اگر عمر دوباره داشتم…

دان هرالد کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایى 

در قطعه کوتاهش “ اگر عمر دوباره داشتم… ” مینویسد:

اگر عمر دوباره داشتم، مى کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم. همه چیز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى مى گرفتم. اهمیت کمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بیشتر مى رفتم. از کوه هاى بیشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بیشترى شنا مى کردم. بستنى بیشتر مى خوردم و اسفناج کمتر. مشکلات واقعى بیشترى مى داشتم و مشکلات واهى کمترى. آخر، ببینید، من از آن آدم هایى بوده ام که بسیار مُحتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى کرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته من هم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشى بیشتر مى داشتم. من هرگز جایى بدون یک دَماسنج، یک شیشه داروى قرقره، یک پالتوى بارانى و یک چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبک تر سفر مى کردم.اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه مى دادم. از مدرسه بیشتر جیم مى شدم. گلوله هاى کاغذى بیشترى به معلم هایم پرتاب مى کردم. سگ هاى بیشترى به خانه مى آوردم. دیرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابیدم. بیشتر عاشق مى شدم. به ماهیگیرى بیشتر مى رفتم. پایکوبى و دست افشانى بیشتر مى کردم. سوار چرخ و فلک بیشتر مى شدم. به سیرک بیشتر مى رفتم.در روزگارى که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى کنند، من بر پا مى شدم و به ستایش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زیرا من با ویل دورانت موافقم که مى گوید: *شادى از خرد عاقل تر است.*

نظرات 22 + ارسال نظر
الی یکشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:01 ب.ظ

ببخشیدا ولی اول...

الی یکشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:08 ب.ظ

اره ولی بعضیاش با اینکه میذونی خوبه ولی به سختی امکاناتش پیدا میشه...مخصوصا تو ایران

ن.ح یکشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:46 ب.ظ http://cryptic.persianblog.ir

من اگه عمر دوباره داشتم از بدو حیات مسواک میزدم که محتاج دندون پزشک نشم..همین!

مامانگار یکشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:49 ب.ظ

وااااای....مررررسی......عاااااالی بود....

ف رزانه یکشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:14 ب.ظ

عالی بود...

بزرکترین گله ای که به خودم دارم همینه که چرا انقدر از همون بچگی همش محتاط بودم و به فکر همه چیز بودم جز شاد بودن و لذت بردن
همیشه شادی رو فدای رفتارای عاقلانه و بزرگانه کردم و حالاشم همینطورم خیلی بده خیلی...

باغبان یکشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:20 ب.ظ http://laleabbasi.blogfa.com

فک کنم من اگه عمر دوباره داشتم هم همین خنگولی میشدم که هستم!!

جعفری نژاد یکشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:56 ب.ظ

خیلی وقت پیش "توکا نیستانی" پستی با مضمونی نزدیک به همین مضمون و به شکل یک بازی وبلاگی نوشته بود

نمی دونم باورت میشه یا نه، اما بعد از خوندن اون پست و کامنت هاش چند قطره ای اشک ریختم
الان هم اگه روناک ننشسته بود کنارم بدم نمیومد...

بی خیال

ویکتور هوگو یکشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:13 ب.ظ

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر این‌گونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که این‌گونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت هم‌چنان آرزو دارم
دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوست‌دار
که دست‌کم یکی در میان‌شان
بی‌تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست‌کم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غره نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه‌ دارد.

هم‌چنین،
برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند
چون این کارِ ساده‌ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند
و با کاربردِ درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده‌ای دانه بدهی،
و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش هم‌راه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

به‌علاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است
فقط برای این‌که روشن کنی کدام‌تان اربابِ دیگری است!


و در پایان، اگر مرد باشی،آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همه‌ی این‌ها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم.

آذرنوش دوشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:17 ق.ظ http://azar-noosh.blogsky.com

اگه بقیه بزارن...

گابریل گارسیا مارکز دوشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:55 ق.ظ

«اگر خداوند برای لحظه‌ای فراموش می‌کرد که من عروسکی کهنه‌ام و تکه‌ی کوچکی زندگی به من ارزانی می‌داشت، احتمالاْ همه‌ی آنچه را که به فکرم می‌رسید نمی‌گفتم؛ بلکه به همه‌ی چیزهایی که می‌گفتم، فکر می‌کردم. اعتبار همه چیز در نظر من نه در ارزش آنها که در معنای آنهاست.

اگر تکه‌ای از زندگی می‌ماند، کمتر می‌خوابیدم و بیشتر رؤیا می‌دیدم؛ چون می‌دانستم هر دقیقه که چشم‌هایمان را بر هم می‌گذاریم ۶۰ ثانیه نور را از دست می‌دهیم. هنگامی که دیگران می‌ایستادند من راه می‌رفتم و هنگامی که دیگران می‌خوابیدند بیدار می‌ماندم.

هنگامی که دیگران صحبت می‌کردند گوش می‌دادم و از خوردن یک بستنی لذت می‌بردم. اگر تکه‌ای زندگی به من ارزانی می‌شد لباسی ساده بر تن می‌کردم؛ نخست به خورشید چشم می‌دوختم و سپس روحم را عریان می‌کردم. اگر دل در سینه‌ام همچنان می‌تپید؛ نفرتم را بر یخ می‌نوشتم و طلوع آفتاب را انتظار می‌کشیدم.

روی ستارگان با رؤیاهای ونگوگی، شعر بندیتی را نقاشی می‌کردم و با صدای دلنشین سرات، ترانه‌ای عاشقانه به ماه هدیه می‌کردم. با اشک‌هایم گل‌های سرخ را آبیاری می‌کردم تا درد خارهایشان و بوسه‌ی گلبرگ‌هایشان در جانم بنشیند. اگر تکه‌ای زندگی داشتم نمی‌گذاشتم حتی یک روز بگذرد؛ بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستتان دارم. چنان‌که همه‌ی مردان و زنان باورم کنند. اگر تکه‌ای زندگی داشتم، در کمند عشق زندگی می‌کردم. به انسان‌ها نشان می‌دادم در اشتباهند که گمان می‌کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی‌توانند عاشق باشند.
آنها نمی‌دانند زمانی پیر می‌شوند که دیگر نتوانند عاشق باشند! به هر کودکی دو بال می‌دادم و رهایشان می‌کردم تا خود، پرواز را بیاموزند. به سالخوردگان یاد می‌دادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر می‌رسد.

آه انسان‌ها، من این همه را از شما آموخته‌ام. من آموخته‌ام که هر انسانی می‌خواهد بر قلَه‌ی کوه زندگی کند بی آنکه بداند که شادی واقعی، درکِ عظمتِ کوه است. من آموخته‌ام زمانی که کودکی نوزاد برای اولین بار انگشت پدرش را در مشت ظریفش می‌گیرد، برای همیشه او را به دام می‌اندازد. من یاد گرفته‌ام که انسان فقط زمانی حق دارد به همنوع خود از بالا نگاه کند که باید به او کمک کند تا روی پاهایش بایستد. از شما من چیزهای بسیار آموخته‌ام که شاید دیگر استفاده‌ی زیادی نداشته باشند چرا که زمانی که آنها را در این چمدان جای می‌دهم، با تلخ‌کامی باید بمیرم.»

پروین دوشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:57 ق.ظ

عالی بود
نوشته
و کامنت ویکتورهوگو

نیمه جدی دوشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:50 ق.ظ

من تقریبن این روزا همین تصمیمو گرفتم و همین کارارم می کنم! خیلی خوبه! یک کم ملت بهت می خندن ولی سخت نیست چون خودتم می خندی! باور کنین راست میگم!به نظرمن "شادی عین خرده!" بله. لطفن تو گیومه بنویسین و بگید نقل قول از نیمه جدی هیچ کاره ایست ایرانی!

جزیره دوشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:00 ب.ظ

اقا ببخشید این کامنتدونیه شما کامنت بلند بالای مارو گرفته تِخ نمیکنه.یعنی من که کامنتمو نمیتونم ببینم،بهش بگین خودم دیدم کامنتمو گرفته ولی نشون نمیده،اقا الکی نمیگم،کامنتارو شمردم که میگم:دی اصن دوباره میزارمش

جزیره دوشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:01 ب.ظ

آره، جزء فکر و خیالاتِ شادی بخشه اینکه بشینی به این فک کنی که اگه دوباره میتونستی زندگی کنی چیکار میکردی.من هم زیاد بش فک کردم اونقدرکه جرات پیدا کردم فکرامو بلند بلند هم بگم.
من اگه عمر دوباره میگرفتم کمتر اشتباه میکردم، بیشتر از زندگیم لذت میبردم، از بچگیم بیشتر لذن میبردم،هیچوخت تو بچگیم به بزرگ شدنم فک نمیکردم و اینکه میخام چیکاره شم،تو نوجوونی بیشتر تفریج میکردم و کمتر درس میخوندم. هیچوخت شاگرد اول نمیشدم، تو مدرسه جز بچه شیطونایی میشدم که کلاسو رو سرشون میزاشتن، حتما یه بار سر کلاس قورباغه میاوردم و ادامس میچسبوندم رو صندلی معلم،عکس مدیر و ناظمو همیشه رو تخته میکشیدم،توی بخاری مدرسه حداقل یه بار کپسول مینداختم، هیچوخت رشته ی ریاضی نمیرفتم،بیشتر نقاشی میکشیدم، حتما کار با یه وسیله موسیقی رو یاد میگرفتم، اصن شاید میرفتم یه ورزشی رو حرفه ای یاد میگرفتم،شاید هم طراح دوخت میشدم کلا دیزاین کردنو بازهم دوس میداشتم. ولی باز هم از تئاتر خوشم نمیومد. ولی بیشتر سینما میرفتم،بیشتر کتاب میخوندم،بیشتر با دوستام میرفتم بیرون،تو اتوبان بیشتر جیغ میکشیدم
خصلت محتاط بودنمو به شدت کنار میزاشتم، قدرت نه گفتن به پدر مادرمو حتما یاد میگرفتم، خصلت حساس بودنمو کنار میزاشتم، بی خیال زندگی میکردم.
خلاصه خیلی بهتر زندگی میکردم
دوس دارم یه بچه داشته باشم تا بزارم اونجوری که دلش میخاد زندگی کنه

ببینم بازم میتونه کامنتمو نشون نده:دی

عمو دوشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 03:14 ب.ظ

سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش

سارا دوشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 04:13 ب.ظ http://sazesara.blogfa.com

تا کی غم این خورم که دارم یا نه
وین عمر، به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم، که فرو برم برآرم یا نه

خیام نیشابوری

اسطوره دوشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:10 ب.ظ http://oos2re.blogsky.com

اگر با این همه ریسک زنده بمونه دیگه!

تیراژه سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:52 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

اگر دوباره زندگی میکردم ...
قطعا 14 سالگی به بعد را جور دیگری میگذراندم
با نه گفتن به خیلی چیزها
با نترسیدن از خیلی چیزها
با گفتن خیلی چیزها
اول و اخرش هم رشته ی تحصیلی ام بود که چیز دیگری باید میبود بی شک و بی تردید.و بعد حذف و کمرنگ کردن آدمهایی که خوب نبودند ولی فکر میکردم ملزمم به اینکه وانمود کنم خیلی خوب دارم با حضورشان کنار میایم.

این پست رو بارهاو بارها خوندم..زندگی ِ دوباره ی هر کس میتونه یه چیز دیگه باشه..
همین که از بستر بیماری و احتضار این پست یا حالا ایمیل یا هر چی رو نمیخونیم
یعنی وقت هست برای اینکه یه جاهایی از بقیه ی زندگیمون
نه همش..یه جاهاییش رو طبق اون چه که میتونه بر اساس همین تیتر "اگر عمر دوباره داشتم.." دستنوشته ی ما باشه؛ سرنوشتمون بشه..سرگذشتمون..
اصلا بیخیال کلمه های کله گنده..یه جاهایی از "روزمره".

یک لیلی سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:08 ق.ظ http://yareaftab.blogsky.com

سلام بر شما
خیلی از این "اگر و ای کاش" ها همین امروز هم قابل انجام هستن. کافیه یه مقدار پوسته ای رو که به دورمون تنیده شده خراش بدیم و روزنه هایی برای نفس کشیدن باز کنیم. هزینه اش فوقِ فوقش میشه چشم های گرد شده از حیرت غریبۀ رهگذر و خنده های آشنا.

میلاد پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:26 ب.ظ

محسن خان شرکتتون اول شده، دیگه کلاس بالا شدید، نمیاید برامون پست جدید بنویسید؟؟

به خدا ما از یکشنبه منتظر پست جدیدیما

شادی پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:43 ب.ظ http://joujemoalem.blogfa.com

سلام بر آقا محسن زیبا نویس

آقا اومدیم بگیم شادی کلا عاقل است

مجتبی جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:28 ب.ظ http://www.alvah1.mihanblog.com

سلام . واقعا خوب نوشتی حال خود منو داری
سر بزنی باعث افتخاره خدا رو چه دیدی شاید یک دوستی عمیق

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.