الکامپ 92 هم تمام شد ... و هر کس که به نوعی درگیرش بود عصر یا شب که برسد خانه و برود دوش بگیرد خستگی های این چار روز را قاطی آب و صابونها راهی سولاخ کف حمام خواهد کرد اما شاید آقا یا خانم الکامپ دلش بخواهد الان با زبان مهدی موسوی بگوید : « بوی مرا این آب و صابونها نخواهد برد » ... سالها بعد هرکداممان که یادش بیفتیم یک خاطره در اعماق ته تهای ذهنمان یادگاری خواهیم داشت ... همه چیز زندگی همینطوری ستیعنی بلاخره یک روز تمام میشود و خاطره و جاش می ماند ... غم ، شادی ، خنده ، اشک ، درد ، خوشی ، ناخوشی ، سکوت ، فریاد ، عشق ، تنفر و الخ ... هیچ چیز ابدی و علی الدوام نیست ... اینکه این چار روز سخت گذشت و ساعت لاک پشت بود عینن شبیه وختهایی ست که مشغول نوشیدن سرمستی لحظه های خوشی از زندگی مان هستیم و حس می کنیم چقد ساعت خرگوش است ... حقیقت این است که لاک پشت و خرگوش در نگاه و نی نی چشمان ماست ... عقربه ها متین و صبور کار خودشان را میکنند و شغلشان تمام کردن است ... چار روز الکامپ که عددی نیست ، همین دو پیکان کوچک با آن تیکی تاکای محشر و بی نقصشان گنده تر از اینهاش را هم حریفند ... حتتا زندگی را .
امیدورام سرمستی هایت لاک پشت وار و ناخوشی هایت خرگوشی از روزهای زندگی ات بگذرند .....
خسته نباشی از الکامپ ....
تیتر را که خواندم یاد این بیت افتادم؛
نه به صد آب که رنگش به صد آتش نرود
آنچه با خرقه صوفی، می انگوری کرد!
باور کنید زود قضاوت نکردم. خودش آمد...
آقا اجازه یادم اومد!
خرقه زاهد
نه به صد آب که رنگش به صد آتش نرود
آنچه با خرقه ی زاهد، می انگوری کرد
لایک به کامنت مهربان عزیزم
یک الهی آمین بلند هم از طرف من برای دعای قشنگ او برای زندگیات
"همه چیز زندگی همینطوری ستیعنی بلاخره یک روز تمام میشود و خاطره و جاش می ماند ... غم ، شادی ، خنده ، اشک ، درد ، خوشی ، ناخوشی ، سکوت ، فریاد ، عشق ، تنفر و الخ ... هیچ چیز ابدی و علی الدوام نیست ...
همین دو پیکان کوچک با آن تیکی تاکای محشر و بی نقصشان گنده تر از اینهاش را هم حریفند ... حتتا زندگی را.."
زمان کیمیای عجیبیه..از عشق تنفر میسازه..از نفرت، دوست داشتن ..از سخت آسان و از آسان، سخت..از ساده، مشکل و از مشکل، آسان..و البته از این کیمیا خاطرات میماند..شاید هم خاطرات هستند که آن را میسازند...نفهمیدم زمان ظرف است و خاطرات مظروف، یا خاطرات اند که زمان را معنا میدهند و قالبش میزنند..
پست عجیبی بود..مرسی..
و.. صبح پاییزتان به خیر جناب باقرلو.
خب فکر می کنم این پست فقط برای آن لحظه ی شما بود آن لحظه که نوشتیدش
سلام
چه حکمتیه توی این عقربه های ساعت که گاهی خرگوشه و گاهی ...صدرحمت به لاک پشت... ؟
والا ما که دیروز 12 اومدیم و 4برگشتیم
تا آخر شب از درد دسـت وپا مینالیدیم
چه برسه به شما که 4 روزاونجابودین
بهتون از صمـیم قلب خسته نباشید
میگم و میتونم بگم یکی از بهترین
دستاوردای دیروزم دیدارباشمابود
که اگرچه کوتاه بود ولی افتخاری
بود بس بزرگ ، واسه خودش و
تمام تصـوراتم دررابطه با جناب
محسن باقرلوصددرصددرست
بود.....مهربون ،خوش قلب و
صمیمی....پاینده و سلامت
باشید انشالله..............
یاحق...
یکی از آن نمایشگاههای واقعا سخت و خستگی آور بود...
ولی خوشحالم که حداقل یک خاطره زیبا از الکامپ امسال برایم به یادگار می ماند:
دیدار یک دوست چندین ساله و ندیده، که توفیقش در این نمایشگاه حاصل شد.
از دیدارتان خوشوقت شدم آقای کرگدن!
(راستی، خوشتیپ تر از عکسهایت هستی!)
این چند روزه خبرهای الکامپ همه ش منو یاد شما مینداخت خدا قوت...بعضی وقتها ساعتها میدوند...و چقدر دلم میخواد روزهای تلخ و سخت تند تند برن و لحظه های شیرین مورچه ای...
میخواستم کماکان نیمه خاموش باشم.
اما وقتی میون اون شلوغی وخستگی دستای گرمت رو گرفتم و خسته نباشید گفتم و صدای قشنگت و از نزدیک شنیدم نمیشه خاموش مون خیلی مخلصیم محسن خان
کارت ویزیتت هم مثله خودت عالیه حتما مزاحمت میشم
ممنون
خسته نباشید! همینکه زمان لاک پشتی بگذرد خیلی مساله آزار دهنده ای است! روزگارتان خرگوشی جناب
سلام
به امید سامان اوضاع
خوشحال میشوم اگه به وبم سری بزنید
آپم
از این نوشته من یه چیزی دستگیرم شد که آروم و صبور کار خودرا انجام دهیم تا با مسائلی که روبرو میشیم هیچ باکمون نباشه حتی بتونیم حریف گنده تراشون هم بشیم.ما که دیگه از عقربه های ساعت کمترنیستیم !
محسن خان درود
لطفا اگر امکان دارد کد تغییر هدر قالب این وبلاگ را برای بنده لطف بفرمایید
اگر امکان دارد کل قالب وبلاگ را برایم آپلود کنید تا من بدانم این کد را در کجای قالب باید بگذارم
سپاس از محبت شما
منتظرم
مهدی
درود بر گرامی همدل.
پس از مدت ها شروع به نوشتن کردم
تارنگاری درباره تاریخ و سیاست ایران دارم.
اگر تمایل داشتید به تارنگارم بیایید.
شادوپیروز باشید.
بدرود
آن روز آخر از دیدنتان در نمایشگاه خوشحال شدم
چند روزی بود که تصویری گنگ از شما در ذهنم تداعی بود اما علت آن را متوجه نشدمآخر دیر زمانی است که به وبلاگتان سر نزده ام
کی؟ یادم نیست...
به هر حال آخرین ساعات را برایم خوش کرد دیدارتان