داریم میرویم مهمانی ، مریم ضبط را از داشبورد در میآورد و جا میزند و سی دی دامبولی ای که توش است پلی میشود ... از همین آهنگهایی که عینهو طاعون و وبا همه جا گیر شده و متن ترانه هایشان حتی لایق لفظ « چیزشعر » هم نیست چه برسد به شعر ... بعد فضای ماشین کم کم پر میشود از حضور آدمهای مختلف ... پسرکان تیشرت گشادی که شلوار جین پاره پوره شان دارد از کونشان می افتد ... دخترکان هفتاد قلم مالیدهء هفتصد بار مالونده ای که دکمه های مانتوی کوتاهشان عنقریب در حال کنده شدن است ... جوانک های مو تیغ تیغی نقاشی شده با تتو ... میانسال های داغون خاله زنک روی مخ پاتیناژ رو ...

شب موقع برگشتن سی دی را عوض میکنم ... یک خواننده نسبتن قدیمی صاحب سبک شروع میکند به خواندن ، ملایم و متین با ترانه ای شاعرانه که روح را به رقص در میآورد ... بعد همانطور که داریم شب تهران را رانندگی میکنیم فضای ماشین کم کم پر میشود از حضور آدمهای مختلف ... صادق هدایت ... داریوش رفیعی ... بزرگ علوی ... فروغ فرخزاد ... غلامحسین ساعدی ... علی حاتمی ... فرشچیان ... مرتضی ممیز ... ابراهیم گلستان ...