هوا تاریک شده و سر تقاطع بلوار کشاورز و نادری ماشین را روشن پارک کردم برای گرفتن پول از عابربانک ... سوز نرمی می آید و درختان وسط بلوار لخت و عور دمبال جان پناه میگردند در تاریکی زمخت چرکمردی که جان میدهد برای تنهایی قدم زدن و به خاطرات لگد زدن عینهو لگد زدن به قوطی مچاله شدهء پپسی در یک پیاده روی طولانی آسفالت ... دستگاه کارتخوان می پرسد رسید می خواهم یا نه ؟ و منتظر جواب انگشتان من است که دختر و پسر جوانی شانه به هم یله داده می رسند از دل تاریکی ... با هم انگلیسی حرف می زنند اما نه سلیس که خیلی دست و پاشکسته و در حد اکابر ... حسم می گوید پسر رفته دختر را از دم آموزشگاه زبانش برداشته و میروند کنجی گوشه ای خلوتی جایی و دارد با توجه نشان دادن به مهمترین اولویت و علاقمندی اش نازش را می خرد ... سرشار از شور زندگی اند هر دو ... انگار که هالهء سرخ داغی دورشان باشد گرم و نورانی ... درست نقطهء مقابل آن تاریکی زمخت چرکمردی که بالا گفتم برات ...