نامه های کرگدن به محسن باقرلو-۱ تا ۴

( نامهء اول ) 

سلام محسن جان
صبحت بخیر جان برادر به کسر نون ! ... بی مقدمه بگویم دلیل این نامه مکتوب کردن ها را ... توی این دو روز که رفته ای خیلی با خودم فکر کردم ... دیدم تو ده سال برای من زحمت کشیدی تا من را به اینجا برسانی ... اینجا که می گویم جای خاصی نیست ها ولی چیزی از ارزش زحمتهای پدرانهء تو کم نمی کند ... بعد با خودم گفتم بگذار از امروز به جبران زحمتهایی که محسن باقرلو برایم کشید توی این همه سال من هم هر روز یا یک روز در میان یا چند روز یکبار چند خطی برایت بنویسم و از زیر در نیمه بستهء اینجا بیندازم توو ... نخواندی هم عیبی ندارد دلخور نمی شوم ... هنوز هیچی نشده دلم برایت تنگ شده مرد ... به قول مریم دلم برای آن انگشتهای تپل و کلهء کچلت هم تنگ می شود ... اصلن دلتنگی چیز غریبی ست که وختی بنویسی ش لوث می شود شاید هم لوس ... همینقدر که بدانی من را کفایت است ... بدانی که چقدر دوستت دارم و کجای قلبم هستی ... دیدی من هم وقتی را مثل تو وختی می نویسم ؟! ... دیروز آقا طیب را دیدی خوب بود ؟ خوش گذشت ؟ هم ماشینت خوشبو شد هم دلت ... بس که این بچچه گل است ... راستی شنیدم امروز صبح توی پمپ بنزین داشتی در باک را به جای کارت سوخت فرو می کردی توی پمپ ! ... و خانم رانندهء ماشین پشت سری چقدر به این کارت خندیده ! تو هم چپ چپ نگاهش کرده ای ... نیم ساعت پیش هم که انگار داشتی کتری داغ را به جای پارچ می گذاشتی توی یخچال ... قصد جسارت ندارم ها ولی حواست را جمع کن ... کاری نکن که مایهء خندهء این مردم بی مایه بشوی ... زندگی جددی جددی کوتاه تر و بی ارزش تر از تمامی این حرف و حدیث هاست ... باشد عزیز دل ؟ ... فدای تو بشوم من ... حالا که بیشتر سردت می شود لباس گرمتر بپوش چون پوست آدم که کلفت شدنی نیست ... انقدر برایت حرف دارم که فکر می کنم می توانم تا روزی که هستی و هستم برایت از اینجور نامه ها بنویسم ... فقط امیدوارم این حس الانم و این نامه نامهء آخرم نباشد! ... هر چه باشد من فرزندخواندهء پدری مثل تو ام خب ! ... سرت را زیاده درد نمی آورم ... تا نامهء بعدی خدا پشت و پناهت ... مواظب خودت باش عزیز . 

-  

- 

( نامهء دوم ) 

سلام محسن جان
صبحت بخیر عزیز خاموش ... خیلی حرف میزدی حالا بنکل سایلنت شدی که خلاص ... بیا یک قراری بگذاریم با هم ... من توی نامه هام هر چی برات نوشتم وخت خواندنشان از خودت نپرس این بچچه اینها را از کجا می داند ... قبول ؟ ... اصلن فک کن کلاغها برایم خبر می آورند ! ... راستی هیچوخت نگفتی چرا انقدر کلاغها را دوست داری ها ... البته من هم هیچوخت نپرسیدم خب ... گندم بزنند ... یعنی خیلی چیزها را نگفتی برام ... نگو فرصت نشد که باور نمی کنم ... من و تو ده سال لحظه لحظه با هم بودیم ... باز داری فردین بازی در میاوری ؟ ... باز داری مرام کش می کنی من را ؟ ... من فک می کنم تو از خودت چیزی نگفتی چون من مهلت ندادم ... چون همه فکر و ذکرت من بودم و راحتی خیال و آرامش و زندگی م ... مثل مادرهایی که وختی کودکشان از مدرسه بر می گردد سه ساعت تمام به روایت خسته کنندهء بچچه شان از وقایع آن روز مدرسه گوش می دهند جوری با علاقه که انگار قصه هزار و یکشب است و دلاوریهای پهلوان مسلم خراسانی ... یکجورایی خودت را وقف من کرده بودی ... و من اینها را تازه دارم می فهمم ... حالا که نیستی و جایت آن گوشهء همیشگی اطاق بدجوری خالی ست ... می فهمم و بابتش ممنونت هستم و مدیونت ... سعی می کنم بعدها برای فرزندخوانده ام مثل تو باشم ... افسوس که زمان هیچوخت به عقب بر نمی گردد مگر توی خواب ... خواب هم که مثل باد است مثل بوی عطر مثل نفس توی فضا ... یک عالمه هم باشد باز هیچی است آخر آخرش که بیدار شوی ... چیزی عاید آدم نمی کند جز ترس و حسرت ... بگذریم ... مرد مومن شنیدم دیشب ساعت یکربع به ۹ گندم زدی و خوابیدی ؟! ... خدایی ش خداوندگار افراط و تفریطی ! ... ولی عیبی ندارد ... شوخی کردم ... بخواب ... استراحت کن ... و مواظب خودت باش ... من هم سعی می کنم بدون تو مواظب خودم باشم و آنجور که تو دوست داشتی زندگی کنم ... قول می دهم جوری روزگار بگذرانم که باعث افتخارت بشوم ... هرچند قول هم مثل خواب است و روی هوا ... تا وختی که خلافش ثابت شود ! ... طولانی شد انگار ... فدای تو بشوم ... کاری باری ؟ ... بوس و خدانگهدارت . 

-  

- 

( نامهء سوم ) 

سلام محسن عزیز ...  

سلام به صاحب آن چشمهای مثل آسمان دیشب و امروز ابری بارانی ... خوبی نازنین ؟ ... بهتری ؟ ... کاش باشی ... نبودی هم فدای سرت ... فدای دلت ... محسن جان دیشب دو تا خواب طولانی دیدم ... اول خواب دیدم کل فامیلتان کنار یک ساحل زیبا دور هم جمعند به خوشی ... پیرهای مریض مث سالهای دهه شصت و هفتاد سالمند و بگو بخند و جوانهای متاهل بچچه بغل امروز فامیلتان نوجوانهای فارغ از هفت دولت مشغول شنا و آب بازی ... غریبه و غیری نبود ... انگار که ساحل اختصاصی خاندان شما باشد ... تو هم بودی ... اما هراسان و هروله کنان ... و هیچکس تو را نمی دید انگار که روح باشی ... نگران و ترسخورده داشتی از همه سراغ مریم را می گرفتی و سراغ خودت را و هیچکس صدایت را نمی شنید و خودت را نمی دید ... هی فریاد می زدی که پاشید فرار کنید تا چن دیقهء دیگر طوفان خواهد شد از آن طوفانهای سیاه و سهمگین ولی بی فایده بود ... بغض کرده بودی از سر استیصال ... و درست سر همین بغض خوابم کات خورد به خواب بعدی ... که لوکیشن لعنتی اش یک خانه سالمندان بود ... دلگیرترین جای دنیا که بتوانی تصور کنی ... پاییز بود و حیاط آسایشگاه مخمل زرد برگ تن کرده بود ... تو پیرمرد بودی و روی یک نیمکت بنفش رنگ و رو رفته یک گوشه حیاط نشسته بودی ... سردت بود و همین روتختی سفید گلدار خانه تان را انداخته بودی روت ... گلهای سرخش واقعی بود اما پلاسیده ... قیافه ات هم فرق میکرد با چیزی که اگر به همین منوال عادی پیر شوی خواهد شد ... کچل نبودی مو داشتی ... از آن موهای لخت فرق وسط بلند که نوجوانی هات دوست داشتی ... چاق هم نبودی اصلن ... چشمات انقدر گود رفته بود که تقریبن دیده نمی شد و ریش داشتی ... موها و ریشت سفید بود ... عینهو برف ... اما یک تار موی سرخ توی ریشت داشتی و یک تار موی سرخ هم توی موهات که از دور دیده می شدند حتی ... نشسته بودی و داشتی باقی پیرمردها و پیرزن ها را تماشا می کردی و گهگاهی یک قطره اشک از همان چشمهای گود افتاده غیر قابل دیدن بیرون می زد و می چکید روی لباس چرکمردت ... این رفیق چاقت سید عباس آمده بود ملاقاتت ... مثل پولدارها لباس پوشیده بود و پیپ می کشید و در جواب اعتراض پرستارهای آسایشگاه توی جیب هرکدامشان یک دسته اسکناس می چپاند با لبخند ... نشسته بود کنارت و برایت حرف می زد ... از خاطرات مشترک جوانی و دانشگاه می گفت و تو مثل چوب خشک نگاهش می کردی ... یکجاهایی لبخند بی رمقی می زدی و او خوشحال می شد که بلاخره یکی از خاطرات را یادت آمده و بعد زوم می کرد روی همان و با جزئیات بیشتری می گفت اما تو یکهو بی تفاوت سر برمی گرداندی سمت در آسایشگاه و نگاهت قفل می شد روی نقطه نامعلومی و وختی با دست تکان تکانت می داد و می پرسید یادت افتاد ؟ با سر جواب سربالا می دادی که یعنی نه و او پک عمیقتری به پیپش می زد و دود خوش عطر غلیظش را رها می کرد توی آسمان حیاط دلگیرترین جای دنیا ... محسن جان بقیه اش را یادم نیست چون بیدار شدم ... شاید اصلن بقیه ای نداشته ... راستش نمی دانم اصلن کار درستی کردم اینها را برایت نوشتم یا نه ... در هر حال صاف و صادق بودن را خودت یادم داده ای سالار ... ببخش که سرت را درد آوردم ... زیاده عرضی نیست جز آرزوی حالخوشی و خوشحالی تو که عزیز دلمی و نگرانت هستم از همین راه دور ... پیشانی و دستت را می بوسم ... مواظب خودت باش حاج آقا ! ... فدای تو ... تا بعد .  

-  

- 

( نامهء چارم ) 

سلام محسن عزیزم ...  

سلام نازنین ویران لب تیغ ... سلام صاحب چشمهای ناباور و غمگین خیره مانده بر هیچ بزرگ ... بهتری مهربان ؟ ... سرعت چرخش گردونهء ذهن طفلکت در چه حالی ست ؟ ... که می چرخد و می چرخاندت ... سرت گیج نمی رود از این همه تلو تلو ؟ ... هرچند اینروزها تو با دست خودت دمبال گیج رفتنی و تلو برگشتن ... دیشب داشتم آلبوم قدیمی مان را ورق می زدم ... آلبوم اختصاصی و مشترک من و تو ... لبخندهایت را می شمردم و تیک می زدم روی نایلون زرد شدهء صفحات آلبوم ... با ماژیک سبز ... راستش وختی آلبوم تمام شد و از سر شروو کردم تیک ها زیاد نبود تعدادشان ولی کم هم نبود خدایی ش ... با خودم می گفتم یعنی می شود دوباره یکروز با هم عکس دو نفره ای بگیریم که بشود روش تیک زد ؟ ... یعنی می شود ؟ ... ولله برای خودم نمی گویم ها ... الهی من بمیرم که تو ذره ذره نمیری ... به خداوندی خدا برای تو می گویم و سگرمه های انگار سربی و سیمانی ت ... کمی لاغر نشدی ؟ ... بنظرم که شدی ... اصلن شاید تنها حسن اینروزها این باشد که کم کم لاغر بشوی ! ... هوم ؟ ... خب بدک هم نیست چاقالوی کچل من ! ... می بینی ؟ ... دیگر حتی به این مدل شوخی های فرزندخواندهء به زعم خودش با نمکت هم نمی خندی ... به قول خودت جان مولا اگر این نامه ها اذیتت می کند بگو ها ... لال می شوم ... به جان عزیزت اگر بگویی ننویس دیگر حتی یک خط هم نمی نویسم ... آخر هیچچی نمی گویی ... هیچچی ... فقط نگاه می کنی لعنتی ... من هم که علم غیب ندارم ... اینکه می گویند حرف آدمها را از توی نگاهشان می شود خواند چیز شعر محض است به مرگ خودم ... آدمها روبروت وا میستند حرف می زنند تو نمی فهمی وای به اینکه زبان به کام بگیرند و فقط نگاهت کنند طوری که رد نگاهشان تنت را سوراخ کند و از آن طرف در بیاید و برود تا ابدیت ... اصلن گور بابای غم و غصه ... تو داغونی من که خوبم ... به تلاونگ چپ بچچه نداشته خودم و خودت ! ... تازه من خیر سرم مثلن قرار است حال تو را هم خوب کنم با حرفهای چرند صد من یک غازم ... بگذار برای حسن ختام این نامه یک جوک برایت تعریف کنم : ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------... هررررررررررررررر ! ... خب بخند دیگر بابا جان ... مرگ من لااقل یک لبخند فسقلی بیار روی آن لبهای ورقلمبیده ات ... باشد ... هر طور که راحتی ... جوک را ایطوری نوشتم که فقط خودت بخوانی چون بلاخره اینجا خانواده رد می شود ! ... ضمن اینکه این نامه ها را کیامهر عزیز لطف می کند و شب به شب می گذارد در منتها الیه پستهایش و خب نمی خوام بخاطر اراجیف من فیلترش بکنند ! ... بیشتر از این مزاحمت نمی شوم ... خیلی دلم برات تنگ شده است ... خیلی ... و با خودشیفتگی تمام می دانم که تو هم ... مواظب خودت باش نازنین ... می بوسمت ... فعلن ... تا بعد .  

نظرات 349 + ارسال نظر
مهدی جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:10 ق.ظ

حمید جان. من خطبه رو به شکل غیرمرسوم جاری کردم!! حالشو ببر عزیز.
به مینا: حمید پرید! من تلاشمو کردما نشد به هر حال!

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:10 ق.ظ

حمید جان جسارتا شما عروسی یا محسن؟

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:11 ق.ظ

به مهدی: الان میرم یکی دیگه رو پیدا میکنم.
وایسا صب شه!

مهدی جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:14 ق.ظ

به مینا: بی زحمت فقط تا وقتی من بیدارم برو پیدا کن که من بتونم یه تحقیقیم از طرف داشته باشم که بهمون نندازنش!

حمید جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:15 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

به الهه! :
از قدیم گفتن زگهواره تاگور دانش بجوی!...بنده یهو هوس علم کردم...عجب رشته خوبیه!...کارمندارو پاره وقت قبول میکنن بیام بخونم!

به سیمین! :
اندی!؟...اندی نداریم مشابهش هست ولی!...در همون مایه هاکمی سنگینتر!...اسکش چی بود!؟...آها!...افتخاری!...بدم خدمتتون!؟

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:17 ق.ظ

الان بجز رفتگر محل کسی توو خیابون نیس. که اونم کیس مناسب من نیس. نمیتونم نصف شب بی شوهر بخوابم! اینم کاره آخه؟ تا ۵ صب بیرونه!
حالا امشبم نشد ما بریم خونه بخت. مموتی هم که باز وعده الکی داد!

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:17 ق.ظ

دوستان من دیگه بصل النخاعم هم از کار افتاد.خداییش دیگه صفحه رو تار می بینم.همینجا میکروفونو به حمید واگذار می کنم .خیلی خوش گذشت.نقطه جان باشماخ منو بده برم.الهه ایشالا بیست می شی.مینا من پیشاپیش این پیوند مبارکو تبریک مکی گم.
شب همگی خوش.شاد باشین

شهریار ساقول.آلله سنی شاد السین.خیلی باحالی

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:18 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

به حمید!:
گول این کتاب و صحنه هاش رو نخور!همینجوری جوونای مردم رو میکشن تو این رشته!بعد که وارد میشی میبینی ای باباااا!زرششششک!همه ش باید نقشه بکشی و ماکت بسازی و دیتیل بزنی!خودم این کتابه رو واست کادو میکنم میفرستم!خوبه؟

حمید جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:18 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

به مهدی! :
برو حالشو ببر یعنی چی!؟...عجب عاقدی هستیا!...اینجور وقتا میگن "به پای هم پیر شید!"...

به مینا! :
اگه این محسنو دیده بودی اینو نمیپرسیدی!...اردلان طعمه ایه واسه خودش!

به پاییز بلند! :
کجایی عزیزم!؟...بچه های بلاگ دزدن! عشق منو میدزدن! (یه وقت خدایی نکرده!)...خیلی دور نرو!

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:19 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

شبت بخیر سیمین

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:20 ق.ظ

به حمید:
نه دست شما درد نکنه.ایشالا تجدید قوا می کنم برای شب های آینده.حواست به میکروفون باشه.آبروداری کن واسه شهریار.شب خوش

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:21 ق.ظ

شب به خیر سیمین جون. بووووس

مهدی جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:22 ق.ظ

به حمید: مینا ناراحته. هواشو داشته باش!
به مینا: رفتگر کیس بدی نیستا بعید نیست فوق لیسانسی چیزی داشته باشه!

حمید جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:24 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

به سیمین! :
شب بخیر!...ولی یادت باشه آخر سر اون قلیون خوانساری که خواستیمو ندادیا!...عیبی نداره!...مینا بپر یه دوسیب نعنا بچاق بزنیم بر بدن! (آیکون "سیبیل!")...

به مینا! :
اتفاقا همین رفتگره خوبه!...عوضش پنج صبح برمیگرده خونه و بعد از نماز صبح کلی وقت دارید! (برای صبحونه منظورم بودا! فکر نکنی برای ورزش صبحگاهی میگم!)...

به الهه! :
نمیخواد همشو بفرستی!...همون صفحه ها که صحنه داره رو بکنی بذاری تو پاکت پست کنی کافیه!

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:24 ق.ظ

مهدی جون رفتگر گیرم پی اچ دی داشته باشه! مدرکشو میخوام چه کنم؟ خودشو میخوام/ لامصب تا سحر سر کاره!‌ شوهر شب کار خوبه ولی نه این مدلیش!

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:26 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

به حمید!:
نه دیگه!لذتش تو کشف کردن صفحات صحنه دارشه!۴۴۴صفحه کتاب رو خوندم تا به این گنج عظیم رسیدم!حالا بیام مفتکی بفرستمشون واست؟!

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:26 ق.ظ

به حمید: بشکنه دستم مرد!
بساط تریاک آقا رو من آماده میکنم حال و حولش با اینو اونه!

حمید جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:27 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

ما هم کم کم بریم بخوابیم!...
شب همگی بخیر!...مخصوصا مینا و الهه و مهدی که تا راند آخر همراهی کردن!
.
.
.
.
.

(اینم همینجوری!)...

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:27 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

به حمید:
کامنتای مینا از این کتاب هم خفن تره!نگی نگفتیا!بعدا پشیمون میشی

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:28 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

شب بخیر حمید

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:31 ق.ظ

حمید جان شب به خیر. خیلی خوش گذشت. (حالا تازه از اینجا به بعدش به شما و عیال خوش میگذره!)
الهه جون کامنتای من... روم به دیوار

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:32 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

مینا جون ترکوندی امشب اینجا رو!منکه کلی خندیدم...مرررسی

paizeeboland جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:34 ق.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

doro0o0od
be hamid: jedi dari miyai?
Be elahe: doro0o0o0od hamshire, khobi?

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:35 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

شب(صبح)بخیر....برم بخوابم دیگه به حول و قوه ی الهی

حمید جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:35 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

به مینا! :
تو دیوونه ای! مینویسم پاشم امضا میکنم!

به الهه! :
حالا کجاشو دیدی!؟...این مینا هنوز سر شوخی رو باز نکرده وگرنه کرگدن باید پای کامنتدونیش تابلوی "منفی هشتاد!" بزنه!

با اینکه دلم نمیاد ولی دیگه واقعا شب بخیر! خیلی چسبید! دمتون گرم!

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

پاییز بلند جان هم خوبم هم خوابم!دارم میرم..شما هم که امشب کم پیدا بودین....

زودیاک جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 ق.ظ http://ordibeheshtii.blogfa.com

درود

کامنت دونی تبدیل شده به، "به!!"

خوب داداشای گلم، خواهرای نازنین!!

کلاً.. خواستم یه چیزیی بگم دیگه!!!

به زودیاک: یه کلام از مادر عروس

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:37 ق.ظ http://www.harfebihesaab.blogfa.com

منم برم دیگه. خوابمم که نمیاد...
از همگی عذر میخوام اگه شوخیه بدی کردم. توو عمرم انقد احساس جلافت! نکرده بودم. ببخشید دیگه/
مرسی از کرگدن بابت چت روم خوبش.
مرسی از حمید.الهه.سیمین.مهدی.مموتی.بچه های تدارکات و پشت صحنه. و همه ی عزیزانی که به ما در ساخت این مجموعه کمک کردند.
شب به خیر.

paizeeboland جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:38 ق.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

jaton khali jamian, emshab be khoshi mastim, bebakhshid hey zohero ghoub (gheibat) mikonam

زودیاک جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:38 ق.ظ http://ordibeheshtii.blogfa.com

درود

در حال حاظر 5 نفر آنن.. نمی خوایین کامنت بزارین اینجججججججاااااآآآآآآ؟!

زودیاک جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:39 ق.ظ http://ordibeheshtii.blogfa.com

درود

خوشم میادا.. تا گفتیم، 2 نفر اومدن!!

زودیاک جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:40 ق.ظ http://ordibeheshtii.blogfa.com

paizeeboland جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:41 ق.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

be elahe: khab? Taze sareshabe ..

زودیاک جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:42 ق.ظ http://ordibeheshtii.blogfa.com

درود

کامنت گذار می طلبیــــــــــــــــم

زودیاک جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:43 ق.ظ http://ordibeheshtii.blogfa.com

درود

به پاییز بلند:

سر شب؟!!

paizeeboland جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:44 ق.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

hamid javabe mano nadadi, vaghean mikhai biai engelizzz?

paizeeboland جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:50 ق.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

doro0o0o zoyake bidar, sare shabet bekheir agahe bamdadi :D

زودیاک جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:54 ق.ظ http://ordibeheshtii.blogfa.com

درود

ما مخلص!

زودیاک جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:59 ق.ظ http://ordibeheshtii.blogfa.com

درود

کسی نیس؟!

paizeeboland جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:01 ق.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com



ma ochik

paizeeboland جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:10 ق.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

lahvo la'ab tamom shod berim disko, shabe hame khosh, khob bekhabin,khabaton rangi, rangaton shad, shoroye sobe fardaton por taravat

زودیاک جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:49 ق.ظ http://ordibeheshtii.blogfa.com

درود

ما نیز برویم بکپیم. محسن جان دوست داریم. زیاد.

الان ساعت (به وقت ایران اسلامی!!) : 4: 47 صبح روز جمعه مورخ 17/ 10/89 می باشد.

کوچیک همه ی وبلاگستان فارسی

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:48 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

فکر کنم امروز اولین صبح بخیر مال منه....سلاااام و صبح جمعه تون بخیر

سحر جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:57 ب.ظ http://dayzad.blogsky.com/

سلام به همه ی دوستان چه خبر بوده اینجا...
خوش بحالتون کاش ما هم بودیم حیف و صد حیف...
آقا محسن دمت گرم

[ بدون نام ] جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:13 ب.ظ

فرشته جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ب.ظ http://surusha.blogfa.com

واااااااااااااااااااااااااااااااایییییییییییییییییییییییی...مرسی..خیلی مرسی.

تک درخت شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:19 ق.ظ

بهنام چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:55 ب.ظ http://www.delnevesht2010.blogfa.com

سلام داش خوبی؟ من تا امروز امتحان داشتم وقت نبود نامه هات رو بخونم الان شروع کردم به خوندنشون...میگم چه حس خوبی داره خوندن نامه های دیگران!!!! خب بخند دیگه جوک به این باحالی تعریف کرده این داداشمون.

باغبان پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:19 ب.ظ http://www.laleabbasi.blogfa.com

چقدر این نامه هارو دوست داشتم
صمیمی و ساده
می دونی؟...
اول اولش توی یه وبلاگ اسم آقاطیب رو دیدم رفتم اونجا بعدش یه پستی جوگیریات نوشته بود در موردش که اسم شما هم بود توش اومدم اینجا بعدشاز اینجا رفتم ابرچندضلعی رو پیدا کردم و گوشه دفتر مشق مملی
کامنت گذاشتنم اونجا اومد نوشتم ولی اینجا
خیلی خجالت می کشیدم اولا غریبه ام خب هرچی باشه
ولی بعد جرات پیدا کردم و نوشتم
حالا نمی نوشتم هم به قول خودتون آب از آب تکون نمیخوردا
ولی خب
سبک نوشتنتون رو دوس دارم
خواستم همینو بگم
راستی حرفای نامه آخر کرگدن...هیچی
پایدار باشید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.