« دل همه مون خوشه به نوستالژی های کوچیک و بزرگی که یادگار اون دانشکده ی فراموش نشدنی ان. گاهی که سر می زنم به دانشکده باورم نمی شه این جسد بی روح، این آجرهای چرک، این نیمکت های زوار در رفته، متعلق به مکانی ان که یه روزی بی زوال به نظر می رسید و مرکز کائنات بود از نظر خیلی ها »
حق با احسان جوانمرده ...
خاطرات ما ترکیب و تلفیق لعنتی ، عجیب ، منحصر به فرد و تکرار نشدنی ای از آدمها و زمانها و مکانها هستن ... هر تکه از این پازل رو که برداری میشه هیچ ... میشه پوچ ... دیگه به لعنت خدا هم نمی ارزه ... شاید صدهزار سال نوری دیگه باید بگذره تا قانون تناسخ دوباره یه عده جوون دیوونهء محشر رو یه جایی مثل دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران دور هم جمع کنه ...
آدمای تکرار نشدنی
اوهوم ... بنظر من اگه بخوایم واسه این سه فاکتور اهم و فی الاهم قائل بشیم اول آدما ان که عوض میشن و تموم میشن در نبرد با عقربه ها ... بعد زمان و آخر هم مکان که به پشتوانهء موندگارتر بودنش می مونه که هر بار دیدنش زخم بزنه ...
آره هیچچیز ثابت نمیمونه
همه چیز حرکت میکنه ٬ همه چیز تغییر میکنه ٬ همه چی.
فقط این حرکت ٬ این تغییر ٬ همهش تو یه دایرهست ... همه چیز میچرخه ٬ با شعاعهای مختلف .. دور خودش.
و غم انگیزی ماجرا درست همین جاست ...
یادش به خیر ...
اوا ... یادم نبود که من هم دانشگاهی شما نبودم !!!!!!!...
ولی خب ... دانشگاه شما و آدماش تو اون زمان، خیلی خاص بوده دیگه ...
یه جورایی دلم می خواد بگم خوش به حالتون ...
نه فقط آدما و زمان و مکان... حتی نور خورشید و رنگ آسمون هم ثابت نمی مونه... این آسمونی که الان بالای سر ماست اون آسمونی نیست که بیست سال پیش بود... خورشید هم اون خورشید نیست... آفتاب و مهتاب و ستاره ها هم... امروز عزیزی می گفت شاید هر موجودی بعد از مرگ واقعا تبدیل به یه ستاره می شه!
هیچکس نمی تونه انکار کنه مگه یه جسد بعد از فساد و تجزیه چیزی جز خاک و عناصر مختلف هست پس بعید نیست آدمهایی که تبدیل به غبار شده اند و رفته اند توو توده های متراکم خارج از جو بخشی از یه ستاره یا سیاره شده باشند... نه فقط آدما حیوونا... گیاهان و...
کلا دنیا فقط یه رفت و آمده!... توده های عظیمی از موجودات و نباتات که همین جور پیوسته در رفت و آمدند!
« دل همه مون خوشه ... »
واقعا اگر هنوز هم بعد از این همه مدت دلتون به این نوستالوژی های کوچیک و بزرگ خوشه، که خیلی خوش به حالتون هست...
من در این ده سال بعد از فارغ التحصیلی انقدر ماجرا از سر گذروندم که هر یک سالش برایم به اندازه ده سال گذشته... گور بابای دانشکده و تمام خاطراتش صلوات نمی خواهم به یه لحظه اش حتی فکر کنم...
رسول نجفیان میخونه: میرن آدما ..از اونا فقط خاطره هاشون به جا میمونه
ما هم داریم میرویم..هر لحظه را میرویم..و برایمان خاطره ی خودمان به جا میماند..
و ترکیب مکان و انسان و زمان..ترکیبی است که یک "آن" اتفاق میافتد حتی اگر به قدمت چندین سال..
باز هم جایی خواندم که: زمان مثل رودخانه است..هر لحظه را فقط یکبار میشود شنا کرد..با آن ترکیب آب..با آن حس شناگر..با تمام سنگریزه هایی که کف رودخانه به جا میمانند..(برداشتم را که شبیه به متن مورد نظر بود را نوشتم وگرنه این عینش نیست)
اما میشود که همان آدمهای محشر که مهمترین جز این ترکیب هستند را دلخوش بود..منظورم را متوجه میشوید حتما.
گور بابای صد هزار سال نوری ... آدما اگه بخوان ، اگه باشن ، اگه مردش باشن خیلی زودتر از این حرفها می تونن دور هم جمع شن و گرم شن
نمی دونی چه حالی بهم دست داد وقتی عکس دانشکده رو دیدم... انگار یهو همه بچه ها رو اونجا رو وسط حیاط با هم دیدم... همونجور زنده.... چقدر دلم برای خیلی ها تنگ شده... کاش واقعا می شد برگشت به اون روزا... واقعاً اون آدما یه جور دیگه بودن، از یه جنس دیگه... بغض کردم الان... کاش یه روز بریم دانشکده...
خاطرات...!!
.. اغلب همین خاطرات دور و نزدیکن...که سلول سلول آدمو خراش میده...تراش میده...ذوب میکنه و باز از نو میسازه ...
بقولی...مای اکنون...تجلی مجموع تاثیر و تاثرات خاطرات مونه... !!
همیشه یادمه که بچه های دانشکده علوم اجتماعی بچه های خاص و نازنینی بودن..
واااااااااااااااای اینجا که دانشکده منم هستتتتتتتتتتتتت
مگه شما هم اینجا درس خوندید؟
احسان جوانمرد هم که یادمه انگار تو کار فیلمه
وااااای خدا دنیا واقعا چقدر کوچیکه
بعد از فارغ البالی دیگه هیچ وقت دلم نخواست دوباره پامو بذارم تو دانشگاه شیراز! شاید دلیل اصلیش همین آدمایی باشه که گفتی. اونا که نباشن در و دیوارا هیچ حسی رو برات تداعی نمی کنن مخصوصا اینکه یه عالمه آدم غریبه رو تو خودش چپونده باشه و تو بدتر احساس غربت کنی!
چقدر به دلم نشست این پست و چه جمله ی قشنگی
اطرات ما ترکیب و تلفیق لعنتی ، عجیب ، منحصر به فرد و تکرار نشدنی ای از آدمها و زمانها و مکانها هستن
فکر می کردم فنی ای چیزی خوندی، عکسو که دیدم گفتم این که دانشکده علوم اجتماعیه....ورودی چه سالی بودی؟
سال 78 فک کنم !
شما کدوم آیدا بودید ؟!
سارا خانوم شما چه سالی اونورا بودید ؟!
این هدر قلبمو ریخت پایین....یهو پرتاب شدم به مهر 79....انگار فقط همون چند سال زندگی توی این ساختمون کوچیک و دور افتاده از پردیس جریان داشت....و بعدش دوباره سکوت حاکم شد...چقدر روزها و خاطره های قشنگ و حتی ناراحت کننده داریم همه مون...چقدر اون نیمکتهای چوبی حرفها شنیده و قول و قرارها و عهد شکنی ها دیده...چقدر آدمها وسط اون چمنها نشستن و خندیدن و رفتن....محسن باقرلو---احسان جوانمرد--امین بزرگیان--بهنام امینی--محسن فاتحی--عباس موسوی--خانم کا..محبوب--زری...هدیه ترقی--فرید هاشمی--احمد مشکلاتی...واییییییییییییی حالا کجان؟
حالا خیلی جالبه ، دیشب که بعد از نوشتن این پست خوابیدم دم صبح خواب دانشکده رو دیدم ... از این خوابای درهم برهم که زمان و مکان میریزه به هم ... خیلی از اینایی که اسم بردی رو دیدم توو خواب ... از همه واضح تر احمد مشکلاتی رو دیدم که سر یه چهار راه پاسبون شده بود ... و احسان جوانمرد که مامور مخفی بود ... هی زندگی الانشون رو می دیدم و هی فلاش بک میخورد به سالهای دانشکده ... خوابی بیحد غریب بود سمیرا ... غریب ...
منم یه وقتی اونجا بودم... عکس هدر منو برد به 15 سال پیش. نمیدونم چرا احساس پیری کردم انگار...
نگیدددد گریم گرفت من ۴ شنبه این هفته آخرین روز دانشجوییمه همه ازم شیرینی میخوان اما به نظر خودم باید حلوا بپزم
دانشکده ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران...
سرت سلامت هم دانشکده ای، منم از 80 تا 87 اونجا بودم، با احسانم توو دوره ی ارشد همکلاس بودم.
محسن جان یادمه که روزِ فارغ التحصیلیت یا همون روزا من جلوی درِ سِلف وایساده بودم اومدی ازم فیلم گرفتی چندتا جمله با هم حرفم زدیم... نمیدونم هنوز اون فیلمو داری یا نه...
یادش بخیر ... فقط چند سال گذشته ولی انگار هزار سال پیش بوده...
هنوزم دوست داشتنی هستی مثِ همون موقع...
من ورودی ۸۵بودم لیسانس و ۸۹ فوق
فوقم دوماهه دفاع کردم ولی هنوز نرفتم کارهای فارغ التحصیلی رو کنم!
گهگاهی هنوز میرم ...
از بین این اسما فقط میدونم امین بزرگیان فرانسه است
شما که ۷۸ بودید پس بچه های انجمنی رو احتمالا میشناسید مهدی حسین زاده و...
خیلی باحال بود این هدرتون ها کلی ادم یاد نوستالژی هاشون افتادن
آدمها.. زمانها مکانها ...
از آخر به اول که بیاییم و از اول به آخر سر و ته همه ی این خاطرات رو که جمع بزنیم و تفریق کنیم باز این ساختمونها ..دیوارها و کوچه ها ...و به قول شما مکانها هستند که داغونت می کنن. زمانش که دیگه بر نمی گرده ...آدمهاش اگر باشن که خیلی خوبه ...اما اگر نباشن خشت به خشت این مکانها آواره ات می کنه توی زمانها .. و آدمها ...داعونت می کنه بدجور.
حالم از این ساختمون بهم میخوره....دقیقا زشت ترین ساختمون کل دانشکده های دانشگاه تهران...
شاید برای شما که مدتی گذشته لذت بخشه...وگرنه این دانشکده بی روح هیچ چیزی برای دلخوش بودن ندارد...
نمیدونم چن وقت قبل یا چند سال قبل بود زیاد ب وبلاگتون سر میزدم
دوست داشتم نوشته هاتون رو
بعدش برام ی سری مشکلاتی پیش اومد و نتونستم زیاد بیام نت و بعد ها هم دیگه دسترسی نداشتم ب وبلاگایی ک دوست داشتم...
یادمه آخرین پستی ک ازتون دیده بودم برای ی بازی وبلاگی بود ک توش از اون محیطی ک هرکسی وبلاگشو آپ میکرد عکس گذاشته بودن، بعد عکستون یادمه ی جای خیلی شلوغ پلوغ با شلوارک نشسته بودید
نمیدونم چرا اینجا اومدم اون روزا یادم افتاد و اون چیزی ک تو ذهنم مونده بود
همسرتون خوب هستن ان شا الله؟ پدر شدید؟
راستی ی خانومی هم بین پیوند های وبلاگتون بود جوون بودن و همسرشون رو از دست داده بودن، نمیدونم یادتون هس کیو میگم یا نه، نوشته های ایشونم دوست داشتم، کاش یادتون باشه بهم بگید اسم وبلاگشون رو
دیروز
ساعت
4 عصر
رفتم تو اون دالان دراز حیات دانشکده تون
تو حیاتش کمی گم شدم و ...
شرحش را نوشتم
من آیدایی هستم که تو نمی شناسی، یعنی وبلاگ ندارم و خیلی کم کامنت گذاشته م. من ورودی ادبیات 79 بودم و یه سری از بچه های سال پایینی تون مثل بابک و امین و نازلی و فاطمه و محمدرضا و مریم و لیلا و سونا و ... و زهره (اصفهانی) رو که همکلاسیت بود می شناختم
دانشکده تونم چند باری اومدم و حال نکردم باهاش. جای خیلی لوسی بود، بچه هاتونم یه چایی مهمونم نکردن ببینم چاییاش چه جوریه
پ.ن: لازم به توضیح نیست که خاطرات دانشکده های مختلف قاطیه با طعم و اندازه چایی هاشون و غذاهاشون، که مثلاً چایی بوفه ادبیات دمیه، یا دانشکده حقوق چایی نبات بزرگ داره، یا سوسیس تخم مرغ پرسی دانشکده علوم خیلی معرکه ست، یا دانشکده ادبیات سوپ جوی مامان پز داره ....ای بابا چه روزگاری بود
اینو نوشتم که فکر نکنی فقط خودت یواشکی سرک می کشی به جاهایی که من می نویسم. منم هر چن وخت یه بار این کارو می کنم رفیق محسن!
چرا ما روانیا یواشکی همو می خونیم، یواشکی همو دوست داریم، یواشکی دلمون تنگ می شه، یواشکی روانی ایم اصلا نه ؟!!!