وختی روی پردهء سینما یا توی جعبهء جادو فلان بازیگر را می بینیم که یک سکانس را بی نهایت خوب و تاثیر گذار و شبیه واقعیت جاری زندگی بازی میکند عنان اختیار از کف میدهیم و کف و خون قاطی میکنیم ، انگشت حیرت میگزیم که جل الخالق و فلان و بهمان ... تحسینش میکنیم که چقدر خوب فرو رفته توی نقش و مثلن فلان دیالوگ را بیشرف چقدر واقعی ادا کرد ... چقدر طبیعی گریه کرد یا خندید ... چقدر فلانجا نگاهش دقیقن مثل زندگی بود ، ساده و پیچیده ...  

همیشه مرغ همسایه غاز است ! ... هیچوخت خودمان را تحسین نمی کنیم که چقدر عمیق در لحظه لحظه های زندگی مان بازیگریم ... همفری بوگارت ایم ... پل نیومن ایم ... آل پاچینو ایم ... در آن لحظه که توی جمع می خندیم اما درونمان هزار فرشتهء سیاهپوش شیون میکنند ... آن لحظه که ظاهرن بغض در گلو داریم اما درونمان هزار ابلیس قهقهه سر داده اند ... آن لحظه که زبانمان سرود همدردی و درک است اما دلمان مارش حسادت و کینه ... آن لحظه که نگاهمان سرد است و ملاجمان آتش ... آن لحظه که دستمان داغ است و قلبمان تگرگ ... آن لحظه که ... آن لحظه که ... آن لحظه که ... آن لحظه که ... آن لحظه که ... آن لحظه که ...