کاری از کینو ( QUINO ) کاریکاتوریست بزرگ و پرآوازهء آرژانتینی

از وبلاگ سوسن بانوی عزیز ( هنرهای تجسمی ) :

نظرات 23 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:05 ق.ظ

الان این یعنی چی دخیخن:))

محسن باقرلو شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:10 ق.ظ

یه کم با دققت و تامل بیشتر
از بالا و از چپ به راست طرح ها رو دمبال کنید
خیلی ساده س !

دکولته بانو شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:21 ق.ظ

هاه هاه ...
بی ادب ! ...
شوخی کردم، خیلی باحاله !

تیراژه شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:29 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

تا کامنت دکولته بانو رو نخونده بودم داشتم کماکان از چپ به راست و بالا به پایین و بلعکس غور و تفحص میکردم بلکه بفهمم چی به چیه!
خب..الان با توجه به کامنت وارده تا حدی دوزاری کج و کوله ام افتاد انگار! البته اگر درست افتاده باشد!!!
ولی آخه به سن و سال اون پسربچه ی بی نوا هم یک عنایتی داشته باشید دیگر..! گناه دارد طفلکی..! این وصله ها بهش نمیچسبد!
از من گفتن بود..حالا اون دنیا خودتان باید جوابگوی آبرویی که از این طفلک انیمیشنی رفته باشید!!

تیراژه شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:33 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

آقا!
من به گمانم هنوز نفهمیدم جریان این کاریکاتور رو! چون وقتی میام توضیح بدم فقط یک چیزهای بیربطی بلغور میکنم که نه خودم سر در میاورم نه این دوستم که کنارم نشسته چیزی عایدش میشود!
بیشتر از این هم مسدع اوقات شریف شما و مغز اکبند خودم نمیشوم! و مرخص میشوم.
با اجازه!

تیراژه شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:34 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

*مسدع= مصدع!

بانو شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:10 ق.ظ




عجب!!!!

بانو شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:12 ق.ظ

میشه بهش گفت اعتماد به نفس کاذب

یا اعتماد به نفس موقت

یا اعتماد به نفس قرضی!!!

خلاصه که این پیرمرد بینوا حسابی خورد توی ذوقش!!!!!!

سارا شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:24 ق.ظ http://sazesara.blogfa.com/

سلام
عصا و بادبادک رو، زیبا و ظریف به مصاف کشیده...
ممنون از اشتراکش

پروین شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 06:56 ق.ظ

نخیـــــــــــــــر
هر چه هم ذهنم رو به راههای آلوده و ناپاک! میکشونم، باز هم حالیم نمیشه چی به چی است. ناامید شدم از خودم :(

:دی

جعفری نژاد شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:23 ق.ظ

این کاریکاتور احتمالا برای استفادی تبلیغاتی در یکی از این موسسات توانبخشی جنسی مورد استفاده ی موثری خواهد داشت

عالی بود

سپیده شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:27 ق.ظ http://otagheaabi.blogfa.com

از حسرت پیرمرد حرف می زند.
سبکبالی و ایمان کودک...
گنجینه ی از دست رفته ی پیرمرد...

جه پیرتر شده در تصویر آخر!

مسعود چنگیزی شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:00 ق.ظ http://changizi.net

سلام آقا محسن گل
این پست آقا بابک را خوندم http://javgiriattt.blogsky.com/1392/01/22/post-1083 ممنون که یه سری جوون وبلاگ نویس را به راه راست هدایت کردید و آوردید بلاگ اسکای . خدا خیرتون بده
راستی یه کم عکس بزرگتر از خودتون تو هدر وبلاگتون میزاشتید ماشالله انقدر خوشتیپ و گلید آدم باید کلی دقت کنه تا بین بقیه گلها بتونه پیداتون کنه

جزیره شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:26 ق.ظ

ای اقا ما هم نفهمیدیم چی شد که.چرا واقعن؟!

بانوی میم شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:15 ب.ظ http://banoyemajazi.blogsky.com/

روزگار غریبیه انگار اینروزها سن و سال هم ایمنی نیست برای ادمها

سنجاق...ک شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:39 ب.ظ

سلام بر استاد
دوستان عزیز...
خوب از این کاریکاتور زیبا برداشت های متفاوتی میشه کرد....تقابل پیر و جوون ...عصا و با نخ بادکنک ...مسایل ج ن س ی و....
ولی احساسم اینه که هنرمند میخواد بگه که نخ در دست بچه در تقابل با عصای دست پیرمرد ه است که اون رو به پایین و این رو به بالاست...حالا برای دید برخی و رد گم کنی و قاطی کردن سلیقه و خواست تعداد بیشتری از مخاطبین چند تا خانوم هم اضافه شده تا بتونه علاوه بر این تقابل ساده ...فکر و تفکرات اشتباه رهگزران رو هم راجع به یه مسئله ی ساده بیان کنه....
خیلی حرف زدم ...ببخشید...

ارش پیرزاده شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:01 ب.ظ

تست ای کیو دوست من ... یه فکری هم بحال من خنگ بکن جون من

پیروز شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 03:17 ب.ظ

یه مرد ۸۰ ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده: هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟ دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل.. همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین! پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتما' یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده! دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا' منظور منم همین بود!!!!!!

محسن باقرلو شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 03:21 ب.ظ

مررررررررررررسی ! خیلی باحال بود !!!

zzmmbb شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 04:59 ب.ظ

سلام

لطف میکنید برام ایمیل کنید که چطوری هدر قالب بلاگ اسکای رو عوض کردید؟

ممنون میشم:)

پیروز شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:08 ب.ظ

خواهش می کنم

تیراژه سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:02 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

سلام
شب شما به خیر و شادمانی باشد جناب باقرلوی عزیز ما.

نکته بین یکشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 04:09 ب.ظ http://www.cherainjuriye.blogfa.com

بند کفش پسره باز شد
ودیگر هیچ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.