اصلن درک نمیکنم چرا یک آن ذهنم اینطور شد ...  

همین چن دقیقه قبل نشسته بودم پشت میزم و داشتم کارهای ثبت نام یک دانشجو را انجام میدادم که یک آن توی ذهنم گفتم کاش امشب قرار نبود برویم خانهء مامان مریم و از همینجا یکسره میرفتم نازی آباد خانهء ( مادر ) ... مادربزرگ مادری بود ولی اسمش را گذاشته بودیم ( مادر ) ... سالهاست که به رحمت خدا رفته و آن خانهء قدیمی هم با تمام خاطره هاش کوبیده شده ... و من جددن میخواستم بروم خانهء مادر ...  

اصلن درک نمیکنم چرا یک آن ذهنم اینطور شد ... 

اما درک می کنم که چرا انقدر بغض دارم . 

این پست تقدیم به محسن محمد پور 

.

نظرات 34 + ارسال نظر
جعفری نژاد دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:00 ب.ظ

می فهمم و کاش ... بیخیال ، هیچ

خدایشان بیامرزد

سبا دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:38 ب.ظ

اون بغض خودش دلیله این هذیانه ...دلتنگ که باشی ناخوداگاه ذهنت می رود دنبال چیزی که ارومت کنه اون چیز ....همون خاطره قشنگه که از خونه قدیمی مادر داری همون جائی که میشد اروم شد ....

وانیا دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:40 ب.ظ

الان که از دستشون دادم تازه میفهمم این دلتنگیها ینی چی
کاش بیشتر دیده بودمشون

تیراژه دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:59 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

"میرن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا میمونه.."

سر و ته هممون رو بزنن بلاخره هرکدوممون یه چند تایی آدم از دست رفته داریم و خاطرات فراموش نشدنی ای که راه به راه چنگ میندازن گلوی لحظاتمون رو فشار میدن..

فقط نمیدونم چرا...
چرا باید هر چند وقت یکبار یاد یکی بیوفتیم ...حسرت بودن کسی رو بکشیم و با مرور خاطراتی بغض کنیم..
چرا؟
غریزیه؟

حمید دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:03 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

بعضی حس ها...بعضی لحظه ها...خیلی عجیب غریبه...واسه فهمیدنش هیچ منطقی به کار نمیاد...باورت میشه دیشب همین موقعا به بابا گفتم بعد از ماه رمضون بریم سر خاک بابای شما (پدربزرگ؟ بابابزرگ؟ آقا جون؟ میبینی؟ اون بنده خدا حتی برای ما اسم هم نداره...تا حالا به این نکته فکر کرده بودی؟)...خودمم نمیدونم چرا...یه دفعه یاد بی کسی و تنهاییش افتادم و دلم گرفت...وقتی به بابا گفتم خیلی تعجب کرد...گفت ما که قبرشو نمیدونیم کجاس...گفتم اشکال نداره همونقدری که حدودی میدونیم...و تویی که منو میشناسی میتونی بفهمی چرا این حکایت رو پای این پستت گذاشتم...که این چه ربطی به حال تو و خونه ی مادر داشت...اینکه یهو تویی که میدونی مادر خیلی وقته رفته دلت خونه ی مادر میخواد...اینکه منی که چند وقتیه دلم حتی دیگه برای دیدن آشناهای زنده هم تنگ نمیشه یهو دلم فاتحه خوندن سر قبری رو میخواد که حتی وجود نداره...چند صد کیلومتر اونورتر...توو قبرستون دهاتی که یه بار بیشتر بچگی هام نرفتم...

خلاصه که...همه مون گاهی اینجوری میشیم...اینجوری که بعدش با خودمون بگیم "اصلن درک نمیکنم چرا یک آن ذهنم اینطور شد"...و این نشون میده اینروزایی که داره توو سکوت میره...حال تو...حال من...حال خیلی هامون...بدجور...تب داره...

پروین دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:28 ب.ظ

انگار این نوشته شرح حال چند روز پیش من بود. صبح از خواب پاشدم و اولین فکری که به ذهنم آمد این بود که چرا مامان نیومد من رو صدا کنه. احساسم دقیقا عین زمان دختری ام بود و موقع هایی که درخانهء پدری از خواب پامیشدم و منتظر بودم قبل از همه مادرم را ببینم. انقدر این احساس زنده بود که چند لحظه مکث کردم که برای خودم حلاجی اش کنم. بعد با افسوس گفتم کدام مامان؟ الآن من مامانم. و تمام آن روز آن احساس غریب همراهم بود. چیز مهمی نبود ها، ولی دلم فشرده بود از این بازگشت احساسی. الآن هم باز دوباره همانطور شدم.

حمید جان،
اگر فضولی نیست میشود بپرسم چرا نمیدانید پدربزرگتان کجا دفن شده؟

واحه دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:43 ب.ظ

خیلی عجیبه واقعا که همه تو یه موقعیت زمانی محدود چنین حسی را تجربه کرده اند! چون دقیقا دیروز غروبی توی ماشین دم افطار داشتم فکر می کردم اگر مادربزرگم بود یه کسی رو داشتم که الان راحت بروم در خونه اش رو بزنم از دیدنم خوشحال بشه و بگه بیا تو بشین مادر و کنار سماور بشینه برام چای بریزه...

من فقط مادر پدری ام را دیده ام این مادر هم همیشه نوه های دختری اش برایش عزیر بودند یعنی من و سایر نوه های پسری چندان چنگی به دلش نمی زدیم، آنقدر که نوه های دختریش ( عمه زاده هایم) را دوست داشت من و عموزاده هایم را دوست نداشت اما با تمام اینها خانه اش صفا داشت تنها جایی بود که برای رفتن قبلش لازم نبود زنگ بزنیم و هماهنگ کنیم هر وقت دلت می خواست دلتنگ می شدی هوای خانه اش را می کردی می رفنتی در می زدی در را به رویت باز می کرد و چای تازه دم برایت می گذاشت خاطرات تکراری زندگی و رنجهایش را می گفت...

حمید دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:59 ب.ظ http://www.abrechandzelee.blogsky.com/

به پروین خانم:

اونجوری که بابام تعریف میکنه موقع مرگ پدربزرگم یکساله بوده. نمیدونم چرا بر طبق عرف ده برای شناسایی قبرش سنگی رو علامت نمیذارن و از اونجایی که اون مرحوم هم در کل ده بجز سه تا بچه و همسرش (که مادربزرگ من باشه) کسی رو نداشته که بعد از دفنش سر خاکش برن فقط سه نفر بودن که قائدتا میتونستن قبرش رو به یاد بسپارن. مادربزرگم و دو تا دختراش. حالا از اینجا به بعدش چیزیه که هیچ رقمه نمیتونم قبول کنم و بابام هم باهام موافقه. بهانه مادربزرگم این بوده که مریض بوده و زمستون بوده و نمیتونسته تا قبر شوهرش که بالای تپه بوده بره...عمه کوچکم هم که فقط چندسالی بزرگتر از بابام بوده و در همون جوانی فوت میکنه چیزی به یاد نمیاورده...عمه بزرگم هم بهونه اش این بوده که همون روزا تازه شوهر کرده بوده و شوهرش نمیذاشته سر خاک باباش بره...بعد هم که بابام بزرگ میشه از هرکس که میپرسه قبر پدرش رو پیدا نمیکنه...فقط در همین حد میدونن که قبر پدربزرگ من چسبیده به قبر برادرش بوده. و اون قبر چون سنگ داشته مشخص بوده و هنوز هم مشخصه. حالا هر وقت بابام میره قبرستان ده برای هر چهار طرف قبر عموش فاتحه میفرسته...
ولی این روایت به نظر من خیلی عجیب غریب و مشکوکه و هرجوری فکر میکنم با عقل جور درنمیاد...به نظر من اینکه قبر اون مرحوم مشخص نیست دلیل دیگه ای داره که بابام یا واقعا نمیدونه یا نمیخواد به ما بگه...

تیراژه دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:16 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

حمید
با داستان/سرنوشت پدربزرگ پدری ات
یاد فیلم قدمگاه افتادم
ربطش رو خودت پیدا کن رفیق..نمیتونم توضیح بدم

ممنونم از پروین بانو که خیلی وقت ها سوال ها یا نکاتشان, حرف های نگفتنی و سوال های نپرسیدنی من و امثال من است

حمید دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:29 ب.ظ http://www.abrechandzelee.blogsky.com/

به تیراژه:

نمیدونم...از همون بچگی برام سوال بود ولی نمیدونم چرا از دیشب برام جدی تر شده و الان هم نیم ساعتی با بابا درباره اش حرف زدیم...خودش هم قبول داره که دلایلی که مادربزرگم و عمه هام میاوردن منطقی نبوده. یعنی مادربزرگم واقعا انقدر حالش بد بوده که نمیتونسته حتی برای یک بار به قبر شوهرش سر بزنه تا ردی و نشونی به جا بذاره...مگه کل ده (تازه دهِ اونزمون) چقدر بوده که رفتن از خونه شون تا قبرستون انقدر سخت بوده باشه...یا حداقل مادربزرگم نمیتونست به یکی بسپره که بره و سنگی برای نشونه بذاره...یا از اون مهمتر اون عمه ام که میگه ازدواج کرده بوده و نمیذاشتن سر خاک پدرش بره نمیتونسته به یه بهانه ای از خونه بیرون بره و خودشو به قبرستون برسونه. بالاخره قبری که تازه باشه تا مدتها قابل شناساییه دیگه...و تازه از همه اینا مهمتر اونایی که دفنش کردن. بالاخره چهار نفر(هرچند غریبه) که زیر تابوتش رو گرفته بودن که باید میتونستن نشونی قبر رو بدن...

واحه دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:43 ب.ظ

به آقا حمید:

شما زیادی مشکوک نیستید؟! همین الانش تو بهشت زهرا در این قطعه های جدید که شماره و ردیف و همه چی مشخصه آدم کلی باید بگرده تا خاک یه عزیر رو پیدا کنه، مادربزرگ پدربزرگ من در وادی السلام قم دفن هستند ما اگر دایی همراهمون نباشه عمرا نمی تونیم خاکشون رو پیدا کنیم هر بار بدون دایی رفتیم وادی السلام یکی دو ساعتی گشتیم و بی نتیجه برگشتیم! بعد شما چه جوری انتظار دارید عمه که حتما خیلی کم سن و سال بوده یا مادربزرگی که باید تو اون ده سه تا بچه رو تنها و با حرف مردم تر و خشک می کرده پاشه بره قبرستون دنبال قبر شوهرش بگرده؟!
انتظاراتی داریدها!

حمید دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:56 ب.ظ http://www.abrechandzelee.blogsky.com/

به واحه:

خب بهشت زهرا و قبرستانهای بزرگی مثل بهشت زهرا طبیعیه که پیدا کردن یه قبر سخت باشه ولی قبرستان یه ده کوچیک مگه کلا چندتا قبر داره که نیازی به گشتن داشته باشه!؟ ضمنا فکر میکنم میشده که بین بزرگ کردن بچه ها یه سری هم به قبرستون دهی زد که سر و تهش رو میشد توو پنج دقیقه بالا پایین کرد! خداییش دور از جونت خود شما بودی و همسری که سه تا بچه ازش داری و سالها باهاش زندگی کردی و روزها و شبهای تلخ و شیرینی رو باهاش گذروندی فوت میشد حداقل اندازه ی اینکه قبرشو بشناسی برای یه بار هم که شده سر خاکش نمیرفتی؟...

[ بدون نام ] دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:03 ب.ظ

به واحه بانو:

والا ما از پشت این مانیتور داریم از شدت کنجکاوی جان به لب میشویم چه برسد به بازماندگان آن مرحوم!
ده ابا اجدادی ما در طالقان هم یک قبرستان قدیمی و مخروبه دارد..که بعد از اینهمه سال حتی ما نوه و نتیجه و ندیده ها هم جای دفن عمه ی پدربزرگ یا دایی مادربزرگ یا چه میدانم فلان فامیل دور را میدانیم
چه برسد به بزرگترهایمان

داستان پدربزرگ حمید واقعا عجیبه..

فرشته دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:06 ب.ظ http://houdsa.blogfa.com

روحشون شاد...


حمیداینکه میگی حال این روزامون تب داره...آره...داره..

کاش یکی بود یه دستمال نمدار میذاشت رو پیشونیمون...


داستان پدر بزرگت عجیبه..حق داری مشکوک باشی..برای منم جالب شد...

حمید دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:18 ب.ظ http://www.abrechandzelee.blogsky.com/

به فرشته:

نه گمونم کاری از دستمال نم دار بربیاد...
شاید کارمونو فقط یه امن یجیب راه بندازه... یه امن یجیب نم دار...

فرشته دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:20 ب.ظ http://houdsa.blogfa.com

حمید...

رها- مشقِ سکوت سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:10 ق.ظ http://mashghesokoot.blogfa.com/

خدارحمتشون کنه

واحه سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:11 ق.ظ

نمی دونم والا تا حالا خودم رو به جای یه زن جوون شوهر از دست داده با سه تا بچه نذاشتم! تصورش سخته! بستگی داره که اون شوهر چقدر شوهر خوبی بوده چقدر انتخاب شده بوده یا اجباری و تحمیلی، گذران معیشت زندگیم پس از او چگونه بوده رفتار سایر بازماندگان و خانواده اش چه جوری بوده... در کل اگر ازش بیزار بودم یا دل خوشی نداشتم نه دنبال قبرش هم نمی گشتم!
اما اگر خیلی دوستش داشتم خب نه حتما از قبرش امامزاده می ساختم!

درمسیرتندباد سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:38 ق.ظ http://toondbad.blogfa.com

گاهی من این حس دلتنگی رو نسبت به پدربزرگم پیدا میکنم.
گاهی میگم کاش اقلا اونجا یه خط موبایل داش که میشد گه گدار بهش اس ام اس زد و نوشت :‌" دلتنگتم مرد."

دکولته بانو سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:51 ق.ظ

امروز که فهمیدم آقاجون ... آقاجون عاطفه که آقاجون منم بود فوت شده، صدهزار بار به خوم لعنت فرستادم که نرفتم بیمارستان دیدنش ... که کاش همون دیشب که حرفشو دم خونه ناهید جون با حامد زدیم به عاطی زنگ می زدم ... که ... که ... که ...
آدم کلا آدم قدر ندونستن هاست ...

آوا سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:24 ق.ظ

منم خیلی وقتا بغض باباجون رو دارم که وقتی خبر
فوتش رو شنیدم اونم توی اون وضعیت روحی
داغون خونواده ء‌خودمون.........فقط فوت باباجون
(بابای مامان) رو کم داشتیم که طفلک مامانم
تکیه گاهش رو ازدست بده.اونم توی اون طوفان
و بگیر و بکش..........واسه همین هنوزم خواب
ایشون رو میبینم زیاد........دم همین خونه که
نساخته بودیم........باعصای همیشگیش.....
گیوه هایسفید و سیاه وکلاهای مختلفش....
بابای بابای منم قبرنداره طفلی.چون مرگش
مرگ تلخی بود و باحسرت.........وماجراهای
بسیار...راستش هفته قبل بود که یه چیزی
شدکه دلم واسه یتیمی بابام سوخت.اونم
از 9سالگی بودکه یتیم شدن........ و تازه
واسش گریه کردم....اما میخوام بگم حمید
خان،که زیادم مشکوک نباشین..اون زمونا
بااین زمونا خیلی فرق داشته..درسته که
به رسم و رسومات خاص ِ بعد مرگ
پایبند بودن.اما خیلیاشون انقدر دغدغه
و گرفتاری و بدبختی داشتن که اصلا تو
فاز این نبودن که حتمنه حتما قبر و
نشونیش و ..حفظ بشه...اینو ازونجهت
میگم چون توی ایالت و ولایت ما خیلیا
این وضعیت رو دارن.......نمیدونم البته
شایدم مورد شما فرق داشته باشن
خب......و یه چیز دیگه: درسته میگن
روح همه جامیره وجسم هم اون زیر
میپوسه و.....اما خدایی داشتن ِ قبر
وهمین سر زدنای چندی یدفه حتی
اگه بشه سالی یه بار خیلی روی
حتی تعلق خاطر نسلای بعدی به
اون طرف تاثیرگذاره...که متاسفانه
درگذشته بخاطر شایدبی توجهی ِ
خیلیا(توی فک و فامیلای ماکه این
جوری بوده) اونا بی نام و نشون
موندن.........شرمنده صاحبخونه
خیلی فک زدم.......................
خدارحمت کنه تموم رفتگان روو
روح همشون شاد................
یاحق...

پپر سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:24 ب.ظ http://papar.blogsky.com/

خدا بیامرزدش

پروین سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:29 ب.ظ

برای حمید،
من آدم سانتی مانتالی نیستم. یعنی تا حالا خیال میکردم نیستم. همیشه کسانی را که مصر بودند مثلا شب جمعه ها حتما سر خاک عزیزشان بروند درک نمیکردم و میگفتم از همین خانه هم میشود به یادشان بود و به سوگشان نشست و برایشان فاتحه فرستاد. مامانم بعد از مرگ دایی جوانم (حدود دو سال پیش) بهم گفت مامان این برای این است که هنوز عزیزی را از دست نداده ای. نمیدانم... پارسال که خاله ام عیرمنتظره کمتر از یکسال بعد از دایی ام فوت کرد، وقتی به ایران رفتم سرازپا نمیشناختم که حتما بروم سر خاکش. الآن هم شنیدن داستان پدربزرگ تو غم عجیبی به دلم انداخته. با اینکه میدانم و مطمئنم که اینطور نیست، همه اش به خودم میگویم مبادا طفلک احساس تنهایی کند که کسی سر خاکش نرفته و نمیرود؟ خوب است که پدرتان به هر چهار سو فاتحه میفرستاده.
مرگ کلا واقعهء غریبی است. کاش میشد همانطور که خودت گفته بودی جور دیگری از این دنیا پرمیکشیدیم. جور مهربانانه و شادتری :(

پروین سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:31 ب.ظ

در ضمن،
محسن جان
اگر بهتر شدی (به امید خدا) و تغییری در وضعیت بیماری ات پیش آمد، لطفا اینجا برایمان بنویس. دلنگرانت هستیم. دلنگران دل مچاله ات ....

محسن باقرلو سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:05 ب.ظ

پروین بانوی عزیز
ممنون از لطف و محبتتون
راستش نه بهتر نشدم بعد از سه تا دکتر و کلی عکس و آزمایش و سونوگرافی و خرج و مخارج ... فعلن دارم داروهای دکتر آخریه رو میخورم و با دردهای مختلف شکمی میسوزم و میسازم ! ... فک کنم دیگه کم کم وخت رفتنه !

محمد مهدی سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:24 ب.ظ



سلام

حسرت ها زیادند و در حال افزایش ... قدر همین هایی که هستند را بیشتر بدانیم ...

حمید سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:41 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com

به آوا:

دلم نمیخواد با یاداوری شدنش مکدر بشی پس حکایت بی نشونی پدربزرگت رو نمیپرسم و فقط برای همه ی مردان خاطره های محو گیوه و کلاه و عصا آمرزش و شادی آرزو میکنم...

آره...قبول دارم که حتی تضمینی نیست که دو تا آدم در یک شرایط یکسان در برخورد با یه مشکل یا شرایط خاص تصمیم مشترکی بگیرن چه برسه به دو تا آدمی که از دو نسل مختلف بودن...اونم برای اتفاقی که مربوط میشه به شصت و هفت سال پیش که همه چیز با امروز فرق داشته...
ولی خب علی رغم تمام این حرفا باز ته دلم طبیعی بودن این قضیه رو نمیپذیره...

حمید سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:26 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com

به پروین خانم:

روحشون شاد...

راستش من هم خیلی اهل سر خاک رفتنهای معمول نیستم...یا اگه راستترشو بخوای اصلا اهلش نیستم!...اصلا برای همینه که واسه خودمم عجیبه که چرا در این مورد دلم چیز دیگه ای میخواد...

علی سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:27 ب.ظ http://alirabiei.blogsky.blogsky.com

بغضم گرفت

اینو که خوندم یاد مادر(مادربزرگ مادرم) افتادم

خیلی دلم براش تنگ شده

چقدر مهربون بود

وقتی که به دنیا اومده بودم میومد خونمون و به مامانم تو کارهای خونه کمک میکرد

خیلی خیلی دلم براش تنگ شده

کاش برمیگشتم به زمان قبل

واحه سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:54 ب.ظ

و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه است به ما می نگرد.
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)


نمی دونم ولی بعد از یک عمر خستگی زنده بودن و زندگی کردن مرگ واقعا اتفاق بدی نیست، من که تقریبا منتظرشم با همه ترسی که برام داره بهش فکر می کنم و رسیدنش رو دوست دارم، دوست تر از زندگی... اونایی هم که رفته اند به نظرم از تحمل بار زندگی راجت شدند...
به نظرم نسلهای پیش از ما نسبت به ما زندگی بهتری داشتند امکاناتشون کمتر بود اما کیفیت زندگیشون بهتر...
بهتر از ما زندگی کردند و بیشتر از ما از زندگی کردن لذت بردند...

p.k چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:35 ق.ظ http://barghestan.persianblog.ir

سلام
ولی یه چیزی خیلی مهمه اینکه در دوران بودنشون چقدر پیششون بودی و چقدر ازشون خاطره داری...
مادر بزرگم خیلی دیر به دیر میتونه به ما سر بزنه و من ازین بابت که مثل بقیه مردم به مامانبزرگ و بابا بزرگش.ن وابسته اند خیلی کم بهره ام...

پروانه چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:15 ب.ظ

سلام .
از بین کامنت ها این طور فهمیدم که کسالت داری. درسته؟ چه جوریه حالت مگه؟
لطفا یک گزارشی از احوالاتتون بدید و خانواده ای را از نگرانی نجات بدهبد.

راستی چرا انقدر کم می نویسی؟ اون زمانا که خیلی حرف برا گفتن داشتی؟ چی شده که انقدر کم حرف و شایدم گزیده گوی شدی؟

سایلنت چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:31 ب.ظ http://no-aros.blogfa.com/

با خوندن این پست و کامنتش خیلی دلم گرفت
برای مادربزرگ پدریم که ۵ساله نیست و مادربزرک مادریم که ۶ساله سکته کرده و یجا نشین شده..
چه دنیای خوبی بود دنیای بچگیمون تو اون روستا.. خونه ی مادربزرگامون..
تو رو خدا برای مادربزرگم خیلی دعا کنید
خیلی زجر می کشه..

سرگیجه های کشــــــــــــدار چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:43 ب.ظ http://fmpr.blogsky.com

چقد دلم اون خونه رو خواست یهو ! ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.