چه معلوم ...

دستگاه ساعت زنی شرکت را انگشت میکنم و میزنم بیرون ... هوا بهار است ... هوا مهربان است ... هوا آفتاب عالمتاب است ... انقدر بعد از ظهر زود به نظر میرسد که شک میکنم نکند اشتباهی زودانگشت زده  باشم ... حال ندارم کاور گوشیم را باز کنم و دکمهء قفلش را بزنم ، ترجیح میدهم ماشین را استارت بزنم تا ساعتش روشن شود ... درست است ... همان ساعتی که باید انگشت زد ... تمام کوچه لب پر میزند از نور و صدای گنجشکها و هماغوشی برگهای نوبالغ ... مور مور میشود تنم از نسیم و به درک تازه ای از « بودن به از نبود شدن خاصه در بهار » میرسم انگار ... بهار حتتا برای نبود شدن هم خوب است لامصصب ... اصلن بهترین است ... بیخودی که فصل رویش ناگزیر جوانه ها لقب نگرفته ، خدا تمام زورش را زده برای دیزاینش ... حس میکنی عصارهء تمام درختان زمین توی رگهات جاری شده و چکیدهء تمام شکوفه ها به شکوفاییت برخاسته یا برخواسته ... برخاسته مث غول چراغ جادو دست به سینه وفرمانبردار و برخواسته مث خواستن توانستن ... حتتا اگر مث من گندترین وبهارستیزترین آدم عالم هم که باشی اینجور وختها تسلیم محضی ... بهار فصل نیست ، حد فاصل است ... خط مرزی بین فسردگی زمستانی و بالندگی زایش ... مجبورت میکند به زاده شدن ، هرچند کوتاه واندک ... قابل تحسین و شایستهء احترام است ... چه معلوم که بهار بعدی را باشیم و ببینیم ...