می گویم : ممد آقا این چه سرّی است ... ( ممد آقا آرایشگر سر کوچه مان است که سالهاست مشتری اش هستم ، از دیروز گیسوکمانی تا امروز طاسی ! ) می گویم : ممد آقا این چه سرّی است که آدم به یک سلمانی عادت میکند و پاش نمیکشد برود جای دیگر حتتا کچلی مثل من که هربار کله اش را فقط ماشین میکند و خب اینکار را سوپری سر کوچه هم می تواند برای آدم انجام دهد ! ...
و ممد آقا شروو میکند خاطره تعریف کردن از مشتریان ثابت و دائمی اش ... از آقای چاق و سیبیلویی که دو سه ماه یکبار از کرمان می آید فقط برای کوتاه کردن موهاش ... از مشتری هایی که کودک بوده اند و باباشان به زور روی تخته می نشاندتشان و حالا خودشان بابا شده اند و هنوز مشتری اش هستند ... از مجید ( برادر من ) می گوید که قد یک اصلاح دیر کرده و نگرانش است و یکی دو هفته ست که دم دمای تاریکی هوا منتظرش است ...
بعد همینطور که ماشین موزر قدیمی را روی سرم قیژ قیژ میچرخاند و خاکستر سیگار کنج لبش سه سانت را رد کرده می گوید : اصلن بذار یه چیز نشونت بدم و یک سررسید کهنه را برام باز میکند و توی صفحهء امروزش اسم حمید ( برادر دیگر من ) را نشانم میدهد ... می پرسم : امشب وخت گرفته ؟ ... لبخند میزند و می گوید نه ولی می دونم که میاد ! ... و به چن دیقه نمیکشد که حمید وارد میشود ...
ممد آقا دوباره لبخند میزند و همانطور که توی آینه نگاه میکند با دست میزند سمت راست قفسه سینه ام و می گوید بعله آقا محسن ، قلبه دیگه ، دله دیگه ، میفهمه ، میکشه ... و من هیچ نمی گویم که قلبم سمت راست نیست چون لذذت میبرم از فک کردن به اینکه سلمانی ها یک عمر همه چیز را از توی آینه می بینند ...
فوق العاده بود این پست
پاراگراف به پاراگراف محشر تر شد تا به پایان رسید.
یاد فیلم "چیزهایی هست که نمیدانی" افتادم
کافه چی ها، اتوشویی ها و به گمانم یکی دو صنف دیگه؛(که قطعا مشاورین و روانکاوان و پزشکان مدنظرم نیستن) یه چیزهایی رو میدونن که هر کسی نمیدونه
مثل آرایشگرها که یک عمر همه چیز رو چپکی، اما راست و درست توو آینه میبینن و میدونن .
جزو بی نظیرترین پستهاتون بود. مرسی آقا.
ممنون از لطف بی پایانت تیراژهء عزیز ...
شاید از تو آینه دیده حمید داره میاد، این نقشو بازی کرده !
دقیقا همینجوره خدا یکی آرایشگر هم یکی
چقدر خوب و ظریف بود این پستت... از همون چیزهای ساده ای که تو یه جوری تعریفشون می کنی که یه دنیا چیز یاد آدم میده...
امشب که می خوایم بیایم خونه مامان اینا، وحید می خواد بره سلمونی... جالبه
افرین خیلی خوشم اومد
خصوصا از اخرش
معرکه بود پسسر
قشنگ بود...چسبید محسن خان...محبوبه راست میگه گاهی یه موضوع کوچیک رو چنان پر و بال میدی که آدم دوسه بار میخوندش....
یعنی چقدر می تونه یکی اینقدر قشنگ بنویسه که حال بقیه رو اینقدر خوب کنه
مرسی
چه عالی...
فک کردن به اینکه سلمانی ها یک عمر همه چیز را از توی آینه میبینند.
البته من یک برادر عجیب دارم ،رو موهاش خیلی حساسِ همیشه هم یه جای خاص میره درست مثلِ شما و برادران
منتها یه روز از کنار یه سلمونی رد میشه که یه پیرمرد با دست لرزون توشِ میره و موهاشُ میسپره دستش با تمام حساس بودنش...نمیدونم چرا نمیدونه چرا.
به لرزش دست هم با تمامِ حساسیت میشه اعتماد کرد
دلِ دیگه
آخرش بی نظیر بود
خیلی لذت بردم. ممنون
عالی بود ... عالی
وقتی این نوشته ات را خواندم خدا را هزار بار شکر کردم که با نوشتن آشتی کردی دوباره. خیلی حبف بود اگر این را از خودت و خوانندگانت دریغ میکردی. خدا را شکر
اومدم بگم چه پست خوبی بووود حال کررردیم
دیدم همه گفتن د یگه ما نگیییم
اما اون مرد کرمونیه باحال بوود (همشهریمونه)
یه استرس بزرگ من هم همینه که یهو ارایشگاهی که 7 ساله میرم یهو تعطیل شه!!
بی نظیر بود . بی نظیر
جمله آخر رو از کجا آوردین آقای باقرلو ؟ شما شعبده بازین ؟ این فکرای ناب از کلاهتون در میاد ؟