ملکهء برفی صبحگاهی

به قول رادیو چهرازی ها سر صُپی که وحید و حمید را جلوی دفتر مرکزی پیاده کردم برف می آمد ... تا آمدم راه بیفتم یکی چند ضربه زد به شیشه ... یک دخترک نوجوان تین ایجر هفده هجده سالهء عینکی ... زیبا و قد بلند با صورت و چشمهایی که می خندید ... کوله پشتی مدرسه روی دوشش بود و چند شاخه گل توی دستهاش که از سرما سرخ بودند ... یک شاخه اش را داد به من و چیزی گفت که متوجه نشدم ... و رفت ... بلند گفتم خانم بابت چیه ؟ برگشت لبخند زد و همان جملهء کوتاهی که گفته بود و متوجه نشده بودم را تکرار کرد : برف مبارک !
.

توی شوک بودم و بغض کرده بودم از بزرگی روح سپید این ملکهء برفی صبحگاهی ... امثال این بچچه ها آدم را امیدوار میکنند به اینکه هنوز مانده تا و اینک آخرالزمان ...


نظرات 11 + ارسال نظر
یاسمین سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:24 ب.ظ http://donyayeyasamin.blogsky.com

وای چقدر قشنگ بودش آخی
خوش حال میشم به وبلاگ منم سربزنید

[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:45 ب.ظ

و شما هم با این پست حال خوب کن این موقع شب شدید پادشاه حس خوب شبانگاهی...ممنون که می نویسید...

تیراژه چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:15 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

ملکه ی برفی صبحگاهی
پادشاه حس های خوب شبانگاهی
چه جالب بود این پست و این کامنت بی نام

به راستی که مانده تا "اینک آخرالزمان" افسانه ای
یا میشود گفت کاش که آخر الزمان جوری دیگری رقم بخورد..نه مثل فیلم فرد کاپولا..نه شبیه داستانهای ترسناک کودکی و دجال یک چشم و الخ و نه امثالهم
چیزی شبیه یک صبح برفی.. که ملکه ای سپید با شاخه ای گل و یک لبخند\بوس کوچولو!
صبحگاهمان را\زندگیمان را "نوع دیگر"ی میکند.

پروین چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:39 ق.ظ

چه کار قشنگی
بقیهء حرفهای خوب را هم دو تا کامنت بالا گفته اند. من فقط دوباره میخوانمشان :)

پروین چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:52 ق.ظ

و اینکه
گل اش را به چه شخص درستی (the right person) داد. که قدر بداند این کار زیبا را. و بغض کند.
دارم فکر میکنم چقدر آدمهای دیگری ممکن بود این کار قشنگ را سوء تعبیر کنند.َ

آوا چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:25 ق.ظ

وای خدا..چجالب..خدایی انقدرنایاب
شدن این آدماکه آدم میشنوه هنگ
میکنه از خوشحالی!واقعاکه تعبیر
درست و بجایی بود..بزرگی روح
سپید ملکه ء برفی صبحگاهی
برای بزرگ مردِ این روزگاران..
خــــدایی تلالو اِ طیف رنگی
وجــــــود خودتونه که ملکهء
برفی روبه سمت خودتون
کشونده..مطمئنم......
یاحق...

. چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:43 ق.ظ

http://www.iqna.ir/fa/News/1371033

احمد پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:17 ق.ظ

سر این پست دیگه نمیشه ساکت ماند ...
ملکه های صبح گاهی هم روی ثانیه های همه ی انسانها فرود نمیان ...
چقدر حالمو خوب کرد این پست ...
مرسی جناب باقرلو عزیز. مرسی

محسن باقرلو پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:25 ق.ظ

شما لطف دارید
و ما ارادت داریم قربان

mark hosser پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:45 ب.ظ http://plitoris.blogfa.com

نمیدانم چرا همه ی اتفاقهای خوب و جالب و امیدوار کننده برای بقیه می افتد. من صبح روزی بیدار شدم که باید میرفتم آسایشگاه. به مامانم گفتم: حالا میشه نرم؟
گفت: نه. حرفشو هم نزن.
گفتم: پس بذار یه قهوه بخورم بعد برم.
گفت: دیرت میشه. خانم عبداللهی گفته باید ساعت 8 اینجا باشه.
گفتم: خداحافظ.
در را باز کردم. همه چیز سفید بود. به جز من که یک پالتوی بلند سیاه پوشیده بودم. چند قدم که برداشتم لیز خوردم و با سر رفتم توی جوب و منهم سفید شدم.
صبح آن روز هیچکس نبود بهم گل نرگس بدهد.

مشق سکوت- رها دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:48 ب.ظ http://mashghesokoot.blogfa.com/

7-8 سال پیش بود ، روز ولنتاین، تو اتوبوس یه دختر خانم جوون و چادری، به من و چند تای دیگه که تو اتوبوس بودیم، گل داد و گفت: ولنتاین مبارک و امیدوارم زندگیتون پر از عشق باشه و لبخند زد و پیاده شد
هنوز که هنوزه، عطر و بوی اون گل رو حس میکنم و لبخندشو یادم میاد..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.