بیشتر از سه سال است که شمبه و چارشمبه عصرها میروم آموزشگاه دمبال مریم ... در این سه سال فصل های زیادی عوض شده اند و بارها ساعت تاریک شدن هوا تغییر کرده و محل قرارمان و ایضن آدمها و ماشینها و همه چیز ... حتتا احساس من به فوج دخترکانی که یکربع به هشت می ریزند توو دل خیابان ... قبلتر ها مرا یاد سالهای دبیرستان و دانشگاه می انداختند اما امروز برای اولین بار حس پدرانه داشتمشان ...
.
گیر ندهید به املا و انشای این داشتمشان بدبخت ... وختتان را تلفش نکنید ... اصل حرف را بچسبید که یک مرد سی و هشت ساله امروز در تاریکی نئون آمیز آن خیابان قدیمی چنارآجین عمیقن باور داشت که یکی از همین دخترکان سبکبال و خندان با همان طرز راه رفتن معصومانه ، بی شک دختر اوست و الان است که در ماشین را باز کند و خودش را بیندازد توی بغل باباش ...
.
خودم را پیرتر و خسته تر از آن می بینم و می دانم ، که انرژی بزرگ کردن یک نوزاد را داشته باشم و سالها بعد در حوالی شصت سالگی ام بالیدن و بلوغش را نظاره کنم ... حس می کنم انقدر فرصت ندارم ... دلم میخواست همین الان ساعت ده شب چارشمبه نه بهمن یک دختر چارده پانزده ساله داشتم ... همین الان.
سلام.
این مهربانی و صداقت و معصومیت کلامتان را برای پدر شدن در خط های پایانی پست تان چقدر خوب می شد حس کرد...کودکی معصومی که هنوز در درون شماست...
واینکه هنوز زود است که شما خود را پیر و خسته بخوانید.امیدوارم سالهای سال تنتان سلامت باشد و دلتان جوان و شاد.
آدمی پر است از احساسات متناقض محسن باقرلوی عزیز
بدون شک شما یه پدر خیلی خیلی دوست داشتنی میشین...
ما پیرمان در آمد....دختر 14 -15 ساله چه صیغه ای هست
هیچ وقت برای پدر بودن و پدری کردن دیر نیست جناب باقر لو.درکتان میکنم.اینکه همین الان یک چیزی را میخواهید که نشدنی است .اما برای پدری کردن هیچ وقت دیر نیست! تایم ندارد که نگرانش میشوید!
دلم شدیدن برایت سوخت چون عمیقن درکت می کنم همدرد گرامی
من خواننده چندساله نوشته هاتم محسن جان
با عبارات اسمی مختلف
همیشه می ترسیدم بپرسم چرا بچه نمی آورید...
الانم می ترسم خب!
راستی
تازه ازدواج کرده ایم. صحبتهای خانم کوچولومون منو یاد پدر شدن می اندازه
ولی فعلا مقاومت می کنم..
خدا میداند که می شوم یانه
ولی فعلا نمیخواهم
میترسم بعدا دیر هم بشه! 33 سالمه و هیچ پدرسوخته ای نیست که بگه: بابا بابا پفک!
وای چقدر ملموس و قابل درک بود برایم
خطاب به شما جناب باقرلو و همه دوستان,هیییییییچ چیزی در دنیا ارزش به تاخیر انداختن بچه دار شدن را ندارد.
حکایت لذت و انگیزه زندگی بعد از بچه مثل حکایت کسیه که یه عمر فقط نون و پنیر خورده و فکر میکرده بهترین غذای دنیا همین نون و پنیر! بیخبر از اینکه بیا و ببین چه چیزهایی را تا الان از دست داده,و این حس رو کسی تا تجربه اون غذاهای لذیذ رو نداشته باشه نمیدونه.
معظل خطرناکی که جامعه ما رو داره دربرمیگیره و حداقل 10 سال دیگه خودشو نشون میده همین تاخیرهاست...همه جا پر شده از جوانانی که از ازدواج و سختی هاش و بعد از اون از بچه دار شدن و تبعات آن در حال فرار هستند.
فرزندم درکت می کنم
ما هم دوست داشتیم یک فقره ( راس ) کرگدن داشتیم
شب های جمعه وق وق می کرد برا چند بطر الکل ...
ما هم براش آبجو دست ساز می گرفتیم ، جای ویسکی قالبش می کردیم و سرش را اینجوری گول می مالیدیم ....
خوبه یه چیزبوک هست که هروقت اینجا نمی نویسید ما بیایم یه دل سیر اونجا بخونیمتون
پریروز کلی از پست های نانوشته ی اینجارو که اونجا نوشته بودید خوندم
خیلی چسبید
حسش خوبه :)
بابایی یا مامانی :)
گاهی وقت ها حس می کنم می خواهم فرزند داشته باشم. اما تنها که نمی شود. می شود؟
پیش از این بارها از خودم پرسیده بودم چرا دور و بر عکس های محسن باقرلو وقتی در اتاق نشیمن کوچک طبقه بالای خانه ی پدری اش، پس از رفتن میهمان ها کف زمین دراز کشیده است، یک بچه چهار دست و پا نمی بینم...
توی این شرایط از هر نظر نابسامان و نامعلوم با این آب آلوده و غذای آلوده و هوای آلوده و جامعه آلوده ..... به دنیا آوردن یه بچه که اصلا معلوم نیست دلش میخواد تو این دنیا باشه یا نه فقط برای ارضای حس پدری و مادری یا دوام زندگی زناشویی یا حرف مردم یا سر رفتن حوصله یا عصای پیری و وارث تاج و تخت نداشته رو داشتن .... غیر ازبی مسؤلیتی چه معنی دیگه ای میتونه داشته باشه؟! چند نفر از افرادی که تو این شرایط بچه دار میشن واقعا به خودِ خود بچه فکر میکنن نه فقط به کاربردهاش؟
مملکتی که ارزش انسان در مقایسه به نون پنیر و چلوکباب تقلیل پیدا کرده.
چی بگم والا....من دوسش دارم
بچه رو منظورمه.اونم دوتاوتنهااز
نوع دخترش...امااینم بدفکری
نیستا.....که یهویی یه دختر
چهارده ساله بیادبگه سلام
باباسلام مامان..اوهووووم
دووووووووووووووس دارم
یاحق...