...

محبووب چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:24 ب.ظ http://mahboob-mahboob.blogsky.com

درووود یواش
شما اشکی. دکولته بانو جان هم اشکی. ما هم اشکی...

فرشته چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:46 ب.ظ http://houdsa.blogfa.com

چه پستی بود...

تمام تنم لرزید...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.