دیشب امید یک خانواده را نااُمید کردم ... دو هفته ای ست که خانه را 16 میلیون رهن کامل سپرده ام به چند بنگاه ... دیروز یکیشان زنگ زد که ساعت 9 شب اینجا باش برای قرارداد ... پرسیدم چند صحبت کرده ؟ گفت طرف آدم نداری ست ، کارگر یک تولیدی زپرتی با ماهی سیصد چارصد تومان حقوق که همین ناچیز را هم دو سه ماه یکبار بهش میدهند ... گفت نظرش روی سزده تومن است ، گفتم اگر اینطوری ست اصلا نیام چون فیکس 16 میلیون به مالک قبلی که دارد پا میشود بدهکارم و هیچ رقمه نمی توانم این قیمت بدهم ... قرار شد با طرف صحبت کند و خبر بدهد که غروب زنگ زد گفت می گوید به آقای باقرلو بگوئید بیاید حالا صحبت می کنیم ... ساعت یکربع به 9 از بین ازدحام دسته ها و تکیه ها و جوانهای مشکی پوش تیپ زدهء خوشحال گذشتم و رسیدم بنگاه ... مرد و زن و دختر بچچه اش هم از موتور پیاده شدند و آمدند داخل نشستند ... لباسهای مستعمل و کفش خاکی و پارهء مرد و چادر مشکی رنگ و رو رفتهء زن جوان لاغراندام همه چیز را کامل توضیح میداد بی نیاز به هیچ توضیح اضافه ای ... همان موقع گفتم کاش نیامده بودم ... مرد توضیح میداد که در خانهء قبلی راحت است و فقط چون نمور است و نورگیر نیست روو حساب حرفهای دکتر و بخاطر دخترکش میخواهد خانه عوض کند و چار میلیون طلاهای زنش را فروخته و گذاشته روی 9 میلیون پول پیش خانهء قبلی و سیزده بیشتر ندارد ... حرفهایش که رسید به فروختن طلا ، زن جوان آن دستش که بیرون بود را کشید زیر چادرش ... مرد با گردن کج هی خواهش میکرد که به حرمت همین شبهای عزیز باهاش راه بیایم و من مستاصل و وامانده مصائبش را با وام و قسط و بدهی های خودم مقایسه و دو دو تا چارتا میکردم و از اینکه نمی توانم کاری براش بکنم ذوب میشدم توی صندلی ... برگشتنی پشت فرمان داشتم فک میکردم کاش زن جوان لاغراندام ، امشب سر سفرهء محقر شامشان توی ذهنش حتی یک لحظه هم من را در جایگاه یک موجر بی انصاف دندان گرد آشغال نبیند ... که می بیند .