نامه های کرگدن به محسن باقرلو-۱ تا ۴

( نامهء اول ) 

سلام محسن جان
صبحت بخیر جان برادر به کسر نون ! ... بی مقدمه بگویم دلیل این نامه مکتوب کردن ها را ... توی این دو روز که رفته ای خیلی با خودم فکر کردم ... دیدم تو ده سال برای من زحمت کشیدی تا من را به اینجا برسانی ... اینجا که می گویم جای خاصی نیست ها ولی چیزی از ارزش زحمتهای پدرانهء تو کم نمی کند ... بعد با خودم گفتم بگذار از امروز به جبران زحمتهایی که محسن باقرلو برایم کشید توی این همه سال من هم هر روز یا یک روز در میان یا چند روز یکبار چند خطی برایت بنویسم و از زیر در نیمه بستهء اینجا بیندازم توو ... نخواندی هم عیبی ندارد دلخور نمی شوم ... هنوز هیچی نشده دلم برایت تنگ شده مرد ... به قول مریم دلم برای آن انگشتهای تپل و کلهء کچلت هم تنگ می شود ... اصلن دلتنگی چیز غریبی ست که وختی بنویسی ش لوث می شود شاید هم لوس ... همینقدر که بدانی من را کفایت است ... بدانی که چقدر دوستت دارم و کجای قلبم هستی ... دیدی من هم وقتی را مثل تو وختی می نویسم ؟! ... دیروز آقا طیب را دیدی خوب بود ؟ خوش گذشت ؟ هم ماشینت خوشبو شد هم دلت ... بس که این بچچه گل است ... راستی شنیدم امروز صبح توی پمپ بنزین داشتی در باک را به جای کارت سوخت فرو می کردی توی پمپ ! ... و خانم رانندهء ماشین پشت سری چقدر به این کارت خندیده ! تو هم چپ چپ نگاهش کرده ای ... نیم ساعت پیش هم که انگار داشتی کتری داغ را به جای پارچ می گذاشتی توی یخچال ... قصد جسارت ندارم ها ولی حواست را جمع کن ... کاری نکن که مایهء خندهء این مردم بی مایه بشوی ... زندگی جددی جددی کوتاه تر و بی ارزش تر از تمامی این حرف و حدیث هاست ... باشد عزیز دل ؟ ... فدای تو بشوم من ... حالا که بیشتر سردت می شود لباس گرمتر بپوش چون پوست آدم که کلفت شدنی نیست ... انقدر برایت حرف دارم که فکر می کنم می توانم تا روزی که هستی و هستم برایت از اینجور نامه ها بنویسم ... فقط امیدوارم این حس الانم و این نامه نامهء آخرم نباشد! ... هر چه باشد من فرزندخواندهء پدری مثل تو ام خب ! ... سرت را زیاده درد نمی آورم ... تا نامهء بعدی خدا پشت و پناهت ... مواظب خودت باش عزیز . 

-  

- 

( نامهء دوم ) 

سلام محسن جان
صبحت بخیر عزیز خاموش ... خیلی حرف میزدی حالا بنکل سایلنت شدی که خلاص ... بیا یک قراری بگذاریم با هم ... من توی نامه هام هر چی برات نوشتم وخت خواندنشان از خودت نپرس این بچچه اینها را از کجا می داند ... قبول ؟ ... اصلن فک کن کلاغها برایم خبر می آورند ! ... راستی هیچوخت نگفتی چرا انقدر کلاغها را دوست داری ها ... البته من هم هیچوخت نپرسیدم خب ... گندم بزنند ... یعنی خیلی چیزها را نگفتی برام ... نگو فرصت نشد که باور نمی کنم ... من و تو ده سال لحظه لحظه با هم بودیم ... باز داری فردین بازی در میاوری ؟ ... باز داری مرام کش می کنی من را ؟ ... من فک می کنم تو از خودت چیزی نگفتی چون من مهلت ندادم ... چون همه فکر و ذکرت من بودم و راحتی خیال و آرامش و زندگی م ... مثل مادرهایی که وختی کودکشان از مدرسه بر می گردد سه ساعت تمام به روایت خسته کنندهء بچچه شان از وقایع آن روز مدرسه گوش می دهند جوری با علاقه که انگار قصه هزار و یکشب است و دلاوریهای پهلوان مسلم خراسانی ... یکجورایی خودت را وقف من کرده بودی ... و من اینها را تازه دارم می فهمم ... حالا که نیستی و جایت آن گوشهء همیشگی اطاق بدجوری خالی ست ... می فهمم و بابتش ممنونت هستم و مدیونت ... سعی می کنم بعدها برای فرزندخوانده ام مثل تو باشم ... افسوس که زمان هیچوخت به عقب بر نمی گردد مگر توی خواب ... خواب هم که مثل باد است مثل بوی عطر مثل نفس توی فضا ... یک عالمه هم باشد باز هیچی است آخر آخرش که بیدار شوی ... چیزی عاید آدم نمی کند جز ترس و حسرت ... بگذریم ... مرد مومن شنیدم دیشب ساعت یکربع به ۹ گندم زدی و خوابیدی ؟! ... خدایی ش خداوندگار افراط و تفریطی ! ... ولی عیبی ندارد ... شوخی کردم ... بخواب ... استراحت کن ... و مواظب خودت باش ... من هم سعی می کنم بدون تو مواظب خودم باشم و آنجور که تو دوست داشتی زندگی کنم ... قول می دهم جوری روزگار بگذرانم که باعث افتخارت بشوم ... هرچند قول هم مثل خواب است و روی هوا ... تا وختی که خلافش ثابت شود ! ... طولانی شد انگار ... فدای تو بشوم ... کاری باری ؟ ... بوس و خدانگهدارت . 

-  

- 

( نامهء سوم ) 

سلام محسن عزیز ...  

سلام به صاحب آن چشمهای مثل آسمان دیشب و امروز ابری بارانی ... خوبی نازنین ؟ ... بهتری ؟ ... کاش باشی ... نبودی هم فدای سرت ... فدای دلت ... محسن جان دیشب دو تا خواب طولانی دیدم ... اول خواب دیدم کل فامیلتان کنار یک ساحل زیبا دور هم جمعند به خوشی ... پیرهای مریض مث سالهای دهه شصت و هفتاد سالمند و بگو بخند و جوانهای متاهل بچچه بغل امروز فامیلتان نوجوانهای فارغ از هفت دولت مشغول شنا و آب بازی ... غریبه و غیری نبود ... انگار که ساحل اختصاصی خاندان شما باشد ... تو هم بودی ... اما هراسان و هروله کنان ... و هیچکس تو را نمی دید انگار که روح باشی ... نگران و ترسخورده داشتی از همه سراغ مریم را می گرفتی و سراغ خودت را و هیچکس صدایت را نمی شنید و خودت را نمی دید ... هی فریاد می زدی که پاشید فرار کنید تا چن دیقهء دیگر طوفان خواهد شد از آن طوفانهای سیاه و سهمگین ولی بی فایده بود ... بغض کرده بودی از سر استیصال ... و درست سر همین بغض خوابم کات خورد به خواب بعدی ... که لوکیشن لعنتی اش یک خانه سالمندان بود ... دلگیرترین جای دنیا که بتوانی تصور کنی ... پاییز بود و حیاط آسایشگاه مخمل زرد برگ تن کرده بود ... تو پیرمرد بودی و روی یک نیمکت بنفش رنگ و رو رفته یک گوشه حیاط نشسته بودی ... سردت بود و همین روتختی سفید گلدار خانه تان را انداخته بودی روت ... گلهای سرخش واقعی بود اما پلاسیده ... قیافه ات هم فرق میکرد با چیزی که اگر به همین منوال عادی پیر شوی خواهد شد ... کچل نبودی مو داشتی ... از آن موهای لخت فرق وسط بلند که نوجوانی هات دوست داشتی ... چاق هم نبودی اصلن ... چشمات انقدر گود رفته بود که تقریبن دیده نمی شد و ریش داشتی ... موها و ریشت سفید بود ... عینهو برف ... اما یک تار موی سرخ توی ریشت داشتی و یک تار موی سرخ هم توی موهات که از دور دیده می شدند حتی ... نشسته بودی و داشتی باقی پیرمردها و پیرزن ها را تماشا می کردی و گهگاهی یک قطره اشک از همان چشمهای گود افتاده غیر قابل دیدن بیرون می زد و می چکید روی لباس چرکمردت ... این رفیق چاقت سید عباس آمده بود ملاقاتت ... مثل پولدارها لباس پوشیده بود و پیپ می کشید و در جواب اعتراض پرستارهای آسایشگاه توی جیب هرکدامشان یک دسته اسکناس می چپاند با لبخند ... نشسته بود کنارت و برایت حرف می زد ... از خاطرات مشترک جوانی و دانشگاه می گفت و تو مثل چوب خشک نگاهش می کردی ... یکجاهایی لبخند بی رمقی می زدی و او خوشحال می شد که بلاخره یکی از خاطرات را یادت آمده و بعد زوم می کرد روی همان و با جزئیات بیشتری می گفت اما تو یکهو بی تفاوت سر برمی گرداندی سمت در آسایشگاه و نگاهت قفل می شد روی نقطه نامعلومی و وختی با دست تکان تکانت می داد و می پرسید یادت افتاد ؟ با سر جواب سربالا می دادی که یعنی نه و او پک عمیقتری به پیپش می زد و دود خوش عطر غلیظش را رها می کرد توی آسمان حیاط دلگیرترین جای دنیا ... محسن جان بقیه اش را یادم نیست چون بیدار شدم ... شاید اصلن بقیه ای نداشته ... راستش نمی دانم اصلن کار درستی کردم اینها را برایت نوشتم یا نه ... در هر حال صاف و صادق بودن را خودت یادم داده ای سالار ... ببخش که سرت را درد آوردم ... زیاده عرضی نیست جز آرزوی حالخوشی و خوشحالی تو که عزیز دلمی و نگرانت هستم از همین راه دور ... پیشانی و دستت را می بوسم ... مواظب خودت باش حاج آقا ! ... فدای تو ... تا بعد .  

-  

- 

( نامهء چارم ) 

سلام محسن عزیزم ...  

سلام نازنین ویران لب تیغ ... سلام صاحب چشمهای ناباور و غمگین خیره مانده بر هیچ بزرگ ... بهتری مهربان ؟ ... سرعت چرخش گردونهء ذهن طفلکت در چه حالی ست ؟ ... که می چرخد و می چرخاندت ... سرت گیج نمی رود از این همه تلو تلو ؟ ... هرچند اینروزها تو با دست خودت دمبال گیج رفتنی و تلو برگشتن ... دیشب داشتم آلبوم قدیمی مان را ورق می زدم ... آلبوم اختصاصی و مشترک من و تو ... لبخندهایت را می شمردم و تیک می زدم روی نایلون زرد شدهء صفحات آلبوم ... با ماژیک سبز ... راستش وختی آلبوم تمام شد و از سر شروو کردم تیک ها زیاد نبود تعدادشان ولی کم هم نبود خدایی ش ... با خودم می گفتم یعنی می شود دوباره یکروز با هم عکس دو نفره ای بگیریم که بشود روش تیک زد ؟ ... یعنی می شود ؟ ... ولله برای خودم نمی گویم ها ... الهی من بمیرم که تو ذره ذره نمیری ... به خداوندی خدا برای تو می گویم و سگرمه های انگار سربی و سیمانی ت ... کمی لاغر نشدی ؟ ... بنظرم که شدی ... اصلن شاید تنها حسن اینروزها این باشد که کم کم لاغر بشوی ! ... هوم ؟ ... خب بدک هم نیست چاقالوی کچل من ! ... می بینی ؟ ... دیگر حتی به این مدل شوخی های فرزندخواندهء به زعم خودش با نمکت هم نمی خندی ... به قول خودت جان مولا اگر این نامه ها اذیتت می کند بگو ها ... لال می شوم ... به جان عزیزت اگر بگویی ننویس دیگر حتی یک خط هم نمی نویسم ... آخر هیچچی نمی گویی ... هیچچی ... فقط نگاه می کنی لعنتی ... من هم که علم غیب ندارم ... اینکه می گویند حرف آدمها را از توی نگاهشان می شود خواند چیز شعر محض است به مرگ خودم ... آدمها روبروت وا میستند حرف می زنند تو نمی فهمی وای به اینکه زبان به کام بگیرند و فقط نگاهت کنند طوری که رد نگاهشان تنت را سوراخ کند و از آن طرف در بیاید و برود تا ابدیت ... اصلن گور بابای غم و غصه ... تو داغونی من که خوبم ... به تلاونگ چپ بچچه نداشته خودم و خودت ! ... تازه من خیر سرم مثلن قرار است حال تو را هم خوب کنم با حرفهای چرند صد من یک غازم ... بگذار برای حسن ختام این نامه یک جوک برایت تعریف کنم : ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------... هررررررررررررررر ! ... خب بخند دیگر بابا جان ... مرگ من لااقل یک لبخند فسقلی بیار روی آن لبهای ورقلمبیده ات ... باشد ... هر طور که راحتی ... جوک را ایطوری نوشتم که فقط خودت بخوانی چون بلاخره اینجا خانواده رد می شود ! ... ضمن اینکه این نامه ها را کیامهر عزیز لطف می کند و شب به شب می گذارد در منتها الیه پستهایش و خب نمی خوام بخاطر اراجیف من فیلترش بکنند ! ... بیشتر از این مزاحمت نمی شوم ... خیلی دلم برات تنگ شده است ... خیلی ... و با خودشیفتگی تمام می دانم که تو هم ... مواظب خودت باش نازنین ... می بوسمت ... فعلن ... تا بعد .  

نظرات 349 + ارسال نظر
م . ح . م . د جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:10 ق.ظ http://baghema.blogsky.com/

اوووووووووووووووووول در صفحه ی چهارم

روشنک جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:10 ق.ظ http://hasti727.blogfa.com

مینا جون تازه سر شبه
خوش اومدین
بفرمایین وسط گرم شین
بی شما مجلس صفا نداشت(ایکون تعارف اصفهانی):)

حمید جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:11 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

به روشنک! :
نیازی به عریضه نیست!...ایشالا همینروزا با دعای خیر شما خودم اینجارو هک میکنم رنگ زمینه رو عوض میکنم میذارم صورتی جیغ با خال خال قهوه ای بنفش!...بعدشم اون داستانهایی که تو کامنتای پست قبل گفتم رو اینجا آپ میکنم! (اونایی که میدونن یواشکی تو گوش اونایی که نمیدونن بگن! - یواشکی گفتنش گناه نداره! )...

میکائیل جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:11 ق.ظ http://sizdahname.wordpress.com

برادر حمید ...
برادر حمید ...
...
..
.
برادر حمید ...
برادر حمید ...

روشنک جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:12 ق.ظ http://hasti727.blogfa.com

در جریان داستاناتون هستم داش حمید

هک کردی رنگ کلاه محسن رو هم قرمز کن بی زحمت

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

محمد تو هم خیلی بی حالی هااااا!هی عام و علیک نیا بگو!مجلس رو گرم کن!اگر من ژوزفین رو واسه تو گرفتم!حالا ببین!

[ بدون نام ] جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 ق.ظ

به حمید:پس شما دلی ترجمه کن من لفظی اینجوری هنرمون تکمیل میشه
به روشنک:آهاااااااااااااااااااااااان همینطوری خوبه.ماششالا

آلن جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 ق.ظ

درود بیکران بر روشنک خانم.
فکر خوبیه. خودم دست محسن رو می گیرم و میایم وسط و آی می رقصیما.

آها بیا. امشب چه شبی است . شب وصال است امشب.
وای نه. یه خورده زیاده روی شد فک کنم.

روشنک جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ق.ظ http://hasti727.blogfa.com

میکائیل جان اینجا خط مقدمه پشت جبهه نیستاااااا
داد نزن برادر حمید
یه گوشه چشم هم نشون بدی فرمانده رو هوا میزنه

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

آلن جان مهمونی رو اشتباهی اومدی؟!

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ق.ظ

قربونت برم روشنک جون. تعارف اصفهانی چیه؟ تعارف شابدلعظیمیه خودمونه؟

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ق.ظ

اون که با حمید و روشنک بود من بودم

حمید جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

به میکائیل! :

چیه عزیزم!؟
چیه عزیزم!؟
چیه عزیزم!؟

(مینا تو نیومده باز این اکوی آمپلی فایرو دستکاری کردی!؟...)

به نگهبان دم در! :
آقا نگفتم پارتی بزرگسالانه اس بچه راه ندید!؟...مگه همه "با بانو" دعوت نشدن!...این بچه اینجا چیکار میکنه!؟)...

میکائیل جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ق.ظ http://sizdahname.wordpress.com

به روشنک :
شما که به درجه ژنرالی رسیدی قربان ...
فرمانده حمید امر فرمودند ....
ما چه کاره ایم این وسط ..

نگم بهتره جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ق.ظ

می گم خودتو مسخره کردی یا این ملت و که این همه التماس کردن نرو؟!

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:17 ق.ظ

دستا شلهههههههههههههههه

روشنک جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:17 ق.ظ http://hasti727.blogfa.com

به الن: این خونه همش شمع و چراغ است امشب بادا بادا مبارک بادا (مدیونین شب جمعه ست فکر بد بکنینا)

به نقطه عزیز: من دربست ارادت دارم

میکائیل جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ق.ظ http://sizdahname.wordpress.com

صدا میرسه حمید جان .. مجلس شلوغه خب ...
هی میگم بگیر این سی دی رو گوش نمیدی که ...
یه سری آهنگ جدیده .. خودم گرفتمش ... تازه ازون ور آب اومده ....
راست مجلس خودمونه

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ق.ظ

نقطه جان هارداسان؟؟؟؟!!!!

آلن جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ق.ظ

به الهه :
شرمنده. شب بود. توضیحات دم در مهمونی رو ندیدم.

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:19 ق.ظ http://www.harfebihesaab.blogfa.com

این بچه الان من بودم این وسط؟
نگهبان بچه باز بود. بش باج دادم رام دادن!
هستی هنوز حمید؟ فکر کردم اومدن ببرنت!

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 ق.ظ

روشنک جان نقطه نبود من بودم

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

من نمیدونم چرا این مبانی نظری معماری اینقدر صحنه داره!کلی حرفای بی ناموسی توش نوشته!چه جلافتا!دیگه روم نمیشه رشته م رو به کسی بگم!(آیکون تفکیک دید بصری و نگاهی بر کتاب و نگاهی بر کامنتدونی!)

روشنک جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 ق.ظ http://hasti727.blogfa.com

الن جان مجلس بی ریا ست
بدون تو هم صفا نداره


محسن خان چی شد پس؟؟؟

تو این همه شلنگ تخته ای که با بچچه ها میندازیم جاش خالیه

آلن جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:21 ق.ظ

بنده خدا محسن.
هنوز دو ساعت نشده کامنتدونی این پست داره به مرز انفجار نزدیک میشه.
دوباره باید از خاب بیدار شه و یه پست دیگه بنویسه.
طفلک حق داشت که داشت وبلاگشو تعطیل میکرد.
می دونست که ما چه آدمای خوره و بی جنبه ای هستیم.

م . ح . م . د جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:21 ق.ظ http://baghema.blogsky.com/

ژوزفین ؟! کوووووووووووووووووووووووووووووو ؟!

کیییییییییییییییییییییییییییییییییه ؟! کییییییییییییییییییییییییه ؟!

احمدی نژاد جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 ق.ظ

من خیلی خوشحالم یعنی یک ملیارد تا
سلام به همگی

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 ق.ظ

الهه هستی؟

. جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 ق.ظ

روشنک دسه شما درد نکنه ولی انگار اشتبا شده
سیمین جان بیردایام !

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:23 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

به آلن:
حالا پشیمون که نیستی؟این مجلس بهتر از اون مجلس مذکوره

میکائیل جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:23 ق.ظ http://sizdahname.wordpress.com

نمردیم ... کامنت مموتی هم اینجا دیدیم !!!1

نیما جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:23 ق.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

َشب بر همه ی ملت شاد و شنگول کرگدنی بخیر ! ایشالا دب صابخونه هم شاد باشه !

بچه های بلاگزیت اینجان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ ممد هستی ؟

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:23 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

آره هستم سیمین جون

[ بدون نام ] جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:24 ق.ظ

من امدم مدیریت کنم اینجا رو هم

روشنک جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:24 ق.ظ http://hasti727.blogfa.com

سیمین جونم هر چی بگی رو تخم چشمام
حمید کجا جیم شدی فرمانده
مینا جان حالا که اومدی تو گرم کن مجلسو دیگه
الن پس محسن چی شد؟
الهه جونم نبینم ساکتی عشقم
میکائیل اینهمه داد زدی ول کردی کجا رفتی؟

کسی از پاییز بلند خبر نداره؟

مهدی جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:24 ق.ظ

دم کرگدن عزیز گرم. حمید جان به منم سر بزن. آدرسم: abrechandzelee.blogsky.com
(آیکونِ با چه زبونی بگیم آپ کنی!)

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:24 ق.ظ

آقا با این اسامی منحوس عیشمان را خراب نکنید لطفن

میکائیل جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ق.ظ http://sizdahname.wordpress.com

ما هستیم !!!!

م . ح . م . د جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ق.ظ http://baghema.blogsky.com/

من هستم بچچه ..

روشنک جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:26 ق.ظ http://hasti727.blogfa.com

نقطه جون اشتباهی در کار نیست همه مهمون های کرگدن دوستای خودمن و من به همه تون ارادت دارم تمام و کمال

حمید جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:26 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

به روشنک! :
بذار من اینجارو هک کنم یک چیزایی بذاریم ملت کیف کنن!...اولین عکسم اینه "عکس جنجالی از کرگدن و پاییز بلند در پارتی بامداد 17 دی!"

به سیمین! :
کار تیمی همیشه جواب میده! ما در خدمتیم!...شعارمونم اینه! : "اگر میخواهید سایر ملل نفهمند چه افتضاحی شده ترجمه های خود را به ما بسپارید! اصلاح در محل!"...

به میکائیل! :
سی دی مجازه دیگه!...اینجا بچه ها همه انقلابینا!...جز با "خمینی ای امام - اجرای قدیم!" به جنب و جوش نمیفتن!

آلن جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:26 ق.ظ

به الهه :
آره. این یکی بهتره. اون یکی مجلس برای خودم هم مفسده داشت.

به روشنک :
محسن الان خابه. فعلن خودمون باشیم تا فردا ساعت ۴ عصر که محسن از خاب پا میشه.

احمدی نژاد جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:27 ق.ظ

اینقدر افسرده شده بودم با بستن اینجا نزدیک بود استعفا بدم

نیما جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:27 ق.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

ممد میگم باقالی ، بیا یه قر بدیم و بریم که صابخونه بهمون حال داده ولی ما که نباید بیش از حد شلوغ کنیم ! من قر بدم تو هم یه قر بده و بریم !

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:27 ق.ظ

مموتی باید برقصه

م . ح . م . د جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:28 ق.ظ http://baghema.blogsky.com/

گامنت !

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:28 ق.ظ

حمید رفت. یعنی نرفتا. اومدن بردنش بنده خدا رو!
یکی پاشه با من برقصه. کدوم خوشگلی میرقصه؟

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:28 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

روشنک جونم من ساکتم؟!
آخه دارم درس هم میخونم خیر سرم

م . ح . م . د جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:28 ق.ظ http://baghema.blogsky.com/

بریم بچچه ... یک اهنگ انتخاب کن باقالیه خودم

م . ح . م . د جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ق.ظ http://baghema.blogsky.com/

من فقط با ژوزفین میرقصم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.