بگو چه میکنی ای عشق در هوای جدید

برای معلمش چقدر خوب نوشته و سروده است امید نقوی عزیز :


استاد اسحاقی خیلی چیزها به من یاد داد. فکر کنید با یک نفر بیش از هفده سال واقعا رفیق باشی؛ اگر اهل باشی می توانی خیلی چیزها یاد بگیری. اما مهمترین چیزی که من از او آموختم (اگر آموخته باشم) مناعت طبع بود. استاد روحش بزرگ بود، وقتی کاری برایت می کرد انتظار جبران نداشت و اگر بهش بدی می کردی زود فراموش می کرد.

با اینکه همه او را می شناختند از این شهرت برای کسب مال یا مقام استفاده نکرد.

پیرمرد روحش دریا بود. احوال پرس خیلی از دوستان قدیم بود، با اینکه سالها بود یادی از او نکرده بودند. در یک گوشه شهرستان تمام خدمتی که از دستش بر می آمد برای ادبیات انجام می داد و برای این زحمتی که کشید از هیچ کس توقع هیچ گونه تشکری نداشت.

 نه تریبونی داشت، نه مقامی و نه هیچ چیز مادی دیگر که کسی به خاطر آن بخواهد به او ابراز علاقه کند. فقط عشقش به انسان ها مردم را به او جذب می کرد. معلم هایی که همیشه از من درباره حق الزحمه او می پرسیدند هیچ وقت درک نکردند دو روز هفته برای دل کار کردن چه حالی دارد...

اگر او یادمان نمی داد شاید ما هم آن قدر خودمان را درگیر حق التدریس این دانشگاه و آن دانشگاه می کردیم که وقتی برای کار دلی برایمان نمی ماند. 

من هم از او یاد گرفتم که در گوشه ای از این دنیای پهناور، طوری که جای هیچ کس را تنگ نکنم هر کاری که از دستم بر می آید برای ادبیات و شعر که عشق اول و آخرم است انجام بدهم. هر چند بعضی ها چشم دیدن همین را هم نداشته باشند. و به قول سعدی «حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است... الخ»

پیر مرد عرفان عملی بود. هرچه از مال دنیا داشت را می شد در نام «معلم» خلاصه کرد ولی هیچ وقت کلمه «ندارم» را کسی از دهانش نشنید. با همان که داشت خوش بود. و به همه هم می گفت اگر مشکلی داشتی تماس بگیر، هر طور بتونم کمک می کنم.

 پیر مرد زود رفت... ولی زیبا رفت... وقتی بالای سرش رسیدم ذره ای ناراحتی در چهره اش نبود. آرام و مهربان مثل همیشه... فقط نفس نمیکشید مردی که بالای سرش بود فریاد میزد نفس بده... چند بار نفس دادم و او ماساژ قلبی داد. اما استاد آرامِ آرام به خواب رفته بود. درست همانطور که زندگی کرد. و بعد از چند دقیقه دیگر تمام شده بود...

گریه های من برای او نیست. او خوب و زیبا زیست و زیبا پر کشید، این اشکها برای بی رفیق شدن در این دنیای نارفیقی است. هرچند افراد بی نام و نشان چیزی از این حرفها درنیابند...

اشک ما برای تنهایی عمیقی است که بعد از این در لحظه های دلتنگیمان خواهیم داشت...

 پیر مرد زود رفت. پیش از آن که بتوانیم همه آنچه می شد را از او یاد بگیریم. پیر مرد زود رفت...



تمام بغض جهان در درون من پیچید

به سوی فاجعه رفتم، میان بیم و امید


درست ساعت یک بود، زنگ زد تلفن

صدای آن طرف خط عجیب می لرزید


تمام راه دویدم، خدا خدا کردم

به سوی فاجعه رفتم میان بیم و امید


نفس نداشت. لبم را به روی لبهایش...

چقدر ضجّه زدم، جان من... نفس نکشید


تمام زندگی‌ام رفت، ماه کرد غروب

تبار کوه فرو ریخت، تیره شد خورشید


بلند شو! من از این شوخی تو می‌ترسم

بلند شو! بغلم کن؛ بگو نترس امید!


بلند شو غزلت را بخوان؛ نخواب اینقدر

بگو چه میکنی ای عشق در هوای جدید


درست مثل همیشه به این زمانه بخند

بگو که شادی و خوبی در این لباس سپید


قسم به عشق، که هرگز نمرده‌ای؛ یادت

درون تک تک ما زنده است بی‌تردید


امید نقوی/ دیماه 92